خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " قصه ی من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

  • leftPublish
  • ۰۱:۱۷   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت شانزدهم

    بخش اول


    صبح قشنگی برای هر دوی اونا بود ... مریم سرشو گذاشته بود روی بازوی امین ولی از جاش تکون نمی خورد ... می ترسید اون لحظه های زیبا تموم بشن ...
    در عین حال خونه شلوغ بود و خجالت می کشید از اتاق بیاد بیرون ...
    هنوز خانواده ی خودش اونجا بودن و تمام خواهرای امین هم جمع شده بودن ...
    مریم خودشو بیشتر به امین نزدیک کرد ... دلش می خواست خودشو لوس کنه ... اما یک مرتبه امین با درد زیاد از خواب بیدار شد ...
    ناله ای کرد و چشمشو باز کرد و وقتی مریم رو کنارش دید , با وجود حس خوبی که از دیدن اون در کنارش پیدا کرد , بازم نتونست خودشو از درد کنترل کنه و گفت : مریم جان ببخشید عزیزم , درد دارم ... خیلی زیاد ... عذر می خوام ... آخ خدا , مُردم ...
    مریم فورا بلند شد و گفت : چیزی نیست , الان برات ماساژ می دم ... کمپرس بکنم ؟
    و فورا دست به کار شد ... پای اونو ماساژ داد ولی درد , شدیدتر از اونی بود که امین بتونه تحمل کنه ...
    این درد معمولا بعد از یک خواب طولانی به اون دست می داد که پاش حرکت نمی کرد ...

    مریم موقع ماساژ متوجه شد جایی که پای مصنوعی رو به پای امین وصل می کرد , به شدت زخم شده ...
    مریم اشک تو چشمش جمع شد ... یادش اومد چقدر همه به امین اصرار می کردن که برقصه و اونم این کارو می کرد و هر بار مریم احساس می کرد به زحمت داره خودشو سر پا نگه می داره ولی به روی خودش نمیاره ...
    مریم تمام تلاش خودش می کرد تا از دردی که به جون امین افتاده , کم کنه ...
    آب گرم آورده بود و کمپرس می کرد ... ماساژ می داد ...
    هر دو داشتن زجر می کشیدن ولی صداشون در نیومد ...
    یک ساعتی طول کشید تا امین بهتر شد ... ولی اوقاتش خیلی تلخ بود ...
    مریم پرسید : مگه نگفتی بهتر شدی ؟ پس چرا اخم کردی ؟ می خوای بازم پاتو بمالم ؟

    دست مریم رو با افسوس گرفت و گفت : دلم نمی خواست تو با این دست های ظریفت پای منو ماساژ بدی ... شرمنده ام ... امروز می رم دکتر ببینم چرا اینطوری می شم ...
    مریم گفت : پاشو بریم بیرون , خیلی دیر شده ... همه منتظر ما هستن ... دیگه ام خواهش می کنم از این حرفا نزن ...
    آقای خوشتیپ , من زنتم دیگه ... به این زودی یادت رفت ؟



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۲   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت شانزدهم

    بخش دوم



    اون روز کسی متوجه نشد که مریم و امین توی اون اتاق چی بهشون گذشته ...
    وقتی دست تو دست هم از اونجا اومدن بیرون , نصرت بی پروا متلک خودشو انداخت و خطاب به امین به حالت شوخی و خنده گفت : ظهر شد , همه اینجا معطل شما بودن ... خجالتم خوب چیزیه ...
    امین نگاه بدی بهش کرد و دست مریم رو گرفت و برد ...
    ولی دلشوره ی بدی به جون گوهر خانم و ربابه برای مریم افتاده بود ... نگرانی ای که این چند روزه از کارای نصرت و ندا پیدا کرده بودن , صد چندان شد ...
    اون دو نفر طوری رفتار می کردن که انگار تافته ی جدا بافته از بقیه هستن ... با غیظ و بی ادبی با اونا حرف می زدن و مرتب متلک بارونشون می کردن و اگر عزت و احترامی رو که یدالله خان به اونا می ذاشت نبود , شاید اتفاق بدی میفتاد ...
    چون ربابه آدمی نبود که از کسی بخوره و همیشه آماده ی دعوا کردن بود ...
    از شام عروسی کلی غذا مونده بود ... پری خانم و نسرین سفره رو از این طرف تا اون طرف اتاق پهن کردن ...
    همه دور هم نشستن و ناهار خوردن و بلافاصله غلامرضا گفت : پری خانم ، یدالله خان ... این چند روزه خیلی زحمت دادیم , دست شما درد نکنه و خدا حافظتون باشه ...
    ما ساعت چهار بلیط داریم ، باید بریم ... دخترم رو دست شما می سپرم ... اون جون و عمر من و مادرش هست , ازتون خواهش می کنم مراقبش باشین ...
    یدالله خان گفت : خاطرت جمع باشه , بهت قول می دم ... اون دیگه دختر ما هم هست ...
    ربابه و گوهر مریم رو بردن تو اتاق تا باهاش حرف بزنن..
    ربابه زودتر از گوهر گفت : خاله الهی قربونت برم , نمی دونم این مامان بی عقلت چطوری تو ی دسته گل رو داده به اینا ؟ ... مگه امین چی داشت ؟
    حالام که یک پاش اینطوری شده ... اونم مهم نیست ولی با این چهار تا خواهرشوهر و این پدرشوهر بد عنق می خوای چیکار کنی ؟ ...
    گوهر گفت : بسه خواهر , تو دلشو خالی نکن ... گفتی براش سفارش داری ... اینا که سرزنش بود ...
    ربابه گفت : خاله جون کم نیار ... اگر بفهمن تو ازشون می خوری , پدر صاحبتو در میارن ... برو تو دلشون , کاری کن بدونن دنیا دست کیه ...
    خدا بگم چیکارت کنه غلامرضا ... بچه رو بدبخت کردی رفت ...
    مریم گفت : نگران نباش خاله جون ... من دختر خواهر توام , از پس خودم بر میام ... نمی ذارم بهم زور بگن ...

    ربابه ابروهاشو در هم کشید و با نگرانی گفت : اینایی که من می بینم خیلی پاچه ور مالیدن , خدا کنه  فردا با یک بچه بلند نشی بیای خونه ی بابات ...
    ای خدا سیاه بختش نکن ...
    گوهر بازوی اونو کشید گفت : بسه دیگه ... تمومش کن , تو دل بچه مو خالی کردی ... خدا اون روز نیاره ... ربابه از دست تو ...
    و بالاخره در میون گریه های مریم , اونا رفتن که با اتوبوس برن روستا ...


    و مریم موند و یک دنیا نگرانی و تشویشی که تو دلش بود ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۶   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت شانزدهم

    بخش سوم




    چند روز بعد یدالله خان با لحن بدی سر شام به امین گفت : تو از کی می خوای بیای سر کار ؟

    امین گفت : هنوز حالم خوب نیست ...
    یدالله خان یکم اخم هاش رفت تو هم و گفت : تا اینجا بشینی نازت کنن همینه که هست , حالت خوب نمی شه ... منم جای تو بودم خوب نمی شدم ...

    باید کار کنی , دیگه زن داری ... فردا حاضر شو با من بیا ... من این حرفا حالیم نیست ...
    بده به من او آب رو ...
    نهال فورا پارچ آب رو گذاشت جلوی آقاش ... ولی اون داد زد : چلاق میشی بریزی تو لیوان ؟ پارچ رو میدی من ؟
    نهال فورا آب رو ریخت تو لیوان و داد دستش ...

    باز داد زد : همه اینجا بخور و بخوابن ... یکم خودتون رو تکون بدین ... لش لش اینجا فقط می خورین و دست می کشین به خِشتکتون ...
    همه ناراحت بودن و کسی جرات حرف زن نداشت ... با این حال امین و مریم از همه بیشتر اوقاتشون تلخ شده بود ...
    مریم متوجه شده بود که نون خور یدالله خان شده و اینم بی منت نخواهد بود ...
    با خودش گفت : من باید یک فکری برای خودم بکنم ...

    و امین جلوی مریم خجالت کشید ... غرورش به شدت جریحه دار شده بود اونم خیلی زیاد ...
    اصلا انتظار نداشت که آقا جونش به این زودی اون روی خودشو به مریم نشون بده ...
    این بود که فردا صبح زودتر از خواب بیدار شد تا همراه یدالله خان بره فرش فروشی ولی درد شدید باز اونو از پا انداخته بود ...
    مریم باز پای اونو ماساژ داد و کمپرس کرد ... جای زخم پاشو پماد مالید و یک چسب زخم بهش زد تا با ساییده شدن به پای مصنوعی زخمش بیشتر نشه ...
    هنوز امین درد می کشید که صدای یدالله خان بلند شد که : امییین ؟ ... پری این پسرت رو بیدار کن , باید بیاد سر کار ...
    بسه دیگه تا لنگ ظهر خوابیدن و مثل زن ها ناز و اطوار اومدن ...
    والله فکر کنم داره از من سوء استفاده می کنه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۰   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت شانزدهم

    بخش چهارم



    امین دندون هاشو با غیظ به هم فشار داد و با وجود دردی که داشت , پای مصنوعی رو وصل کرد و لباس پوشید و به مریم گفت : صورت واقعی آقا جون رو دیدی ؟ حالا فهمیدی من چی میگم ؟ دیدی بالاخره کاری رو که دوست نداشتم و ازش فرار می کردم باید انجام بدم ؟ ...
    همیشه از همین روز می ترسیدم که کنار آقام کار کنم و تمام روز اون دستور بده و من انجام بدم ...
    من کار تدریس رو دوست دارم و می خوام برم دنبال اون کار ... پیشش نمی مونم یعنی نمی تونم تحمل کنم رفتار توهین آمیزش رو ...
    الان اگر دست رد به سینه ی آقام بزنم , هیچ کاری از دستم بر نمیاد بکنم ...
    مریم با یک لبخند گفت : چرا , تو می تونی ... البته نه الان ولی با هم برنامه ریزی می کنیم یک کار درست و حساب راه می ندازیم ... دنیا که آخر نشده , تازه اول راهیم ...
    عجله نکن ... برو تو این کار مهارت پیدا کن , شاید یک روز به دردت خورد ...

    امین خم شد و اونو بوسید و گفت : آره , همین کارو می کنم ... من فرش فروش نیستم ... دوست ندارم ...
    مریم دوید و قبل از اینکه اونا از خونه برن , دو تا ساندویج نون و پنیر و گردو  کرد تو یک کیسه ی پلاستکی و داد دست امین ...
    یدالله خان خندید و گفت : نمی خواد دخترم ... اونجا همه چیز هست , می خوره ... نترس ...
    اینقدر این امین آقای ما رو لوس نکن , بعدا از عهده اش بر نمیای ... نگی نگفتی ...
    پری خانم گفت : حالا من شما رو لوس کردم چیزی شد ؟ ...
    یدالله خان بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه , رفت و امین در حالی که هنوز چوب دستی زیر بغلش بود دنبالش ...
    پشت سر اونا نهال هم رفت مدرسه ...
    مریم گفت : مامان اجازه بدین من ناهار درست کنم ...
    پری خانم سرشو تکون داد و گفت : نه مادر , نمی خواد ... نسرین و ندا هم میان جمعیت زیاد میشه ، از عهده ی تو بر نمیاد ...
    مریم گفت : می تونین بهم اعتماد کنین ... خواهش می کنم شما امروز استراحت کنین ... این مدت خیلی خسته شدین ...
    نهال هم که رفته مدرسه ... شما بگو چی می خواستین درست کنین , من همون کارو می کنم ... فقط بشینین دستور بدین ...
    پری خانم نگاهی بهش کرد و گفت : عزیزم تو آخه هنوز عروسی , نباید کار کنی ...
    مریم مشغول شد و زیر لب گفت : نصرت نیاد , من هر کاری از دستم بر میاد انجام می دم ...
    بعد یک نیشگون خودشو گرفت و گفت : خیلی بدجنسی مریم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۴   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت شانزدهم

    بخش پنجم



    اون مثل فرفره کار می کرد و پری خانم نگاهش می کرد ...
    انگار بار اوله درست اونو می ببینه ...
    عروسش قد بلند و باریک و خوش هیکل بود ... موهای بلند فرفری اون تا پایین کمرش می رسید ...
    صورت شیرینی داشت و از همه مهم تر این بود که با هر کس حرف می زد , اونو تحت تاثیر قرار می داد ... مریم کار می کرد و پری خانم دور و برش می پلکید و گاهی با هم حرف می زدن ...
    پری خانم گفت : شماها هم لوبیا پلو درست می کردین ؟
    مریم گفت : چه فرقی می کنه ؟ مامان شما هم که حرف نصرت جون رو می زنین , معلومه خوب ما هم مال این مملکت هستیم ...
    پری خانم گفت : آخ ببخشید ... راست میگی , ولش کن ... تو دلت می خواد فرح زن شاه رو ببینی ؟ ما فردا می ریم خیابون آیزنهاور ؛ شاه و فرح می خوان از اونجا رد بشن ... تو هم میای تماشا کنیم ؟ ...

    مریم همین طور که برنج رو آبکش می کرد , گفت : برای چی ببینیم ؟
    خوب عکسش هست , تو تلویزیون هم که دائم نشون می ده ؛ برای چی تا اونجا بریم ؟
    پری خانم گفت : من عاشق زن شاه هستم , دلم می خواد از نزدیک اونو ببینم ...
    مریم گفت : نمی دونم مامان جون , چرا من هیچ وقت کسی رو برای خودم بت نکردم ؟ ... فکر می کنم نه از کسی بهترم نه بدتر ... اونم یکی مثل ماست ... برای من با بقیه ی آدما فرقی نمی کنه ...
    مادرشوهر و عروس غرق حرف زدن بودن که یک مرتبه صدای زنگ در بلند شد ...
    پری خانم گفت : ندا و نسرین و نهال که نیستن , هنوز مدرسه ها تعطیل نشده ...کیه تو میگی ؟ نکنه نصرت اومده !
    ولی قرار نبود اون بیاد ... بذار برم درو باز کنم ببینم کیه ...
    تو به کارِت برس مادر ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۴۵   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت هفدهم

  • ۱۷:۵۰   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفدهم

    بخش اول



    مریم دلشوره گرفت ... فکر اینکه باز با نصرت روبرو بشه , حالشو بد می کرد ...
    از پشت شیشه نگاه می کرد ... پری خانم دوید دم در و باز کرد ... مریم از همون جا دید که گازی اومده ... از اینکه نصرت نبود , خوشحال شده بود و رفت تو آشپزخونه و مشغول شد ...
    ولی موقعی که پری خانم پول کپسول رو می داد , نصرت از راه رسید ... با پری خانم روبوسی کرد و گفت : نرفتم خونه ی مادرشوهرم , دلم نیومد همه اینجا جمع باشن و من نباشم ... گفتم بیام دور هم باشیم ...
    پری خانم گفت : خوب کردی مادر ... پس کو افسانه ؟
    گفت : باباش می ره از مدرسه میارتش اینجا ...

    و با هم رفتن تو خونه ...
    مریم تو آشپزخونه بود ...

    نصرت با صدای بلند پرسید : ملکه کجاست ؟
    پری خانم گفت : هیس ... این چه طرز حرف زدنه ؟ ... امروز مریم ناهار درست می کنه , تو آشپزخونه است ...
    گفت : یعنی اینقدر سرش شلوغه که نفهمید من اومدم ؟ ...
    مریم صدای اونو شنید ... مثل یخ وارفته بود ولی یک لبخند روی لبش نشوند و رفت جلو و گفت : سلام ... خوش اومدین ...
    نصرت گفت : ببخشید اینجا خونه ی بابای منه , تو چه حقی داری به من خوش اومد میگی ؟
    مریم گفت : خوش اومد گفتن به مالکیت خونه نیست ...
    نصرت با مسخره خندید و گفت : آهان مثل اینکه بابات موقع سلام کردن میگه خدا حافظ ؟ ما باید حالا طرز حرف زدن شما رو یاد بگیریم ...
    مریم ناراحت شد و گفت : مثل اینکه شما دلتون از یک جایی پره و می خواین سر من خالی کنین ... من کیسه ی بُکس شما نیستم , از هر کس ناراحتین برین سر خودش تلافی کنین ... من والله بی گناهم ...
    نصرت یک خنده ی مصنوعی کرد و گفت : به به , دو کلام از عروس بشنو ... خوب جا پاتو قرص کردی , پررو شدی ...
    جواب منو نده که می زنم تو دهنت ...
    مریم گفت : ای بابا , شما چتونه امروز ؟ نصرت خانم شما از من بزرگتری , من می تونستم دختر شما باشم ...
    ولی اگر خود مادرم هم تو دهن من بزنه , ساکت نمی مونم و بهش برمی گردونم ...
    من کار بدی نمی کنم که کسی ازم ایراد بگیره ... شما هم داری بیخودی بهانه گیری می کنی , لطفا مودب باشین ... نمی فهمم چرا مرتب کاری می کنین که هم خودتون ناراحت بشین هم بقیه رو ناراحت می کنین ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۴   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    نصرت گفت : زر زیادی می زنی ... تو غلط می کنی تو دهن من بزنی ... پرروی بی حیا , یادت رفت اون لباس های دهاتی رو که تنت بود ؟ با پول بابای من لباس خریدی ، فکر کردی آدم شدی ؟
    مریم گفت : واقعا متاسفم ... من نمی تونم مثل شما هر چی از دهنم در میاد بگم ...
    فقط به خاطر مامان جواب نمی دم چون می دونم با شما بحث کردن فایده ای نداره ... همین قدر بدونین که اهل خوردن ازتون نیستم , پس احترامتون رو دست خودتون نگه دارین ...
    پری خانم داد زد : بسه دیگه , خجالت بکشین ... قباحت داره ... نصرت برو تو اتاق , دیگه حرف نمی زنی ها ...
    گفت : چی میگی مامان ؟ این دختره  اومد در خونه ی ما التماس کرد زن امین بشه , حالا دُم در آورده برای من ...
    مریم گفت : التماسم که کرده باشم شما حق نداری به من بی احترامی کنی ... بسه دیگه , خیلی این مدت ازتون حرف شنیدم ...
    پری خانم که باز صد و هشتاد درجه فرق کرده بود , سرش داد زد : خجالت بکش , این چه طرز حرف زدن با بزرگتره ؟ ...
    انگار تو هم داری خودتو نشون میدی ؟
    مریم یک لحظه شوکه شد و گفت : مامان ؟ شما نمی ببینی با من چطوری حرف می زنه ؟ ...
    پری خانم گفت : درست صحبت کن ... تو نباید جواب بدی ...


    مریم زیر گازو کم کرد و با سرعت رفت تو اتاقش و درو بست ...
    وقتی اون رفت , پری خانم به نصرت گفت : همینو می خواستی ؟ اینقدر کردی که صدای این بچه رو در آوردی ...
    آخه اون چیکار داره به تو ؟ از صبح داره تو این خونه کار می کنه , می مردی یک خسته نباشید بهش می گفتی ؟
    نصرت گفت : چی گفتم مگه ؟ به اسب شاه گفتم یابو ؟ بذار بره گم شه , اصلا ازش خوشم نمیاد ...
    ببین کی گفتم این لقمه ی امین نبود ... تموم شد و رفت ...
    مریم دیگه این حرفا رو نشنیده بود ولی خیلی اعصابش به هم ریخت و دلش می خواست بره بیرون و موهای نصرت رو بگیره و بکشه تا از جاش کنده بشه ...
    در واقع از شدت غیظ نمی دونست چیکار کنه ...
    یک کتاب دستش گرفت و شروع کرد به خوندن تا بقیه ی بچه ها از راه رسیدن ...
    مریم با وجود غصه ای که تو دلش داشت , منتظر بود تا برای ناهار صداش کنن .. فکر می کرد الان نسرین و نهال ازش حمایت می کنن و همه چیز تموم می شه ...
    ولی هرچی صبر کرد , خبری نشد ... اون چهار تا خواهر با مادرشون و بچه هاشون خوش و خرم می گفتن و می خندیدن و مریم از تو اتاقش صدای اونا رو می شنید ...
    قلبش مثل گنجشک می تپید ... تو اتاق راه می رفت و منتظر بود ...
    تنها و بی کس خودشو احساس می کرد ...
    دلش نمی خواست به امین بگه که نصرت باهاش چیکار می کنه ... می ترسید بین خواهر و برادر اختلاف بیفته ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۷   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفدهم

    بخش سوم



    بعد از ظهر شد ولی کسی سراغ مریم نیومد ... حتی نهال که همیشه هواشو داشت ...
    معلوم نبود که نصرت چی گفته که همه رو تحت تاثیر قرار داده ...
    هر صدای زنگی میومد , مریم به حیاط نگاه می کرد ... شوهر ندا , شوهر نسرین و آخرم شوهر نصرت , آقا مجتبی اومدن ...
    و تا ساعت ده شب که یدالله خان و امین اومدن , مریم تو اتاقش گرسنه و تشنه مونده بود ...
    شاید وقتی صبح غذا درست می کرد فکرشم نمی کرد که خودش نتونه بخوره ...
    امین وارد اتاق شد ... پرسید : چی شده ؟ مامان می گفت حالت خوب نیست ... چرا به من زنگ نزدی ؟
    مریم بغض کرد و خودشو انداخت تو بغل اون و گفت : نه , چیزیم نیست ... دلم برای تو تنگ شده بود ...
    امین دست هاشو انداخت دور کمر اون و گفت : الهی فدات بشم , بیا بریم شام بخوریم ... مامان سفره رو پهن کرده ...
    مریم گفت : تو برو , من اینجا منتظرت می مونم ...
    گفت : نه , نمی شه ... یعنی چی ؟ باید با هم بریم , آقا جون هم می خواد تو رو ببینه ...
    راستی من امروز فهمیدم خیلی هم از این کار بدم نمیاد , برای روز اول خوب بود ...
    آقا جون میگه وقتی من کار رو یاد گرفتم , خودشو بازنشسته می کنه ... تو خوشحال نشدی ؟
    مریم گفت : چرا , خیلی ... موفق باشی ...
    مریم همراه امین رفت سر شام ... به جز یدالله خان که گفت : به به , عروس من ... بیا اینجا پیش من بشین که دلم برات تنگ شده ...

    کسی جواب سلامش رو نداد ...
    کمی با غذا بازی کرد و بدون اینکه حرفی بزنه , از جاش بلند شد و رفت ...


    با خودش فکر می کرد آیا کار بدی کرده جواب نصرت رو داده ؟ باید اجازه می داد تا آخر عمر این وضع و این تحقیر کردن ادامه داشته باشه ؟ نه , من زیر بار همچین چیزی نمی رم ... به درک , همشون با من قهر کنن ... این اونا هستن که به من بی حرمتی می کنن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۲   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفدهم

    بخش چهارم



    وقتی امین برگشت , حسابی اوقاتش تلخ بود و از مریم پرسید : تو امروز به نصرت چی گفتی ؟
    برای چی اینقدر ناراحتش کردی که می گفتن قلبش گرفته ؟
    مریم یک مدت تو صورت امین نگاه کرد و گفت : برو از خود نصرت خانم بپرس , من یادم نیست چی گفتم ... دیگه هم در این مورد با من بحث نکن که اصلا حوصله ندارم وارد این بازی های احمقانه بشم ...
    این کارا مال آدم های احمقه که از روی عقده های روحی و روانی که خودشون دارن , دیگران رو هم مجبور می کنن باهاشون وارد اون جنگ بشن ... امین , من وارد این کارا نمی شم ...
    به قول شما , ما دهاتی ها همه رو دوست داریم و از کسی بیخودی کینه به دل نمی گیریم ...
    آخه دوستی بی دلیل دیده بودم , دشمنی بی دلیل ندیدم ...
    امین گفت : این همه حرف زدی نگفتی موضوع چی بوده ؟ کی با تو دشمنی کرده ؟
    نصرت هم به من نگفت , ندا به من گفت ... باور کن اونا همه تو رو دوست دارن ... تو یکم باهاشون راه بیا , بالاخره باید با هم زندگی کنیم ... تو که دختر عاقلی هستی ...
    مریم برای اینکه بحث رو جمع کنه , گفت : چشم , حتما ... امین با وجود اینکه می دونست نصرت چه اخلاقی داره و دلش برای مریم می سوخت , برای اینکه بین اون و خواهراش شکرآب نباشه , گفت: پس حالا بیا برو از نصرت معذرت بخواه ... بذار تموم بشه و بینتون کدورتی نباشه ...
    مریم گفت : امین جان تو از موضوع خبر نداری , لطفا منو کوچیک نکن .. کدورت باشه بهتر از اینه که من از نصرت معذرت بخوام چون فکر نکنم برای اون فرقی بکنه ... اگر می دونستم بعد از این با من خوب میشه حتما می کردم ولی نمی شه ... حالا چرا , نمی دونم ...
    امین گفت : تو رو خدا , به خاطر من ... جون من این یک بار ...
    مریم عصبانی شد و گفت : آخه چرا برای کاری که نکردم معذرت بخوام ؟ خواهرت باید ازم عذرخواهی کنه ...
    من جای دخترشم , زن برادرشم , چه دلیلی داره منو کوچیک می کنه ؟ هیچ وقت امین از من نخواه بیخودی از کسی معذرت بخوام ... من اگر خطا کنم خودم این کارو می کنم ...
    امین کوتاه اومد چون می دونست مریم راست میگه ... اون شب مریم با اوقاتی تلخ خوابید و صبح باز با صدای ناله ی امین بیدار شد و این بار امین مدام می گفت : مریم زود باش پامو ماساژ بده ... کمپرس آب گرم بیار ... زود باش , دارم از درد می میرم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۸:۰۷   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفدهم

    بخش پنجم



    وقتی امین و یدالله خان رفتن و مریم با پری خانم تنها شد , از اتاق رفت بیرون و به پری خانم سلام کرد ... اون بدون اینکه روشو برگردونه , گفت : علیک ...
    مریم پرسید : مامان جون از من دلخورین ؟
    گفت : نمی دونم والله , تو چی فکر می کنی ؟
    مریم گفت : شما مگه ندیدین نصرت خانم به من بد بیراه گفت ؟ از روزی که اومدم با من همین کارو می کنه ... تا حالا سکوت کردم ...
    پری خانم گفت : خوشم باشه , فردا جواب منم همینطور میدی ؟ نصرت از تو بزرگتره , مگه تو باید جواب می دادی ؟
    اگر نهال یا حتی نسرین جواب نصرت رو بدن , اونا رو هم دعوا می کنم ... معنی نداره کوچیکتر این طوری تو روی بزرگترش در بیاد ...
    من والله دیروز از تو ترسیدم فردا جواب یدالله خان رو هم بدی ...
    مریم گفت : واقعا به نظرتون کار بدی کردم ؟ آخه شما از نصرت خانم نمی پرسین چرا با من اینطوری رفتار می کنه؟ ...
    پری خانم همین طور که می رفت تو آشپزخونه , گفت : والله تا حالا بهش حق نمی دادم ولی با کاری تو کردی , شایدم حق با اون باشه ... تو می خواستی صبوری کنی ببینی به تو حق می دادم یا نه ...


    مریم دید هوا خیلی پسه ... باید یک طوری این کارو رفع و رجوع می کرد وگرنه نمی تونست از عهده ی چهار خواهر و مادر امین بر بیاد ... تازه اونا می تونستن امین و یدالله خان رو هم بر علیه اون تحریک کنن ...

    این بود که گفت : من از شما معذرت می خوام ... ببخشید , نمی خواستم شما رو ناراحت کنم ...
    پری خانم گفت : اون که باید ازش معذرت بخوای من نیستم , از نصرت باید عذرخواهی کنی ...
    دیشب امین رو فرستادم تا این کارو بکنی و تموم بشه ولی شما تشریف نیاوردین ...
    مریم گفت : چشم , مامان جون ... الان بهشون زنگ می زنم .... هر چی شما بگی گوش می کنم ... شما شماره ی نصرت خانم رو بگیرین بدین به من ...
    گفت : الان نیستن , رفتن شاه و فرح رو ببینن ... میاد اینجا , خودت بهش بگو ... ببینم چیکار می کنی ... دیگه تکرار نشه ...
    کم مونده تو این خونه گیس و گیس کشی راه بیفته ...


    مریم اینو گفت ولی از شدت غیظ مشتشو به هم فشار می داد ... دلش می خواست داد بزنه و بگه به درک , همه تون با من قهر باشین ... حالا که متوجه نیستین اون زن داره با اعصاب من چطوری بازی می کنه , همه با من قهر کنین ...
    ولی می دونست و این کار به صلاحش نیست ...


    نزدیک ظهر دوباره سر کله ی نصرت پیدا شد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۰   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفدهم

    بخش ششم



    مریم سعی کرد حرص خودشو پنهون کنه ... رفت جلو و گفت : نصرت خانم ببخشید بی ادبی کردم ...
    نصرت گفت : من از تو بیشتر از این انتظار نداشتم , خوب شد بقیه تو رو شناختن ... همه دیدن تو چه دختر بی حیا و بی چشم و رویی هستی ... حالا برو , دفعه ی آخرت باشه ... دیگه فهمیدی با کی طرفی ....
    مریم آهسته گفت : چشم , دیگه تکرار نمی کنم ... شما منو بخشیدین ؟
    نصرت از کنارش رد شد و رفت و جوابشو نداد ...
    پری خانم گفت : نصرت , مریم ازت یک سوال کرد ... بیا روبوسی کنین تموم بشه بره ... مادر خوب نیست توی یک خونه این حرفا بین عروس و خواهرشوهر باشه ...
    نصرت گفت : مامان جان دست بردار , اون کیه که من باهاش دهن به دهن بذارم ... من اصلا آدم حسابش نمی کنم ....
    مریم اون روز رو هم تو اتاقش موند و همین طور که گاهی بغض وادارش می کرد قطره اشکی از گوشه ی چشمش بریزه , کتاب خوند و با خودش فکر می کرد و دنبال راهی بود که خودشو نجات بده ...


    شب که امین اومد , وانمود کرد هیچ اتفاقی نیفتاده ... از نهال و پری خانم هم به شدت دلگیر بود ولی خیلی عادی شام خوردن ...
    نهال بلافاصله رفت تو اتاقش و پری خانم مشغول حرف زدن با یدالله خان شد ...
    مریم میز رو جمع کرد و ظرف ها رو شست ...
    از فردای اون روز , پری خانم تمام کارای اون خونه رو به عهده ی مریم می ذاشت و مریم در یک سکوت دردآور , بدون حرف کار می کرد و دم نمی زد ...
    اون امین رو از ساعت ده شب به بعد می دید ... شام می خوردن و می خوابیدن ...
    صبح باز با درد بیدار می شد و وظیفه ی مریم شده بود که هر روز پای اونو ماساژ بده , کمک کنه لباسشو تنش کنه و بدرقه اش کنه ...
    و بعد به کار خونه برسه ... ناهار درست کنه و بعد شام و تا آخر شب ظرف بشوره ...

    از ترس اینکه دوباره باهاش قهر نکنن , هر کاری از دستش بر میومد انجام می داد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۴   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفدهم

    بخش هفتم




    اما تمام آرزوهاش جلوی نظرش محو و نابود شده بودن ... اون می خواست درس بخونه و به جایی برسه ...
    در حالی که تقریبا هر شب دخترا با شوهراشون میومدن , شام رو اونجا به اصطلاح دور هم بودن و تمام جمعه ها هم همین طور و مریم از اونا پذیرایی می کرد ...
    در حالی که ندا و نصرت اگرم باهاش حرف می زدن , یا متلک می گفتن یا به صورتش نگاه نمی کردن ...


    کم کم اعتماد به نفسش رو داشت از دست می داد ... مریم بعد از سه ماه دیگه اون مریم سابق نبود ...
    حتی امین هم بهش غر می زد که بد اخلاق شده و همش اخم هاش تو همه ...


    تا یک روز جمعه , آخرای بهمن که برف زیادی باریده بود و باز همه ی بچه ها خونه ی یدالله خان جمع شده بودن ...
    مریم بعد از اینکه برنج رو دم کرد , رفت تا بخاری ها رو نفت کنه ...
    امین دستشو کشید و گفت : بیا بریم تو اتاق , کارت دارم ...
    مریم دنبالش رفت ...
    امین درو بست و قفل کرد ... موهای بافته ی اونو از پشت سرش گرفت و آورد جلو و خواست اونو بغل کنه و ببوسه ...
    مریم با تندی گفت : ولم کن , الان وقت این کارا نیست ...
    امین گفت : پس کی ؟ من که هیچ وقت خونه نیستم ...
    مریم نگاهی بهش کرد و گفت : تو فقط به فکر خودتی ؟ من کجای این زندگی هستم ؟ اصلا من برای تو کی هستم ؟
    همین ؟ ازدواج کنیم و تموم ؟ منو بسپری به خانوادت و بری ؟ آهان , شاید تو هم فکر می کنی لیاقت من بیشتر از این نیست ...
    امین ماتش برده بود پرسید : چیزی شده ؟ من کار بدی کردم ؟
    مریم گفت : نه , تو هیچ کاری نکردی ... هیچ کار ... باید منو می دیدی ولی چشمت رو روی من بستی ...
    امین گفت : خوب اگر ناراحت بودی به من می گفتی ...
    گفت : من کسی نیستم که محبت از کسی گدایی کنم ... حتما یک جای کار خودم عیب داره ...
    مادربزرگم می گفت ننه جون آدم به روز از کسی محبت و عزت رو نمی خواد , اینا رو باید خودت به دست بیاری ... و می گفت حق هم دادنی نیست , گرفتنیه ...
    امین با ناراحتی صداشو بلند کرد که : چی داری میگی فلسفه می بافی ؟ دردت چیه ؟ اونو بگو ... کی حق تو رو خورده ؟ حرف بزن ببینم جریان چیه ؟ ...

    مریم موهاشو داد عقب و با غیظ از اتاق اومد بیرون ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۹   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من  🌿 ❣️


    قسمت هفدهم

    بخش هشتم




    در راهرو رو باز کرد و ظرف نفت رو برداشت و آهسته آهسته از روی برف ها رفت کنار حیاط که بشکه ی نفت اونجا بود ...
    ظرف رو گذاشت زیر شیر و باز کرد و منتظر شد ...

    احساس می کرد از اینکه دونه های برف به سر و صورتش می خورن , حس بهتری پیدا کرده ...

    با خودش گفت : چه کاریه مریم بیخودی اوقات امین رو هم تلخ کردی ؟ چه فایده ای داشت ؟ تو الان حقت رو گرفتی ؟
    چی عوض شد ؟ ... کم کم داری نق نقو میشی ...
    ظرف که پر شد , برداشت و با خودش برد ... اون روزا مریم تنها کسی بود که بخاری ها رو نفت می کرد ...
    ظرف سنگین بود ... لوله ی اونو گذاشت تو جا نفتی و سرازیرش کرد ...
    امین بلند شد و گفت : بده به من , تو برو بشین ... خسته شدی قربونت برم ...
    مریم گفت : نه , دیگه داره تموم میشه ...
    ندا با تمسخر به شوهرش گفت : علی آقا یاد بگیر ...
    نصرت گفت : من و تو باید یاد بگیریم خواهر جون که چیکار کنیم تا عزیز بشیم ...


    مریم دسته ی ظرف رو داد به امین و از اتاق رفت بیرون ...
    وقتی منبع بخاری پر شد , نصرت بلند شد و ظرف نفت رو ازش گرفت و گفت : تو بشین داداش جون , من می برم ...
    بیرون اتاق صدا کرد : آی ... بیا بگیر ...

    مریم پرسید : با من بودین ؟ من اسم ندارم ؟
    و ظرف رو گرفت ... چون باید یک بار دیگه می رفت تا بخاری اتاق خودشون رو هم پر کنه ...
    نصرت آهسته سرشو برد جلو و گفت : موذی , فکر نکن نمی فهمم داری چیکار می کنی ؟
    مریم با غیظ پرسید : مثلا چیکار می کنم ؟
    نصرت گفت : برو به کارت برس , فقط همینو بدون ...

    و برگشت که بره ...
    مریم آستین پیرهنشو گرفت و چون نصرت داشت می رفت , کشیده شد ...

    گفت : نه , بگین دارم چیکار می کنم ؟
    نصرت داد زد : چته حیوون ؟ برای چی منو می زنی ؟ ...

    و شروع کرد به داد زدن که : منو زد ... منو زد ... زد تو سرم ...
    همه از اتاق ریختن بیرون ...
    امین با تعجب از مریم پرسید : تو زدیش ؟ آره ؟
    نصرت جیغ و هوار راه انداخته بود و انگار خودشم باورش شده بود که از مریم کتک خورده ...
    مریم هاج و واج نگاه می کرد ...
    پری خانم گفت : دستت درد نکنه ... این کارم کردی ؟ تف به روت بیاد ...
    مریم نگاهی به امین کرد و گفت : نزدمش ... من نزدمش ... نمی دونم چرا اینو میگه ...
    امین باور کن ... دروغ میگه ...
    نصرت شروع کرد به داد زدن که : بی حیا , من دروغ میگم ؟ خودت دروغگویی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۳   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفدهم

    بخش نهم



    امین داد زد : تو دیگه شورشو در آوردی ...
    یدالله خان که همیشه پشتیبان و حامی اون بود و همین باعث حسادت بیش از اندازه ی نصرت شده بود , با صدای بلند گفت : چرا این کارو کردی آقا جون ؟ حرف بزن ... حرفی بهت زد ؟ اونم تو رو زد ؟ ...
    صداها تو گوش مریم می پیچید ... کسی باور نداشت که نصرت رو نزده ...
    فقط می پرسیدن : چرا این کارو کردی ؟

    و منتظر جواب اون بودن ...
    مریم دو بار سرشو تکون داد و گفت : به جون امین من کاری نکردم ... خودتون می دونین با خدای خودتون .....

    و دوید طرف اتاقش ...
    امین دنبالش رفت ...
    نصرت همینطور داشت به مریم بد و بیراه می گفت و یدالله خان عصبانی شده بود و سرش فریاد زد : بس کن , ما همه می دونیم که تو چه اعجوبه ای هستی ... بیخودی که تو رو نزده , چیکار کردی که وادارش کردی دست روی تو دراز کنه ؟
    نصرت انگار آتیش زیرش روشن کرده بودن , با گریه و داد و هوار بلند شد که وسایلشو جمع کنه و بره ...
    ندا و نسرین جلوش گرفتن ...

    پری خانم می لرزید و نمی دونست چی بگه ... قضاوت براش سخت بود ...
    امین رفت سراغ مریم که روی تخت نشسته بود و صورتش رو می مالید و می گفت : باورم نمی شه تا این حد پست و فرومایه اس ...
    امین گفت : حرف دهنت رو بفهم ... ببین چه غوغایی راه انداختی ؟ دلت خنک شد ؟ ...
    مریم گفت : امین من نزدمش , تو اقلا باور کن ...
    امین گفت : ولی من باور می کنم که تو زدیش ... تو امروز یک چیزت می شد , دق دلتو سر نصرت خالی کردی ...
    مریم گفت : امین ؟؟ چی داری میگی ؟ من اونو نزدم , برای چی باید این کارو بکنم ؟
    گفت : تو خیلی مغرور و از خودراضی هستی ... انگار از دماغ فیل افتادی ... میگن تو با کسی تو خونه حرف نمی زنی و همش غیظ و تر می کنی ...
    مریم گفت : برو بیرون , تنهام بذار ... بهت گفتم برو بیرون , نمی خوام ببینمت ...


    امین از اتاق بیرون رفت و درو زد به هم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۶   ۱۳۹۶/۱۰/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هفدهم

    بخش دهم



    مریم نیم ساعتی همون جا بدون حرکت نشست و با خودش فکر کرد ...
    مریم این رشته سر دراز دارد ... کار من نیست با نصرت در بیفتم ... هر روزم بدتر از روز دیگه ام میشه ...
    این زندگی ای نیست که من بخوام بهش ادامه بدم ...

    درِ اتاق رو قفل کرد ...
    یک چمدون کوچیک برداشت و لباس ها و وسایلشو جمع کرد و کرد توش ...
    کتشو پوشید و چادرشو سرش کرد و از درِ اتاق پشتی رفت تو حیاط ...


    و با سرعت بدون اینکه یادداشتی برای امین بذاره , تو اون برف از خونه زد بیرون ...
    تا سر کوچه رفت و منتظر تاکسی شد ...
    مرتب به پشت سرش نگاه می کرد شاید امین دیده باشه که اون از خونه اومده بیرون ... شاید بیاد دنبالش ...

    ولی خبری نبود ...
    تاکسی گرفت و با بغض و تردید گفت : ترمینال ...
    چادرشو محکم گرفته بود و با خودش فکر می کرد این چه کاریه تو می کنی ؟ آواره ی کوچه و خیابون میشی ...
    مریم به قصد رفتن به روستاشون از خونه زده بود ...
    ولی یاد حرف خاله ربابه اش افتاد ...
    از اینکه دیگران در موردش چی میگن ترسید ...
    فکر کرد اگر بره اونجا هم روزگار خوبی در انتظارش نخواهد بود ...
    حتی فکر برگشت به سرش زد ...
    ولی با خودش گفت : از این به بعد دیگه نصرت منو ول نمی کنه ... با تمام عشقی که به امین دارم نمی تونم دیگه برگردم ...
    وقتی به ترمینال رسیدن , پیاده شد و پول تاکسی رو داد ...
    رفت تو ساختمون و یک جای گرم نزدیک بخاری پیدا کرد و روی یک صندلی نشست ....

    بدنش می لرزید ...
    حال خیلی بدی داشت اما حتی یک قطره اشک از چشمش نمی اومد ...



    ناهید گلکار

  • ۰۷:۱۶   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من ❣️🌿

    قسمت هجدهم

  • ۰۷:۲۱   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هجدهم

    بخش اول



    امین وقتی درو به هم زد و از پیش مریم رفت , کمی پشت در ایستاد ... دلش برای مریم سوخت ... اون جون و عمرش بود ...

    خواست برگرده و ازش دلجویی کنه ولی با خودش فکر کرد خوب اونم نباید به هر دلیلی دست رو نصرت بلند می کرد ...
    و با حالی عصبی و پرخاشگر رفت طرف نصرت و گفت : تو بهش چی گفتی ؟ چرا تو رو زد ؟
    اصلا مریم اهل این کارا نیست , من باور نمی کنم تو رو بیخودی زده باشه ... من اونو می شناسم , دو ساله با هم هستیم ، هیچ وقت یک خطا ازش ندیدم ...
    اون حتی برادرهای شیطون خودشم نمی زد و اصلا تو خونه ی اونا این کار باب نیست , بگو تو چیکار کردی با مریم ؟ ...
    نصرت با وجود اینکه یازده سال از امین برزگتر بود , ازش ترسید ...
    شروع کرد به گریه کردن که : باشه داداش جون , تو هم مثل زنت تو روی من وایستا ...
    من دروغ میگم ... آره من دروغگو ام دیگه , زنت راست میگه ...
    امین گفت : جواب منو بده ... چی بهش گفتی ؟

    مجتبی دست امین رو گرفت و گفت : آروم باش امین جان , با عصبانیت کاری درست نمی شه ...
    بشین , بذار مریم خانم هم بیاد رو در رو ببینیم چی شده که زده تو سر نصرت ...
    علی , شوهر ندا ـ گفت : من که بعید می دونم ... مریم خانم قصدش این نبوده , سوءتفاهم برای شما شده نصرت خانم ...
    امین گفت : نصرت جون , خودت بگو دیگه اعصاب ندارم ...
    یدالله خان با لحن بدی گفت : دهنتو باز کن بگو چی گفتی به مریم ؟
    نصرت همین طور که گریه می کرد , گفت : نمی دونم به خدا ... انگار یادم رفت اسمشو صدا کنم , فقط گفتم این ظرف رو بگیر ...
    اونم گفت , البته خیلی بی ادبانه گفت من اسم دارم ...
    ظرفِ نفت رو که گرفت با حرص زد تو سر من و دستم رو کشید ...
    همین ... برو از خودش بپرس , با اینکه فکر نکنم راستشو بگه ...


    پری خانم هنوز ساکت بود شک داشت که مریم این کارو اصلا کرده باشه و اون تنها کسی بود که مریم رو باور داشت ...
    ولی نمی تونست هوای دختر خودشو نداشته باشه و اونو جلوی بقیه خراب کنه ... ترجیح می داد نصرت بی گناه بدونه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۷:۲۵   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هجدهم

    بخش دوم



    امین با ناراحتی نشست کنار یدالله خان و گفت : چی می گین آقا جون ؟ چیکار کنیم حالا ؟ ...
    یدالله خان بدون رودروایسی گفت : از اینکه نصرت باعث این کار شده , من یکی شک ندارم ...
    اصلا ظرف نفت رو برای اینکه بره و کِرم بریزه از تو گرفت ...
    نصرت گفت : باشه آقا جون , اینم رو همه ی کارایی که با من کردین ... همیشه من مقصرم ...
    با مجتبی دعوامون میشه , من تقصیرکارم ... عروستون , دختر بزرگ شما رو می زنه بازم من مقصرم ... عیب نداره , به این کارای شما عادت کردم ...
    همیشه ما رو به غریبه ها فروختی ... می رم و دیگه پامو اینجا نمی ذارم ...
    یدالله خان دستشو بلند کرد و گرفت طرف اونو و گفت : برو , کی جلوتو گرفته ؟ صد بار گفتی نمیای , بازم اومدی ...
    یک روز پیله کرده بودی به نسرین که من اونو بیشتر دوست دارم , یک مدت گیر دادی به نهال ...
    تو اصلا یک چیزت میشه , یک سره به یکی پیله می کنی ... بشین سر جات دیگه , ببین چه آشوبی به پا کردی ... اون بچه فقط هفده سالشه , دست ما امانته ... فردا جواب باباشو چی بدم ؟ اگر گذاشتی زندگیمون رو بکنیم ؟
    پری خانم گفت : ای بابا , صلوات بفرستین ... بعد از ناهار آشتیشون می دیم ... چیزی نشده که , تو همه خونه ها هست ...
    برو امین مریم رو بیار , منم سفره رو پهن می کنم ... برو , نذار گریه کنه ... بیاد از نصرت عذرخواهی کنه و تموم بشه بره ...
    نصرت گفت : چی رو عذرخواهی کنه ؟ من نمی بخشم ... فرداست که شما رو هم بزنه و معذرت بخواد ...
    پری خانم خم شد و آهسته گفت : دهنتو ببند که رسوات می کنم ... من از تو اتاق دیدم همه چیز رو ...
    نصرت مثل یخ وا رفت ... اصلا فکر اینجا شو نمی کرد ...
    فقط گفت : حقش بود ...

    و این جمله یعنی روشن شدن همه چیز برای پری خانم ...
    آه عمیقی کشید و به نصرت گفت : با من بیا ...



    ناهید گلکار

  • ۰۷:۲۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هجدهم

    بخش سوم



    امین رفت سراغ مریم و نصرت و پری خانم رفتن تو آشپزخونه ...
    فورا بازوی نصرت رو گرفت و فشار داد و گفت : تو جواب خدا رو چی می خوای بدی ؟ برای چی این دختر  رو هر روز دق می دی ؟
    دیگه صبرم لبریز شده ... منم که تو گناهت شریک می کنی و ازت دفاع می کنم , برای اینکه اختلاف پیش نیاد ولی تو ول کن نیستی ...
    نصرت گفت : مامان به خدا بازومو گرفت و کشید ... داشت می زد تو سرم , من خودمو کشیدم کنار ...
    پری خانم گفت : ای اون خدا تو کمر من بزنه که بازم داری دروغ میگی ...


    صدای امین توجه همه رو جلب کرد ...
    با شدت می زد به در و  می گفت : مریم ؟ مریم جان ؟ ... مریم درو باز کن , چرا قفل کردی ؟ بیا بیرون آقا جون کارت داره ...
    مریم خانم درو باز کن ...
    نهال که خیلی برای مریم ناراحت بود و تا اون موقع فقط شاهد جریان بود , گفت : بذار داداش من از در پشتی برم ...
    و یک ژاکت پوشید و رفت تو حیاط ...
    وقتی جلوی درِ اتاق عقبی که به حیاط راه داشت رسید , دید لای در بازه ...
    رد پایی از اونجا تا دم در حیاط دید ... فورا فهمید که چه اتفاقی افتاده ...
    رفت تو اتاق و درِ قفل شده رو باز کرد و گفت : داداش رفته , اینجا نیست ... ولی رد پاش تازه است ... از در رفته بیرون ..
    دنیا روی سر امین خراب شد ...
    فریاد زد : مامان ؟ چیکار کنم ؟ رفته ...

    رفت سر کشو و وسایلشو گشت و با ناراحتی دستی کشید به سرش و کتشو برداشت و رفت طرف کوچه ... شوهر ندا و نسرین و مجتبی و نهال دنبالش رفتن ...
    همه جا رو گشتن ولی چند ثانیه قبل از اونی که سر کوچه برسن , تاکسی ای که مریم رو سوار کرده بود , از اونجا دور شد ...
    امین مثل مجنون ها دور خودش می گشت ... نمی دونست چیکار کنه ...
    مجتبی ماشین رو روشن کرد و بهش گفت : سورا شو , می ریم پیداش می کنیم ...
    امین گفت : کجا بریم ؟ اون جایی رو نداره تو این برف بره ...
    مجتبی گفت : خوب شاید رفته ترمینال بره پیش خانواده اش ... راه بیفت تا دیر نشده ...


    پری خانم داشت دیوونه می شد ... هنوز دندون رو جگر گذاشته بود تا شاید مریم رو پیدا کنن ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان