خانه
104K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " قصه ی من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

  • leftPublish
  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۶/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت سی و پنجم

  • ۱۱:۲۱   ۱۳۹۶/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول



    سوگند پرسید : چی شده ؟ سهیل خوبی ؟ ... صورتت چی شده ؟ دعوا کردی ؟
     آرمین گفت : سوگند خانم ناراحت نباشین , بشینین براتون تعریف می کنیم ...
    سهیل گفت : سوگند به خدا نمی خواستم اونطوری بزنمش که ناکار بشه ... نمی دونم چی شد ...
    سوگند داد زد : دیوونه , کی رو زدی ؟ ... وای نکنه دکتر ؟ ... آره ؟ سهیل نگو که همچین خریتی کردی ... ...
    آقا آرمین شما کجا بودی ؟ شما هم باش بودین ؟ با هم دکترو زدین ؟
    سهیل سرشو دوباره انداخت پایین و اشک هاش سرازیر شد ...
    سوگند اونقدر تند تند حرف می زد که فرصت نمی داد اونا توضیح بدن ... گفت : تو رو خدا یکی برام تعریف کنه ... چیکار کردی سهیل ؟
    بالاخره کار خودت رو کردی ؟ بابا می دونه ؟ دکتر هم تو رو زد ؟ نتونستی بزنیش ؟ بیخود نبود مامان نگران تو بود ...
    آرمین گفت : سوگند خانم آروم باشین , من براتون تعریف می کنم ...
    سهیل گفت : به جون مامان می خواستم بترسونمش ولی وقتی منو دید بهم بد و بیراه گفت , تازه یه چیزی هم طلبکار بود ... دیگه نفهمیدم چی شد ... تا هلش دادم افتاد زمین ...
    چند تا ضربه بیشتر بهش نزدم ... اصلا یادم نیست کجاش زدم و چی شد , یک مرتبه دیدم یک پرستار بالای سرم جیغ می کشه ...
    آرمین گفت : شما که حتما می دونین دیگه , من و پدرتون هم رفته بودیم با دکتر حرف بزنیم ... اونجا بودیم ... ظاهرا حالش خیلی بد بود ...
    الانم آقا امین رفته ببینه چه بلایی سرش اومده ...
    سوگند آه بلندی کشید و گفت : حالا به مامان چی بگیم ؟ نباید بذاریم متوجه بشه ... حال مامان اصلا خوب نیست ...
    امین از بیمارستان تقریبا با دست خالی برگشت ... دکتر هنوز حرفی نزده بود اما دماغش شکستگی نداشت و جواب عکس اونم چیز بدی رو نشون نداده بود ولی اسمی هم از سهیل نبرده بود ...

    دلیلش رو نمی دونست ولی ترجیح داد اونجا نمونه و با دکتر روبرو نشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۴   ۱۳۹۶/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و پنجم

    بخش دوم



    از بیمارستان اومد بیرون ... بار سنگینی روی شونه هاش احساس می کرد ... کلافه و بی قرار شده بود ... نمی دونست به فکر کدوم یکی باشه ...

    یکراست رفت پیش مریم ... دلش می خواست مثل همیشه تو آغوش مهربون اون سرشو بذاره و همه چیز رو فراموش کنه ...
    ولی سیما اونجا بود و به ملاحظه ی اون حرفی نزد ... 
    اما حال خوبی نداشت و اعصابش کاملا از هم پاشیده بود ...
    یکم کنار مریم نشست و دست اونو تو دستش گرفت و گفت : من باید برم با سهیل حرف بزنم , بعد از ظهر دوباره میام ...
    سیما گفت : اگر اشکال نداره منم با هاتون میام , نمی خوام برم خونه ی خودمون ...
    امین فکر نمی کرد سیما وقتی مریم نباشه بخواد بیاد خونه ی اونا ... با تعجب گفت : تشریف بیارین , منزل خودتونه ...

    مریم دست امین رو فشار داد و با لحن آرومی گفت : عزیزم , آسیه جون مریضه ...
    شوهر مهری هم اومده اونجا ... مثل اینکه اونم حال خوبی نداره , برای همین سیما داره اذیت میشه ...
    سیما گفت : فقط اذیت مریم جون ؟ دارم می میرم , نمی دونی چقدر من از این مرتیکه متنفرم ... نمی دونم مامان من چطور آدمیه که اونو می تونه ببخشه ... تا چند سال پیش که مادرشو نگه می داشتیم , حالا اون مُرد خودش سر و کله اش پیدا شده ...
    امین گفت : آره راست می گین , مهری خانم گذشتش خیلی زیاده ...
    مریم گفت: همینطور انسانیتش ... خیلی خوب , شماها برین ... تو خیلی خسته به نظر می رسی ... امین جان اتفاقی افتاده که به من نگفتی ؟

    امین گفت : اتفاقی بدتر از جا موندن قیچی و باند تو شکم تو دیگه نیست , همین برامون بسه دیگه ...
    اونا که رفتن , مریم به شدت ناراحت بود ... اون امین رو می شناخت و می دونست تا چیز مهمی نباشه اینقدر از هم نمی پاشه ...
    گفت : مامان می دونم امین داره یه چیزی رو از من قایم می کنه ... خدا به خیر بگذرونه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۷   ۱۳۹۶/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و پنجم

    بخش سوم



    امین و سیما با هم سوار ماشین شدن و راه افتادن به طرف خونه ...
    اون تو افکار خودش غرق بود ... حتی گاهی جلوشم نمی دید ...

    تمام فکر امین این بود که چرا دکتر اسمی از سهیل نبرده ؟ شایدم اصلا اونو نشناخته ...
    دلش می خواست هر چه زودتر به خونه برسه و با سهیل حرف بزنه ... در عین حال دلش نمی خواست غیر خودشون کسی از این موضوع خبردار بشه ...
    بیشتر می ترسید به گوش مریم برسه ...

    برای همین مدتی اصلا فراموش کرد که سیما کنارش نشسته ...
    تا سیما خودش به حرف اومد و گفت : چی شده آقا امین که شما اینقدر تو فکری ؟
    امین گفت : چیزی نیست , برای مریم نگرانم ... می ببینن که چقدر لاغر و ضعیف شده ...

    سیما گفت : خدا رو شکر کنین که رو به بهبوده ...
    دیگه تموم شد ... اگر بیاد خونه , دوباره سر حال میشه ... مریم که خوشبخته , منو بگین که راه نجاتی ندارم ... اقلا اون شما رو داره که به نظرم بزرگترین نعمت رو خدا بهش داده ... ان شالله قدر شما رو می دونه ...
    امین گفت : ولی شما مشکلی ندارین که ... هم شما هم مهری خانم کار می کنین و درآمد خوبی هم دارین ...
    سیما یکم خودشو به امین نزدیک کرد و با صدایی مظلومانه و سری کج گفت : تنهام آقا امین ... می دونین من به خاطر مادرم شوهر نکردم ... ستاره و سعید هر دو رفتن سر زندگی خودشون , می دونین بیشتر کارای عروسی اونا رو من کردم ؟ ...
    مامانم رو کردم الگوی خودم و بیخودی زندگیم رو نا بود کردم ...
    امین گفت : شما هنوز جوونین , خیلی وقت دارین ... چرا ازدواج نمی کنین ؟ ...

    روشو کرد به پنجره ی ماشین و یک آه عمیق کشید و گفت : برای اینکه کسی رو که می خوام و خیلی وقته عاشقانه دوستش دارم , برای من دور از دسترسه ...


    امین که حوصله ی شنیدن این حرف ها رو نداشت , سکوت کرد ... نه براش جالب بود نه می خواست بدونه که سیما برای چی ازدواج نکرده و عاشق کی شده ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۰   ۱۳۹۶/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و پنجم

    بخش چهارم



    وقتی رسیدن خونه , سوگند و سهیل و آرمین دور میز آشپزخونه ناهار می خوردن ...
    تا در باز شد , لقمه تو گلوی سهیل موند ... زود بلند شد و با شرم اومد جلو و پرسید : بابا چی شد ؟ امین یه چشمک بهش زد و پرسید : برای منم ناهار هست ؟ ...
    آرمین هم تمام قد ایستاد ... اومد حرفی بزنه ولی متوجه شد که امین نمی خواد جلوی سیما چیزی بگه ...
    برای اینکه گفت : بشین پسرم ... بشین شما غذاتو بخور , من الان میام ... تو هم برو سهیل ...

    سوگند , سیما رو برد تو آشپزخونه و فورا برای اون  باباش بشقاب گذاشت و بقیه ی غذا رو کشید ...
    امین اومد و گفت : به به لوبیا پلو ... دست مامان گوهرت درد نکنه ...

    اونا مشغول شدن ولی سهیل رفت به اتاقش و برنگشت ...
    تا غذاشون تموم شد , سیما زود شروع کرد به جمع کردن میز و با حالتی محبت آمیز از امین پرسید : سیر شدین ؟ الهی بمیرم حتما خیلی هم خسته شدین ...
    اگر اهل دسر هستین من می تونم زود درست کنم براتون ... شیرینی حالتون رو جا میاره ...
    امین گفت : نه , مرسی ... آقا آرمین با من بیاین ...

    و با هم رفتن به اتاق سهیل ...

    سیما یکی زد به بازوی سوگند و با طعنه و یه لبخند شیطنت آمیز پرسید : این اینجا چیکار می کنه؟ خبریه ؟

    سوگند که متوجه شده بود که امین نمی خواد جلوی سیما حرف بزنه , گفت : نمی دونم , من تازه اومدم ...
    اینجا پیش سهیل بود ... با بابام می رن برای شکایت از دکتر , داداشش وکیله ... اینقدر ازش بدم میاد , حوصله شو ندارم ... تو این بدبختی های ما اینم قوز بالا قوز شده ...
    امین خیلی خلاصه جریان رو گفت و آرمین در حالی که تمام قلب و روحش رو پیش سوگند جا گذاشته بود و دلش نمی خواست بره , خداحافظی کرد و رفت ...
    ولی از اینکه تونسته بود به این زودی وارد خونه ی سوگند بشه و با هم ناهار بخورن , خوشحال بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و پنجم

    بخش پنجم



    امین یکم خوابید و بعد دوش گرفت و لباس پوشید ... از اتاق خواب اومد بیرون و در اتاق سهیل رو باز کرد و گفت : حاضر شو بریم پیش مامانت ...
    زود باش , وقت ملاقات نزدیکه ... من دیروز هم نبودم ...
    سهیل بدون چون و چرا گفت : چشم , الان میام بابا ...

    سیما تو هال نشسته بود گفت : من دیگه نیام , صبح مریم جون رو دیدم ... وای چقدر این ادکلن شما خوشبوست , اسمش چیه ؟

    امین گفت : نمی دونم  مریم برام می خره , من تو این چیزا وارد نیستم ... سوگند خوابه ؟
    سیما گفت : بله خوابیده , می خواین صداش کنم ؟
     امین جواب نداد و خودش رفت طرف اتاق سوگند و زد به در و پرسید : سوگند جان , بابا میای بریم  بیمارستان ؟
    سوگند خواب آلود گفت : آره , حتما ... الان حاضر می شم ...
    امین وقتی برگشت , سیما چایی ریخته بود و گذاشته بود رو اُپن و یک ظرف شکلات و چند تا بیسکوییت کنارش و با حالتی خیلی خودمونی گفت : آقا امین تا چایی نخورین نمی ذارم برین ...
    امین گفت : بَه , چایی آماده بود ؟ دست شما درد نکنه ... این چند روزه اصلا وقت چایی خوردن نداشتم ...
    تا بچه ها حاضر می شدن , سیما کنار امین نشست و آهسته گفت : الهی بمیرم , کاش زودتر اومده بودم بهتون می رسیدم ...
    امین از لحن اون خوشش نیومد ... زود چایی رو داغ سر کشید و کفششو پاش کرد و زیر لب گفت : خداحافظ ...

    و رفت ...
    بچه ها هم دنبالش ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۶/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و پنجم

    بخش ششم



    امین وقتی رسید پیش مریم , دور و بر تختش پر بود ...
    با همه سلام و احوال پرسی کرد ... سهیل مثل یک بچه ی کوچیک خودشو انداخت تو بغل مریم و گریه اش گرفت ...
    مریم با اون دست های ظریف و لاغرش اونو نوازش کرد و گفت : عزیز دلم گریه نکن , من یکی دو روز دیگه میام خونه ... برای چی گریه می کنی مرد گنده ؟ پسر دل نازک من ... زود نرو , پیشم بمون ... می خوام باهات حرف بزنم ...
    وقتی نسرین با امین روبوسی می کرد , با اعتراض گفت : تو چت شده ؟ دیروزم نبودی , الانم آخر وقت اومدی ؟ کجایی ؟ مریم رو ول کردی به امان خدا ؟ ...
    امین گفت : دنبال کار مریم بودم , برای همون چیزا که تو شکمش بود ... مامان نیومده ؟
    گفت : امروز یکم حال ندار بود ...
    امین تو یک فرصت رفت پایین و به دکتر بهاری زنگ زد و پرسید : ببخشید حال دکتر چطوره ؟ بهتر شدن ؟ حرفی نزدن کار کی بوده ؟

    بهاری گفت : چرا ... حتما خودتون هم تا حالا فهمیدن ... آقا امین , کار پسر شما بوده ...
    دکتر ازش شکایت کرده ...
    امین گفت : من حالا با پسرم حرف می زنم ... ولی خوب ما هم شکایت کردیم , کار ایشون که بدتر بوده ...
    گفت : کار پسر شما عمدا و کار ایشون که اصلا گردن نمی گیره , غیرعمد بوده ... اینا با هم فرق داره ... شما الان کجایین ؟
    امین گفت : بیمارستان , پیش خانمم ... حسابی این آقای دکتر زندگی منو مختل کرده , هیچ کاری هم ازمون برنمیاد ... خوب پسر منم بزرگه می فهمه , نمی دونه چطوری غیظشو خالی کنه ... شما با دکتر حرف بزن ...
    گفت : چشم , ولی الان خیلی ناراحته و عصبانیه ... خودشو تو مورد خانم شما مقصر نمی دونه ...
    دو تا دستیار اونم که اون روز باهاش بودن , این گردن اون میندازه اون گردن این ... حالا تا ببینم ... این موضوع با کار پسر شما گره ی کور شد ...
    از همون جا زنگ زد به آرمین ... خودش گوشی رو برداشت ...
    فورا گفت : آرمین جان ببین برادرت وقت داره بریم پیشش ؟ دکتر گفته که کار سهیل بوده و ازش شکایت کرده ...
    آرمین گفت :  شما زود بیا دفتر داداش , منم الان میام ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۶/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و پنجم

    بخش هفتم



    امین برگشت بالا و خودشو به مریم رسوند و گفت : عزیزم , چیزی لازم نداری ؟ من باید برم پیش وکیل , برای کار دکتر ... برمی گردم اینجا و برات توضیح می دم ... سهیل , تو هم با من بیا ...
    مریم گفت : بذار پیشم بمونه , باهاش کار دارم ...
    امین فکری کرد و گفت : باشه ... پس صبر کن من بیام با هم بریم خونه , متوجه که هستی ؟ ...
    ملاقات کننده ها که رفتن ؛ مریم , سوگند و سهیل رو صدا کرد و گفت : زود همه چیز رو برای من تعریف کنین ...
    سوگند گفت : چیزی نیست مامان جون , چی رو تعریف کنیم ؟
    مریم گفت : حرف اضافه نزنین , داره دلم میاد تو دهنم ... مُردم اینقدر استرس داشتم ... بگین , زود باشین ... هر اتفاقی افتاده به من بگین ...

    سهیل زد زیر گریه ...
    از موقعی که وارد بیمارستان شده بود , دلش می خواست با مادرش حرف بزنه ...
    گفت : تقصیر منه مامان ... تو رو خدا منو ببخش , قول می دم دیگه از این جور کارا نکنم ... به خدا پشیمونم ...
    مریم گفت : اول بگو ببینم چیکار کردی ؟
    گفت : رفتم یه گوش مالی دکتر رو بدم ... اول که به من و بابام توهین کرد , بعدم تا زدم تو سینه اش افتاد رو زمین ... منم زدمش ... به خدا نمی خواستم این طوری بزنمش که ناکار بشه ... نفهمیدم چی شد ...
    مریم پرسید : حالا بابات برای همین رفته ؟

    سوگند گفت : فکر کنم .... به ما هم چیزی نگفت ...
    خیلی محکم گفت : این بار اگر چیزی رو ازم پنهون کنین , نمی بخشمتون ... خودتون می دونین که من متوجه ی همه چیز هستم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و پنجم

    بخش هشتم



    امین با سجادی مشورت کرد ...
    اون می گفت : چیزی مهمی نیست , چون صدمه ی مهمی ندیده ... ولی از این فرصت می خواد استفاده کنه تا دهن شما رو ببنده ... یکی داره راهنماییش می کنه ...
    می خواد جلوی شکایت شما رو بگیره , الانم بهانه ی خوبی دستش اومده ، حتما پر زور میاد جلو ... من فکر می کنم به اون شدت هم که وانمود می کنه , نبوده ... فکر کنین , سه چهار ساعت حرف نزده ...
    من باور نمی کنم ... ضربه مغزی که نشده بوده , میگن عکس هم چیزی رو نشون نداده ... پس صبر کنین ...
    اگرم اشکالی پیش بیاد , نهایتش اینه که دیه می خواد ...
    خوب ما هم تقاضای خسارت می کنیم ...


    امین روح و روانش خسته بود ... برگشت بیمارستان ...
    اون اصلا عادت نداشت جز کاری که تو فرش فروشی می کرد که تازه تمام حساب و کتاب ها و سر و کله زدن با مشتری ها هم به عهده ی یدالله خان بود , کار دیگه ای بکنه ...
    مدتی پیشِ مریم موند و در مورد کار سهیل حرف زدن و سه تایی برگشتن خونه ...
    وقتی وارد شدن , دیدن چراغ ها روشنه ... خونه تمیز و مرتب شده و بوی غذا همه جا رو گرفته و میز برای شام آماده است ...
    سیما کلی هم به خودش رسیده بود و با یک لبخند از اونا استقبال کرد ...
    امین با وجود همه ی گرفتاری های فکری که داشت , متوجه ی نگاه غیرعادی و بی پروای سیما شد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت سی و ششم

  • leftPublish
  • ۱۶:۴۲   ۱۳۹۶/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و ششم

    بخش اول



    اصلا خوشش نیومد ... بدون اینکه حرفی بزنه , رفت به اتاقش ...
    نمی خواست فکر بدی بکنه ...

    سیما رو از هشت سالگی می شناخت ... از همون موقعی که مریم به خونه ی مهری رفته بود , سیما مدام خونه ی اونا بود ...
    مریم کمکش کرده بود تا درس بخونه و براش تو کتابخونه ی دانشگاه کار پیدا کرد و مثل بچه ی خودش اونو دوست داشت ...
    حتی چند باری سیما رو با خودشون به مسافرت برده بودن و فکر می کرد از بس به مریم محبت داره این کارو می کنه ؛ ولی خوشش هم نمیومد ...
    دلش نمی خواست اون اینجا بمونه ...

    وقتی برگشت , سوگند داشت با آب و تاب برای سیما جریان رو تعریف می کرد ...
    سیما گفت : دست شما درد نکنه آقا امین , حالا من غریبه شدم ؟ چرا به من نگفتین ؟ چایی بریزم براتون ؟

    امین اخم هاش تو هم بود ... گفت : نه , ممنون ... سوگند یک چایی برای من بریز ...
    همین طور که چایی رو می خورد , چشمش به تلویزیون بود و افکارش جای دیگه ...
    سیما گفت : امشب براتون تاس کباب درست کردم که مریم جون دوست نداره و آقا امین خیلی زیاد دوست داره ...
    اصلا بیاین دور هم شام بخوریم و به چیزی فکر نکنیم ...
    خوش باشیم , فردا به مشکلات فکر می کنیم ... من برخلاف مریم جون , اصلا آدم غصه خوری نیستم ... چون می دونم مشکلات خودشون حل می شن ...
    امین از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش و دوباره لباس پوشید و گفت : بچه ها طاقت ندارم اینجا بمونم , می رم بیمارستان پیش مامانت  ... مامان گوهر میاد خونه پیش شما ... سهیل توام هیچ کجا نمی ری , صبح میام دنبالت با هم میرم مغازه ... شنیدی ؟
    سهیل گفت : چشم بابا , قول می دم ...
    امین بدون خداحافظی از خونه رفت بیرون ... سر راه دو تا همبرگر گرفت و چند تا آبمیوه برای مریم ...

    و خودشو رسوند بیمارستان ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۴۶   ۱۳۹۶/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و ششم

    بخش دوم



    برای گوهر خانم , تاکسی دربست گرفت و برگشت پیش مریم ... درِ اتاق رو بست و کنار تختش نشست ...
    یکم بهش نگاه کرد و سرشو برد نزدیک صورت مریم ... بعد چندین بار به سر و روش بوسه زد و گفت : وای مریم , چقدر دلم برات تنگ شده بود ...
    چقدر دلم می خواد سرمو بذارم تو سینه ی تو و با هم حرف بزنیم ...
    بدون تو , من مثل یک موجود ناقص می مونم ... اعترافش برام سخته ولی واقعیت داره ...
    امروز فکر می کردم این ده روزی که مریم تو بیمارستانه ؛ یک مرتبه یادم اومد فقط دو روزه ...
    ولی واقعا یک عمر به من گذشته ... خیلی سخت و طولانی بود ...

    من چطور از این دکتر بگذرم که با عزیز من این کارو کرده ؟ ...
    یک اعتراف دیگه هم پیشت بکنم ... ته دلم از سهیل راضی بودم ... یکم دلم خنک شد , با اینکه دلم نمی خواست خودشو تو دردسر بندازه ...
    مریم سکوت کرده بود و موهای اونو نوازش می کرد ...


    صبح وقتی دکتر کرمانی اومد , امین ازش خواست که مریم رو ببرن خونه ...
    دکتر با مهربونی گفت : چشم , اجازه بدین معاینه کنم ... ظاهرا که حالشون خوبه و مشکلی ندارن ...
    بعد با دقت مریم رو معاینه کرد و در همون حال پرسید : شنیدنم شما دکترای ادبیات دارین ؟ خیلی خوشحالم با شما آشنا شدم ...
    مریم گفت : آقای دکتر , واقعا ما هم از اینکه با شما آشنا شدیم خوشحالیم ...
    دکتر گفت : بله , همه چیز روبراهه ... می تونین برین خونه , فقط به شرط استراحت و مصرف به موقع داروهاتون ...
    دوشنبه ی دیگه تو مطب می ببینمتون ... اگر در این فاصله مشکلی پیش اومد فورا بیاین پیش من ...



    ناهید گلکار

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۶/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و ششم

    بخش سوم



    امین همون موقع با ذوق و شوق کارای ترخیص رو انجام داد و مریم رو با خودش برد خونه ...
    به محض اینکه وارد خونه شدن , گوهر خانم و سوگند رو نگران و درمونده دیدن که منتظر اونا بودن ...
    مریم با ترس پرسید : چی شده ؟ سهیل کو ؟

    سوگند همین طور که می لرزید و مثل ابر بهار گریه می کرد , گفت : بردنش ... مامور پیش پای شما اومد در خونه و بردش ...
    امین سعی کرد خونسردی خودشو از دست نده ...
    به گوهر خانم گفت : شما مراقب مریم باشین , من الان می رم کلانتری ... نگران نباشین چیز مهمی نیست , سجادی می گفت جرمی نکرده که مجازات بشه ... دکتر صدمه ای ندیده ...
    شماها آروم باشین , قول می دم سهیل رو با خودم بیارم ...
    در خونه رو بست و با دو دست صورتش رو محکم گرفت و کمی به همون حال موند تا خودشو پیدا کنه ...
    یک نفس عمیق کشید و دوباره درو باز کرد با کفش رفت سراغ تلفن و زنگ زد به آرمین و گفت : داداش رو کجا می تونم پیدا کنم ؟
    سهیل رو جلب کردن ... بردن کلانتری ( ... )...

    آرمین گفت : شما برو ... داداش الان دادگاه داره , من می رم باهاش میام پیش شما ... همون جا باشین ...
    وقتی امین رسید دم کلانتری , داشتن سهیل رو می بردن دادسرا ...
    سهیل بچه تر از اونی بود که بتونه جلوی ترسِ خودشو بگیره .. .
    رنگ به روش نداشت و بدنش می لرزید ...
    چشمش به امین که افتاد , با التماس گفت : بابا یک کاری بکن , تو رو خدا نذار منو ببرن ... چی میشه حالا ؟ منو می برن زندان ؟ بابا ؟ ...
    امین که خودشم دل این طور چیزا رو نداشت و از اینکه می دید سهیل این طور التماس می کنه تحت تاثیر قرار گرفته بود , گفت : نترس مرد , شجاع باش ... چیزی نمی شه , من می دونم ... الان آقای سجادی و آرمین هم میان , نگران نباش ...
    من هستم بابا , قول می دم با خودم ببرمت خونه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۱   ۱۳۹۶/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و ششم

    بخش چهارم



    سهیل رو بردن تو اتاق قاضی و امین رو راه ندادن ...
    اما مدتی بعد قاضی اونو خواست و از امین پرسید : این پسرتون چی میگه ؟ واقعا همچین بلایی سر خانم شما اومده ؟
    امین مختصری تعریف کرد و به حمایت از سهیل گفت : آقای قاضی , می دونم کار درستی نکرده ولی اون بچه ی سر به راهیه و حتما خیلی ناراحت بوده که دست به این کار بچگانه زده ...
    قاضی گفت : یک سند بیار فعلا آزاد بشه ... این پرونده رو تقاضا دادم با پرونده ی اصلی یکی کنن ...
    همون روز محاکمه میشه ... منم قبول می کنم و پرونده رو می فرستم دادگستری ...
    امین فورا برگشت و سند خونه رو برداشت و خیال مریم رو راحت کرد که سهیل میاد خونه ...
    و رفت کلانتری که سهیل رو برده بود و اونو آزاد کرد و با خودش برد خونه ...
    چهار روز بعد دادگاه تشکیل شد ...
    مریم هم باید در اون دادگاه شرکت می کرد ...
    اول حکم خونده شد ...
    دکتر رو برای توضیح خواستن ... گفت : من کارم رو انجام دادم بدون نقص ... این روال کار اتاق عمل هست , اصلا دستیار و کمک جراح برای همین اونجا حاضرن ...
    من از این قصور خبری ندارم ... تازه تو پرونده نوشته شده قیچی و یک بسته باند , این چه معنا می ده ؟
    ما اصلا موقع عمل باند نیاز نداریم , حتما یک تکیه کوچیک گاز استریل بوده ... پس معلوم می شه می خوان بزرگنمایی کنن ...
    به هر حال من خودمو از هر قصوری مبرا می دونم ...
    مریم گوش داد به حرف اون و به حرف وکیل خودش و وکیل اون ... به نظرش یک بحث بیخودی و کش دار که مریم احساس می کرد نتیجه ای هم نداره , در جریانه ...
    و اون اینو نمی خواست ...

    تا نوبت به اون رسید , رفت جلوی میز قاضی و گفت :



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۵   ۱۳۹۶/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و ششم

    بخش پنجم



    به نام خدایی که صاحب مهربونی ها و گذشت ها و انسانیت هاست ...
    من تنها روی سخنم با شما نیست ... آقای قاضی , من از این آقای دکتر شکایت دارم نه برای اینکه در مورد عمل من دقت نکرده و بلافاصله بعد از عمل منو به دست دستیاران بی تجربه اش سپرده و رفته , در حالیکه مسئولیت عمل من با ایشون بوده ...
    نه , این نیست ...

    برای اینکه به من بی احترامی شده ... برای اینکه وقتی ماه ها تب می کردم , با بی توجهی و بی مهری با من رفتار شده ... برای اینکه اون زمان هم از زیر بار مسئولیت خودشون شونه خالی می کردن ...
    آقای دکتر , وقتی شما چیزی از منشور حقوق بیمار رو رعایت نکردین و ارزشی برای بیمار خودتون قائل نبودین , وقتی شوهر من از شما خواست فقط یک نگاه به عکس بندازین و اعتراض کرد به جای اینکه جوابش رو بدین با بی ادبی بهش گفتین اینجا چاله میدون نیست و از اتاقتون ما رو با بی حرمتی بیرون کردین ,
    قیچی طوری قرار گرفته بود که عکس درست اونو نشون نمی داد ولی هم دکتر بهاری و هم دکتر کرمانی به خوبی اونو دیده بودن ولی شما حاضر نشدین یک نگاه به اون عکس بندازین ...
    پس انتظار نداشته باشین حقوق شما هم رعایت بشه ...

    شما برای کار بدی که پسر من کرد , حقتون رو خواستین و به یک بچه ی پونزده ساله دستبند زدید چون حقتون رو می خواستین ...

    ولی حق بیماران شما چی میشه ؟ ... آیا واقعا فکر می کنین از شما مهم تر کسی تو این دنیا نیست ؟
    احترام نمی ذارین پس انتظار نداشته باشین پسر منم به شما احترام بذاره ... کار خوبی نکرده ولی شاید اون داره از شما که تحصیلکرده و دکتر این مملکت هستین , الگو می گیره ...
    من شکایت دارم , نه برای اینکه ابزاری توی شکمم جا مونده ... شکایت دارم برای حقوق بیمار ...
    برای بی احترامی که به مریض میشه , حالا یا من یا کس دیگه ... کاش روزی برسه که منشور حقوق بیمار اجرا می شد ... که در غیر این صورت آسیب های روحی و روانی و اجتماعی و معنوی زیادی جامعه رو تهدید می کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و ششم

    بخش ششم



    آقای قاضی , شما تا حالا شده برای مداوا و گفتن دردتون به دکتری مراجعه کرده باشین که پنج تا مریض رو یک جا با هم ویزیت کنن ؟
    وقتی که برای اون وقت ملاقات پول دادین و این حق شماست که با خیال راحت از دردتون بگین و توجه دکتر معالج تون رو داشته باشین ؟ در حالی که ایستادن و جا برای نشستن نیست ...
    یک بیمار روی تخت خوابیده , یکی داره از دردش میگه و برای یکی دیگه نسخه نوشته می شه ...
    نمی دونم چطور همچین چیزی امکان داره ؟ ولی این خلاف حقوق یک بیماره ...
    چه کسی باید رسیدگی کنه ؟ وقت اون رسیده که ما هم مثل تمام بیماران کشور های متمدن دنیا بهمون احترام گذاشته بشه  که در غیر این صورت  به شعور ما مردم توهین می شه ...
    در حالی که این توهین ها رو می بینیم و دم نمی زنیم ...
    کاش این آقای دکتر به جای اینکه این همه سر و صدا راه بیندازه قدرت اینو داشت که عذرخواهی کنه و به ما حق می داد ... ولی برعکس ایشون طوری رفتار کرد که انگار من گناهکار بودم که دوباره تب کردم و  مزاحمت برای ایشون فراهم کردم ...
    خدا رو شاهد می گیرم اگر به خاطر حرمت شخصیتم نبود توان گذشت از این خطا که شما اسمشو قصور می ذارید رو داشتم ...
    گفتم خطا چون در مقابل جون آدم ها قصور معنای خودشو از دست می ده و خطای نابخشودنی به حساب میاد ...

    این فقط جا موندن یک ابزار در بدن بیمار نیست چون به ندرت چنین اتفاقی میفته ولی شما می دونین که قصورهای زیادی انجام می شه که مثل مورد من سر و صدا نمی کنه و بیمار بر اثر اون قصور , جونشو از دست می ده یا دچار مشکلات فراوانی می شه ...
    و این یک آسیب اجتماعی محسوب می شه که کسی به فکر راه چاره ای برای اون نیست ...
    من از شما تقاضا می کنم حالا که بر مسند قضاوت نشسته اید برای این آسیب اجتماعی که صدماتش وسیع و دامنگیره و روز به روز هم بیشتر خواهد شد , فکری بکنین که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل ...
    دکتر کرمانی منو عمل کردن ... باور کنین که اگر ایشون با رفتار محترمانه و مسئولانه شون که با بیمارانشون دارن و با من هم داشتن , اگر مرتکب چنین قصوری می شدن اصلا به دل نمی گرفتم ... می دونستم که از دل جون دارن برای من زحمت می کشن ...
    مرتب با مهربونی به من سر زدن و دلسوزم بودن که بیمار بیشتر از مداوا به محبت نیاز داره ...

    الان حاضرم دست ایشون رو ببوسم و در مقابل ادب و مهربونی ایشون سر تعظیم فرود بیارم و اونقدر شعورم می رسه که تا آخر عمر خودم رو مدیونشون بدونم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۲   ۱۳۹۶/۱۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت سی و هفتم

  • ۱۷:۲۵   ۱۳۹۶/۱۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و هفتم

    بخش اول



    اون روز جلسه ی دادگاه با رای به نفع مریم تموم شد , در حالی که قاضی خیلی تحت تاثیر حرفای اون  قرار گرفته بود و سهیل رو هم تبرئه کرد چون دکتر از شکایتش صرف نظر کرده بود ...
    برای دستیاران دکتر , هر کدوم سه ما حبس قابل خرید و برای دکتر پرداخت خسارت در نظر گرفتن که مریم و امین هم از گرفتن خسارت منصرف شدن و همین طور که همراه آرمین و آرش سجادی از در دادگستری بیرون می رفتن دکتر ( ... ) اومد جلو و گفت : جدا از این حرفا , من واقعا متاسفم برای این اتفاقی که افتاد ... ولی باور کنین که من تقصیری نداشتم ...
    به هر حال سرم شلوغه ... شما یک شب بیاین تو مطب من و شاهد باشین هر کسی رو نپذیرم غوغا راه میفته ...
    مجبور میشم , خود منم وقتی چند تا مریض با هم قبول می کنم تحت فشار قرار می گیرم ولی اگر این کارو نکنم باید هر شب تا نزدیک صبح تو مطب بمونم ...
    مریم فقط نگاهش کرد و یک لبخند زد ...
    با خودش گفت : خدا رو شکر , انگار اثر کرد ... منم همینو می خواستم , در غیر این صورت این دادگاه در واقع تلف کردن وقت بود ...
    امین از آقای سجادی پرسید : جناب , خیلی ممنونم از زحمت های شما ... بفرمایین چقدر تقدیم کنم ؟ خیلی زحمت کشیدین ...
    خنده ای کرد و گفت : کار اصلی رو که مریم خانم انجام داد ... در واقع آرمین خیلی به ایشون ارادت داره و ما هم همینطور , امکان نداره پولی قبول کنم ... کار زیادی هم انجام ندادم ... حرفشم نزنین ..و
    اگر کار دیگه ای هم بود در خدمت هستم ...

    حالا از امین اصرار و از اون انکار ... به هیچ وجه زیر بار نمی رفت که حق وکالت بگیره ...
    مریم گفت : اینطوری ما شرمنده می شیم و دوست نداریم ... تو رو خدا بفرمایید تا از خجالت شما در بیایم ...
    گفت : محال ممکنه ... جواب داداشم رو چی بدم ؟ ...
    امین گفت : پس یک شب با خانواده تشریف بیارین خونه ی ما , اقلا یک شام در خدمتتون باشیم ...
    آرمین فورا گفت : چشم , اینو هستم ...
    سجادی گفت : نه بابا , مزاحم نمی شیم ...
    امین و مریم اصرار کردن و قرارِ شام شب جمعه رو گذاشتن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و هفتم

    بخش دوم



    آرمین سر از پا نمی شناخت ... دلش به شدت برای سوگند تنگ شده بود و می خواست از این فرصت استفاده کنه و دوباره اونو ببینه ...
    از آرش جدا شد و با رویای شب جمعه و دیدن سوگند , رفت خونه ...
    تو خونه ای که سکوت و کور بود ...
    کسی اونجا منتظرش نبود ... کسی نبود که خوشحالیشو با اون در میون بذاره ...

    غم عالم به دلش نشست ....
    خیلی هوای مادرشو کرده بود ... با خودش می گفت :

    اگر اون بود الان باهاش درددل می کردم و می بردمش به خواستگاری سوگند ... فقط اون می تونست این کارو برام انجام بده ...
    آرمین یک برادر و یک خواهر داشت ...
    هر دو ازدواج کرده بودن و خواهرش دو سال بود که به استرالیا مهاجرت کرده بود و یک سالی هم می شد که مادرش بعد از یک بیماری طولانی فوت شده بود و پدرش قبل از چهلم اون , زنی رو که می شناخت عقد کرد و بیشتر اوقات خونه ی اون زندگی می کرد ...
    دو برادر حدس می زنن که این زن از قبل با پدرشون آشنا بوده و شاید هم رابطه داشتن ...
    چون روزای آخری که مادرشون زنده بود , دائم گریه می کرد و با پدر قهر بود ...
    البته این فقط یک حدس بود ولی دو برادر چشم دیدن اون زن رو نداشتن و اجازه نمی دادن پدر اونو بیاره خونه ای که مادرشون توی اون زندگی می کرده ...
    پس آرمین بیشتر اوقات توی اون خونه تنها بود ...


    از اون طرف , وقتی مریم و آمین از آرمین و برادرش جدا شدن , سهیل با اعتراض گفت : بابا چرا هر چی می گم این پسره یک ریگی تو کفشش هست باور نمی کنین و بازم باهاش رابطه دارین ؟ ...
    امین گفت : چیه ؟ خرت از پل گذشت ؟ تا همین چند دقیقه پیش باهاش خوب بودی , چی شد یک دفعه عقیده ات عوض شد ؟
    سهیل گفت : این ربطی به موضوع نداره ... دارم می گم اون به سوگند نظر داره , اون وقت شما شام دعوتش می کنین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۳   ۱۳۹۶/۱۱/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت سی و هفتم

    بخش سوم



    مریم گفت : پسرم حق با توست ولی هنوز ما واقعا نمی دونیم چنین چیزی هست یا نه ... ما فقط می خوایم به عنوان تشکر دور هم یک شام بخوریم ... در واقع خیلی به ما کمک کردن , تو باید اینو در نظر داشته باشی ولی ...
    امین حرفشو دنبال کرد و به شوخی گفت : ولی سعی کنیم سوگند رو ازش دور نگه داریم ... بابا جون , اون شب سوگند رو حبس می کنیم ...
    مریم خندید و گفت : سهیل جان , سوگند از تو بزرگتره و خودش از پس خودش بر میاد ... مطمئن باش ... بهش اعتماد کن ...
    امین گفت : لطفا , با هر دوی شمام , سوگند متوجه نشه ما همچین فکری می کنیم وگرنه چه بخوایم چه نخوایم توجه سوگند نسبت به اون جلب میشه ... اگر تا الان نشده , حتما میشه ... هیچ کس در این مورد حرفی نمی زنه ...


    اما سوگند که شب جمعه تو آشپزخونه مشغول کمک کردن به گوهر خانم بود , همش به فکر آرمین میفتاد و هر بار دلش یک طوری می شد که براش تازگی داشت ...
    با خودش می گفت : من از این پسره بدم میاد , اون وقت این چه حالیه به من دست می ده ؟ ... یعنی چی ؟ نمی فهمم ... نه نمی خوام ... اصلا ازش خوشم نمیاد ... بیخود کرده , من هنوز بچه ام ... دلم نمی خواد درگیر کسی باشم ... واقعا نمی خوام ...
    اما با همه ی حرفایی با خودش می زد , بدون اختیار انتظارشو می کشید ...

    تا بالاخره اومدن ...
    آرمین و آرش با همسر و دو تا دخترش که یکی شش ماهه , تو بغل مادرش بود و یکی سه ساله ...
    مریم و امین جلوی در از اونا استقبال کردن ...
    مریم پرسید : پدر و مادر تشریف نیاوردن ؟
    آرمین گفت : مادر فوت کردن و پدرم زیاد حالشون مساعد نبود ؛ عذرخواهی کردن ...


    سوگند کنار اُپن ایستاده بود ...
    گوهر خانم گفت: برو جلو مادر ... بده , مهمونن ...
    یواش و آهسته با قدم های ریز رفت جلو ...

    قلب آرمین مثل یک گنجشک که می خواد از یک فقس فرار کنه , تو سینه اش می تپید و سوگند برای اولین بار احساس کرد اونقدرها هم که فکر می کرده از اون بدش نمیاد ...


    دیگه سعی نمی کرد احساسش رو انکار کنه ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان