خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " قصه ی من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

  • leftPublish
  • ۰۷:۳۳   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هجدهم

    بخش چهارم



    نهال برگشت و گفت : نیست ... مریم رفت ... دلتون خنک شد ؟ راحت شدین ؟
    پری خانم گفت : وای خاک بر سرم ... یا حسین به فریادمون برس ... برین دنبالش , تو رو خدا برین پیداش کنین ...
    نهال گفت : آقا مجتبی و امین با ماشین رفتن و علی آقا و آقا ناصر هم دارن این دور و اطراف رو می گردن ...
    یدالله خان خون خونشو می خورد و یکسر به نصرت بد و بیراه می گفت ...
    ندا معترض شده بود و به پری خانم گفت : ببین آقا جون چیکار می کنه ... چه حرفایی بهش می زنه ؟
    وقتی نصرت یک چیزی میگه , حق داره ... به خاطر اون دختر پررو داره نصرت رو فحش می ده ...
    پری خانم نتونست طاقت بیاره و با افسوس گفت : تو دیگه دهنتو ببند ... خدا ازت بگذره نصرت که بیخودی به مریم تهمت زدی ... الان تو این برف جایی رو هم نداره بره , تو سرما خشک می شه ...
    الهی بمیرم ... ای خدا پیداش کنن , می رم شاه عبدل العظیم خرما پخش می کنم ...
    نهال گفت : وا مامان مگه مرده ؟
    پری خانم داد زد : دهنتو آب بکش , توبه کن ... لعنت بر شیطون ... چه می دونم شیرینی می دم ...
    وای خدا , تو رو عصمت زهرا برش گردون ...


    نسرین و ندا از حرف مادرشون شوکه شده بودن ...

    ندا از نصرت پرسید : خواهر تو واقعا بهش تهمت زدی ؟ تو رو نزد ؟
    نسرین سری تکون داد و گفت : من می دونستم مریم اهل این کارا نبود ... نصرت جان چرا این کارو کردی ؟ وای خاک بر سرم , همه ی ما از تو دفاع کردیم ...
    نصرت عصبانی شد با تندی داد زد : کی گفته ؟ به حرف مامان گوش می کنین ؟
    دستمو کشید , داشت می زد تو سرم ... چه می دونم , خیلی بهم برخورده بود ... اگر جلوشو نمی گرفتم , می زد ...
    پری خانم گفت : خوب حالا خیالت راحت شد ؟ اگر بلایی سرش بیاد تو تا آخر عمر می تونی راحت و بی خیال زندگی کنی ؟ می تونی سرتو رو بالش بذاری ؟ اگر باهاش خوب بودی , اگر این همه بهش زخم زبون نمی زدی , چی می شد ؟ چرا نمی تونی خوشبختی کسی رو ببینی ؟ ...
    تو که خودت یک شوهر داری مثل دسته ی گل , چیکار به کار اون داشتی ؟ ...

    پا شین همه با هم نماز حاجت بخونیم که خدا برش گردونه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۷:۳۸   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هجدهم

    بخش پنجم




    همه رفتن وضو بگیرن ...

    نصرت با چشم گریون هنوز نشسته بود ...
    پری خانم گفت : پاشو تو هم نماز بخون , شاید خدا از سر تقصیرت بگذره ... آدم باید خیلی مراقب رفتارش باشه , ببین ممکنه با یک عمل نادرست و یک تهمت زندگی کسی رو به باد بده ... برای همینه که میگن خدا مو رو از ماست می کشه , معنیش همینه دیگه ... پاشو ...
    یا فاطمه ی زهرا به فریادمون برس ...


    امین مثل مار به خودش می پیچید ...
    زمین پر از برف بود ... عبور و مرور به سختی انجام می شد ... اون واقعا داشت گریه می کرد و اشک صورتش رو خیس کرده بود ... در حالی که خودشو به طرف جلو خم کرده بود و فکر می کرد اینطوری زودتر می رسن , گفت : اگر پیداش نکنم , اگر اتوبوس رفته باشه , چه خاکی تو سرم بریزم ؟ مریم امشب از سرما یخ می زنه ...
    خیلی هم سرمایی و ضعیفه ... چیکار کنم ؟ مجتبی تو رو خدا یکم تندتر برو ...
    مجتبی گفت : نگران نباش , پیداش می کنیم ... نهایتش اینه که می ریم سبزدرّه ... این فکرا رو باید وقتی می کردی که پشتشو خالی کردی , تو به عنوان شوهرش باید بهش اعتماد می کردی ... راستی تو نصرت رو می شناسی ؟ می دونی این کارا ازش برمیاد ؟
    امین گفت : چه می دونم ... گفت منو زد , من باید چیکار می کردم ؟
    مجتبی گفت : خوب مریم هم گفت نزدم , چرا حرف زنت رو باور نکردی ؟ اگر تو ازش حمایت می کردی , الان اون دختر آواره ی کوچه و خیابون نبود ...
    حالام به جای این کارا , دعا کن داداش ... فقط دعا کن ...
    امین با ناراحتی گفت : ای لعنت به من ... چرا فکر می کردم برای همیشه مریم رو دارم ؟ ...
    اصلا به ذهنم نمی رسید که اون همچین کاری بکنه ... ما با هم خیلی خوب بودیم , عاشق هم هستیم ... چرا اون به خاطر نصرت منو ترک کرد ؟
    مجتبی گفت : خوب فکر کن , این تو بودی که اول ترکش کردی ... یک ایل ریختیم سرِ اون دختر بیچاره , تو هم ازش حمایت نکردی ... منم جای اون بودم , می رفتم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۷:۵۴   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت هجدهم

    بخش ششم



    به محض اینکه رسیدن ترمینال , امین پیاده شد ... در حالی که پاشو روی زمین می کشید , با مجتبی همه جا رو گشتن ... ساعت حرکت اتو بوس ها رو پرسید ... هنوز هیچکدوم به مقصد مریم حرکت نکرده بودن ...

    لیست مسافرها رو نگاه کردن ولی نبود ...
    هر دو راه می رفتن و به اطراف نگاه می کردن ... ولی  مریم رو نمی دیدن ...
    همینطور که می گشتن , مریم از پشت شیشه چشمش افتاد به امین ... یک لحظه خوشحال شد و فکر کرد خدا رو شکر امین اومد دنبالم , دیگه راحت شدم ...
    و خواست از جاش بلند بشه و خودشو به اونا نشون بده ولی فورا به ذهنش رسید اگر منو ببینن , باید برگردم  تو اون خونه ...

    و ازش می خوان توضیح بده چرا نصرت رو زده ...
    احساس می کرد امین رو برای اینکه بهش تکیه کنه , از دست داده و حتی یدالله خان رو ...
    با خودش گفت : مریم گذشت کن , خودشون بعدا متوجه می شن که کار تو نبوده ... خوب اگر نصرت دوباره یک تهمت دیگه بهم زد , اون وقت چیکار کنم ؟ ...
    مریم از یادآوری تکرار اون زندگی از خودش بدش اومد ... نمی خواست برگرده ... اون دلش پیشرفت می خواست ...
    اینکه از خونه ی پدرش به جایی اومده باشه که از صبح تا شب خدمت فامیل شوهرش رو بکنه , تحقیر می شد ...
    اون زمان ها معمولا همین طور بود ... اغلب زن ها بعد از ازدواج این کارو می کردن و احساس غرور هم داشتن که یک زندگی رو اداره می کنن ولی مریم اینطور نبود ...
    این بود که سرشو کرد زیر چادر و گوشه اونم انداخت روی چمدون تا امین پیداش نکنه و خودشو مثل پیرزن ها خم کرد ...
    مدتی بعد امین و مجتبی با هم اومدن تو ساختمون ترمینال , جایی که مریم نشسته بود ...
    دور زدن و هراسون چند تا سوال کردن و رفتن ...
    قلب مریم اونقدر تند می زد که نفسش به شماره افتاده  بود ...

    وقتی امین از در بیرون می رفت , بیچاره و درمونده به نظر می رسید و به پشت سرش نگاه کرد ولی مریم دلش نخواست به اون خونه برگرده ...
    با خودش گفت: یک روز به خاطر تو , دل به دریا زدم و اومدم پیدات کردم ... پشیمون نیستم ولی حالا هم دل به دریا می زنم و می رم ... ان شالله پشیمون نمی شم ... عزیزم اگر از سرما بمیرم , برنمی گردم پیش تو  ...
    چون می ترسم با گذر زمان و این اختلاف ها , عشقمون تبدیل بشه به نفرت ...

    و من اینو نمی خوام ...



    ناهید گلکار

  • ۰۷:۵۵   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت نوزدهم

  • ۰۷:۵۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت نوزدهم

    بخش اول



    امین و مجتبی حسابی همه جا رو گشتن و چند بار هم چشمش افتاد به زنی که چادر سیاه سرش بود و نزدیک بخاری قوز کرده بود ... ولی اصلا تصورش رو هم نمی کرد که مریم از خونه بیرون اومده باشه که یک همچین جایی , بدون حرکت بشینه ...
    مجتبی گفت : بیا بریم گاراژهای دیگه رو بگردیم ...
    امین گفت : چون خودش از اینجا اومده و جایی رو بلد نیست , حتما اگر می خواست بره از اینجا می رفت ... شاید می خواسته ما رو بترسونه و الان برگشته باشه خونه ... تو رو خدا برو یکجا زنگ بزن ببین اونجاست ؟ ... ممکنه الان مریم خونه باشه ؟ ... تو چی میگی ؟
    مجتبی گفت : تو بشین تو ماشین , من می رم زنگ می زنم ...

    و سوییچ رو داد به امین و رفت ...
    مجتبی یک تلفن همگانی پیدا کرد و زنگ زد ... مشغول بود ... چندین بار گرفت ولی خط آزاد نمی شد ...
    پری خانم از سر جانماز بلند نمی شد ... گریه می کرد و به درگاه خدا دعا می کرد که به دل مریم بندازه و برگرده ...
    نصرت از همه بیشتر ناراحت بود چون می دونست اگر اون نیاد , عواقب بدی در انتظارشه ...
    تلفن زنگ خورد ... نهال فورا گوشی رو برداشت و گفت : بفرمایید ...
    غلامرضا خان گفت : نهال خانم شمایید ؟ سلام , ببخشید مزاحم شدم ... یدالله خان , مامان , همه خوب هستن ؟ بچه ها سلامتن ؟ خدا حافظ شما باشه ... میشه من با مریم حرف بزنم ؟ زحمت می کشین صداش کنین ؟
    نهال دست و پاش شروع کرد به لرزیدن و گفت : بله , چشم ...

    گوشی رو گذاشت رو زمین ...
    همه نگاهش می کردن : کی بود ؟
    آهسته گفت : بابای مریمه ...
    پری خانم زد رو دستش و گفت : وای , بیچاره شدیم ... دختره ی احمق , می گفتی نیست ... چرا گفتی چشم ؟ برو آقات رو صدا کن ... واینستا , برو ...
    نهال رفت پشت در اتاقِ یدالله خان و زد به در و گفت : آقا جون ... آقا جون ؟ گاومون زایید ...

    و درو باز کرد و رفت تو ... یدالله خان دراز کشیده بود ... ساعت سه بعد از ظهر بود و هنوز کسی ناهار نخورده بود ...
    یدالله خان نیم خیز شد و پرسید : باز چی شده ؟
    نهال گفت : آقا جون , غلامرضا خان پشت تلفن ، شما رو کار داره ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۸:۰۵   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت نوزدهم

    بخش دوم



    از جاش پرید ... چند بار سرشو به علامت درموندگی تکون داد و گفت : حالا چی بگم ؟ جواب اون مرد رو چی بدم ؟
    الهی بمیری نصرت که گند زدی به همه چی ...
    و از جاش بلند شد و رفت گوشی رو برداشت ... همه به جز نصرت دورش جمع شدن ...
    گفت : سلام آقا غلامرضا , یاد ما کردی رفیق ...
    غلامرضا گفت : ما همیشه یاد شما هستیم ... نمک پرورده ایم ... اونجا هم برف اومده ؟
    یدالله خان گفت : خیلی زیاد ... هان , چی شده تو این برف اومدی تلفن کنی ؟

    غلامرضا گفت : نمی دونم والله ... گوهر خانم دلش برای مریم شور می زد , بیخودی نگران بود ... دیشب هم خواب بدی دیده , بیشتر دلش شور افتاد ...
    هر طوری بود خودمون رو رسوندیم به تلفن ... به زحمت شما رو گرفتیم ...
    هوا بهتر شد , دسته جمعی بیایین اینجا ، خوش می گذره ... عید که حتما منتظرتون هستم ...
    دختر خانما و آقا دامادهاتون همگی به کلبه ی ما دعوت دارین ...
    یدالله خان گفت : ان شالله ... ان شالله ...
    غلامرضا گفت : ممنون می شم بدین مریم حرف بزنه ... مادرش خیلی دلتنگش شده ...
    یدالله خان گفت : الان نه ... اون چیزه ... والله اون خونه نیست , یعنی با امین رفتن بیرون ...
    غلامرضا خیلی ناراحت شد و گفت : نمی دونین کی میان که ما اینجا بمونیم دوباره زنگ بزنیم ؟ ...
    گوهر گوشی رو گرفت و گفت : سلام یدالله خان ... تو رو خدا مریم خوبه ؟ کجا رفته ؟ مریض نشده باشه ...
    یدالله خان گفت : سلام گوهر خانم ... نگران نباشین , مریض نشده ... ان شالله تا شب میاد ...
    گوهر خانم گفت : ما اینجا می مونیم , دوباره زنگ می زنیم ... پری خانم خوبن ؟ سلام زیاد خدمتشون برسونین ... با زحمت های ما , آقا ؟
    خیلی سلام برسونین ... ما دوباره زنگ می زنیم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۰۸   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت نوزدهم

    بخش سوم



    مجتبی برگشت پیش امین و گفت : تلفن همش مشغول بود ... همه خونه ی شما بودن ، اونا با کی یک ساعت حرف می زدن , نمی دونم ...
    امین ع بریم خونه ... شاید اومده باشه ... اینجا که نیست , بعید به نظر می رسه تو این برف بخواد بره سبزدرّه ... کار سختیه , اونم یک زن تنها ...
    امین دوباره چشم هاش پر از اشک شد ... سرشو چند بار با افسوس تکون داد ... باز پیاده شد و در حالی که راه رفتن براش سخت شده بود و قلبش تیر می کشید , همه جا رو نگاه کرد ...
    ولی مریم رو ندید ... مایوس برگشت و به امید اینکه اون رفته باشه خونه , سوار ماشین شد و گفت : مجتبی اگر نرفته باشه خونه , چیکار کنم > داره هوا تاریک می شه ... تو خیابون یخ می زنه ...

    آخ مریم ... آخ ... چرا این کار کردی ؟ بی عقل , مگه چی شده بود ؟
    اتفاق مهمی نیفتاده بود که تو این طور از خونه بزنی بیرون ...
    مجتبی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و گفت : ان شالله رفته خونه , ولی فکر کنم تو مریم خانم رو نشناختی ...

    من روحیه ی اونو اینطوری می دیدم ... امین یک سوال ازت می کنم ... وقتی مریم کارای خونه رو می کرد تو بخاری ها نفت می ریخت , هیچ وقت سعی کردی ازش حتی تشکر کنی یا یک خسته نباشید بهش بگی ؟
    امین گفت : نمی دونم به خدا ... نه , فکر نکنم ...
    آخه اون خودش دوست داشت کار کنه ... بدون منت می کرد و هیچ وقت گله ای نداشت ...
    مجتبی گفت : اشکال ما آدما همینه داداش ...


    مریم همینطور نزدیک بخاری نشسته بود ... کیف کوچکی که پول ها و طلاهاشو گذاشته بود توش رو گرفت رو سینه اش ...
    می ترسید ازش بزنن ... کرد زیر لباسش و دسته ی اون محکم به پایین بلوزش گره زد و خود کیف رو کرد تو لباس زیرش ... بعد چادرشو کشید دورش و نشست ... چون جایی رو نداشت بره و خیلی سردش بود ...
    ترمینال شلوع بود و کسی متوجه ی اون نبود ... تازه دلش برای خودش سوخت و اشک هاش سرازیر شد ...
    دلش برای امین هم سوخت ولی هر چی فکر می کرد , می دید اگر برگرده چیزی تو اون خونه عوض نمی شه و باز همین آش و همین کاسه است ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۱۱   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت نوزدهم

    بخش چهارم



    خیلی ترسیده بود و از تمام مردهایی که اونجا بودن , وحشت داشت ...
    وحشت از اینکه یکی از اونا بلایی سرش بیاره , مو به تنش راست می کرد ...

    کمی دیگه اونجا نشست و به خودش برای تصمیم گیری فشار آورد ...
    اون فکر می کرد : مریم , وقت ترسیدن نیست ... تو سه راه داری , یکی رو همین الان انتخاب کن و دنبال همون برو ...
    یا سوار اتوبوس بشو و برو سبزدرّه ... اونجا حتما امین و میاد منو برمی گردونه و جز آبروریزی چیزی حاصلم نمی شه ...
    یا همین الان برگرد به خونه و هر چی گفتن انجام بده ... بذار تا آخر عمر بزنن تو سرت , تو هم حرفی نزن ... چون دو بار دهنت رو باز کردی و دیدی چی شد ... از پس اونا بر نمیای ...
    یا شجاع باش و نترس و خودت زندگی خودت رو بساز ... در این صورت یا به جایی می رسی یا بدبخت تر از این میشی ... به هر حال راهی بوده که خودت انتخاب کردی ...


    مریم همین طور که فکر می کرد و نمی تونست تصمیم بگیره , احساس کرد سرش گیج می ره و حال تهوع داره ...
    اون به شدت گرسنه بود ولی اصلا اشتها نداشت ...

    دستشو گذاشت روی سینه اش و گفت : خدایا ,تنها تو می تونی کمکم کنی ... دلم نمی خواد برگردم تو اون خونه ... اگر اشتباه می کنم , تو به دلم بنداز که برگردم ...
    ولی دید حالش بدتر و بدتر می شه ...
    چمدون رو برداشت و از ساختمون اومد بیرون ... به راننده های تاکسی نگاه می کرد که منتظر مسافر بودن ... می خواست آدمی بین اونا پیدا کنه که بهش اعتماد کنه ...
    یک پیرمرد لاغر و نحیف رو دید که کنار تاکسی سیگار می کشید ... رفت جلو و گفت : آقا منو دربست ببر به اولین درمونگاه ...
    پیرمرد سیگارشو پرت کرد رو برفا و گفت : بشین دخترم ... می برمت , نزدیکه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۱۵   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت نوزدهم

    بخش پنجم



    وقتی راه افتادن , مریم احساس کرد حالش بدتر شده ...
    پیرمرد پرسید : ماشین گرفتگی داری ؟ تو ماشین حالت به هم می خوره ؟ می خواهی نگه دارم ؟
    مریم گفت : نه , زودتر منو برسون ...
    پیر مرد گفت : خانم یک قرص هایی هست اول سفر که می خوای راه بیفتی بخور , دیگه حالت به هم نمی خوره  ... دارو خونه ها بپرسی بهت می دن ... کسی همراهت نبود ؟ تنها اومدی تهران ؟
    مریم گفت : چرا بود ... با شوهرم بودم , گمش کردم ... حالم هم بد شده بود ... حالا خودم می رم خونه , بلدم ...
    دم درمونگاه مریم حالش بدتر شد و کنار خیابون بالا آورد ...
    پیرمرد در ماشین رو قفل کرد ... چمدون رو ازش گرفت و همراهش رفت ...
    فورا روی یک تخت اونو خوابوندن ...

    یک دکتر جوون و قد بلند و خوش قیافه اومد بالای سرش و پرسید : چی شد ؟ غذای مسموم خوردی ؟ ...
    مریم گفت : نه آقای دکتر , اصلا چیزی نخوردم ... سرم درد می کنه زیاد و گیج می ره , تازه حالت تهوع پیدا کردم ...
    دکتر گفت : دراز بکش ... این چیه روی شکمت ؟ ... کیفتو گذاشتی اینجا ؟ برش دار ... چرا این کارو کردی ؟ ...
    مریم فورا کیف رو در آورد و گرفت رو سینه اش ...
    دکتر با تردید نگاهش کرد ... شکمش رو معاینه کرد بعد فشارشو گرفت و پرسید : تو با خودت چیکار کردی دختر ؟
    فشارت رفته رو هجده ... برای همین حالت بده ... شوهر داری ؟
    مریم گفت : بله ...
    گفت : بذار یک آزمایش حاملگی هم ازت بگیرم ...

    اول یک آمپول بهش زدن و بعدم ازش خون گرفتن ...
    در تمام این مدت صدای نصرت تو گوش مریم می پیچید : منو زد ... دختره ی احمق , منو زد ...
    آشغال عوضی , دستشو رو من دراز کرد ... منو زد ... زد تو سرم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۱۷   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت نوزدهم

    بخش ششم



    مریم دست هاشو گذاشت رو گوشش ...
    دکتر می دید که اون چقدر آشفته و پریشونه ...
    راننده تاکسی چمدون به دست اونجا بود ... دکتر ازش پرسید : چیکار کردی با این دختر ؟ پدرشی ؟
    پیرمرد گفت : نه آقای دکتر , راننده ی  تاکسی هستم ... از ترمینال جنوب سوارش کردم ...
    دلم براش سوخت ... حال خوبی نداره , طفلک گناه داشت تنها ولش کنم ...
    دکتر زد به شونه های پیرمرد و رفت ...
    مدتی مریم همون طور دراز کشیده بود ... با خودش فکر می کرد اگرم باردار باشم , بازم برنمی گردم ...
    تا دکتر دوباره برگشت و گفت : خوب , تو باردار نیستی ... به من بگو چی شده که اینقدر ناراحت شدی که تو این سن و سال اینطور فشارت رفته بالا ؟ ...
    مریم ساکت بود ...
    پرسید : فرار کردی ؟ مال کدوم شهری ؟ تو تهران زندگی می کنی ؟
    مریم با سر جواب مثبت داد ... پرسید : پس تو ترمینال چیکار می کردی ؟
    مریم بغض کرده بود و نمی دونست چی بگه ...
    دکتر گفت : اینقدر به خودت فشار نیار ... گریه کن ... اینجا کسی نیست , می تونی گریه کنی ... دلت خالی بشه , فشارت هم میاد پایین ... ببین دوباره گرفتم , هنوز بالاست ...
    چی شده ؟ با شوهرت دعوا کردی ؟
    مریم بغضش ترکید ... دستشو گذاشت رو صورتش و با صدای بلند , هق هق گریه کرد ...
    گریه ای که انگار هرگز نمی خواست تموم بشه ...

    پیرمرد بیچاره هم به گریه افتاد ...
    دکتر کنار تخت نشست ... گذاشت مریم دلشو کاملا خالی کنه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۸:۱۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت بیستم

  • ۰۸:۲۳   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیستم

    بخش اول



    ولی اشک اون تموم نمی شد ... دو تا پرستار کنارش اومدن ... همه به اون نگاه می کردن و دلشون براش می سوخت ...

    اونطوری که مریم اشک می ریخت , هر ببینده ای رو متاثر می کرد ...
    یکی از اونا , مهری , سرپرستار درمونگاه بود ... یک خانم چهل ساله و نسبتا چاق ... گردن کوتاهی داشت ولی صورتی مهربون و قابل اعتماد ...
    به بقیه فهموند از اونجا برن ...
    دکتر با اشاره گفت : حالش بهتر شد , منو خبر کن ...
    به راننده تاکسی گفت : شما هم چمدونشو بذار و برو , ما بهش می دیم ... می بریمش خونه اش , نگران نباش ...
    پیر مرد گفت : نمی تونم ... اون هنوز بچه است , هم سن دختر منه ...دلواپسشم ... طفلک انگار غریبه ... یکم دیگه اینجا می شینم خیالم راحت بشه ...
    دکتر گفت : کرایه رو حساب کرده ؟ ...

    پیرمرد گفت : پسرم تو منو چی فرض کردی ؟ ... این طور مواقع آدم دنبال کرایه است ؟ نه , پول نمی خوام ...
    می خوام امشب سرمو راحت بذارم زمین , همین ...
    مهری دو تا دستمال برداشت و دستی کشید به موهای مریم و نوازشش کرد و گفت : فکر کنم بسه دیگه , بیشتر گریه کنی اذیت میشی ... این دستمال رو بگیر و اشکتو پاک کن ...
    باید برام بگی چرا گریه می کنی ؟ با شوهرت دعوا کردی ؟ مردا همه سر و ته یک کرباسن , تازه تو اول زندگیته ... کم کم پوستت کلفت می شه , هر چی بهت بگن روت اثر نمی ذاره ... هر چند مردا همیشه یک خطای دست اول تو مشتشون دارن که رو کنن ...
    مریم همین طور که هنوز از گریه دل می زد , گفت : نه , شوهرم مرد خوبیه ...
    مهری گفت : چه جالب ... پس دردت چیه ؟ یک زن وقتی اینطوری از هم می پاشه که شوهرش اذیتش کرده باشه ...
    بهم بگو چی شده از خونه زدی بیرون , اونم با یک چمدون ؟ ...
    حالا خوشبختانه حامله هم که نبودی ... خیالت راحت شد ؟ آره ؟ حرف بزن ببینم ...
    نگاهش کن چقدر هم صورت با نمکی داره ... آخی چه موهای قشنگی داری دختر ... اهل تهران که نیستی ؟
    مریم گفت : نه , اهل سبزدرّه ام ... شوهرم تهرانیه ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۲۶   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیستم

    بخش دوم



    مهری گفت : بگو ببینم دردت چیه ؟ شاید بچگی کردی ... الان شوهرت نگرانت میشه , می خوای یک زنگ بهش بزنی بیاد دنبالت ؟
    مریم گفت : نه , اگر صداشو بشنوم دیگه طاقت نمیارم ، برمی گردم ... و اینو نمی خوام ... دیگه نمی خوام برم تو اون خونه ...
    پای حرفم هم وایستادم ... شما نگران نباش , من حالم بهتره می خوام برم ...
    مهری گفت : حالت بهتره ؟ چی میگی ؟ تو این برف کجا می خوای بری ؟ جایی رو داری ؟ فامیل , دوست و آشنا ...
    گفت : نه , امشب می رم یک مسافرخونه ... تا فردا خدا بزرگه ...
    مهری گفت : خودت می دونی ... ولی تو یک زن جوون , تو مسافرخونه درست نیست ... مگه بری یک هتل درجه یک ... مسافرخونه همه جور آدم توش رفت و آمد می کنه ...
    نکن دختر جان , برگرد خونه ات ... شاید یک چیزایی برات سخت باشه ولی زندگی همینه دیگه ... همه مشکل داریم , هر کس یک طوری داره باهاش دست و پنجه نرم می کنه ...
    تا حالا آدم بدون غصه ندیدم ...
    بهترین جا برای تو , خونه ی شوهرته ... بیخودی خودتو آواره ی کوچه و خیابون نکن ...
    مریم آه عمیقی کشید و گفت : من از مشکل فرار نمی کنم , من از آینده ی بدتر فرار می کنم ... در حالی که شوهرمو دوست دارم , دارم ترکش می کنم ...
    مهری خانم گفت : ای بابا , تو هم خوشی زده زیر دلت ...
    می خوای بیا امشب بریم خونه ی من بخواب , فردا برو پیش پدر و مادرت ... ولی کاری نکن که باعث پشیمونی بشه که راه بر گشت نداشته باشی ...
    من نمی ذارم بری مسافرخونه ... درست نیست ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۳۰   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیستم

    بخش سوم




    مریم گفت : نه ... خونه ی شما نمیام , مزاحم نمی شم ...
    مهری گفت : نمی دونم به خدا چی بگم , خودت می دونی ... به هر حال کاری که از دستم بر میاد , همینه ... من کار دارم باید برم ... تو هم بلند شو ... پول داری ؟
    مریم گفت : دارم ...
    گفت : خوب برو حساب کن و بیا پیش دکتر دوباره فشارت رو بگیره و بهت دارو بده ... وقتی خواستی بری , بیا منم ببینمت ...
    یادت نره بهت چی گفتم , هیچ کجا خونه ی خودت نمی شه ... به نظر من برگرد پیش شوهرت ...
    اون که رفت , مریم پشتشو به در کرد و از کیفش پول در آورد و کیف رو گذاشت همون جا که قبلا بود ...
    دکتر اومد نگاهی بهش کرد و گفت : منو ترسوندی , خیلی فشارت بالا بود ... الان بهتری ؟

    مریم گفت : بله خوبم , دست شما درد نکنه ... ببخشید ناراحتتون کردم ...
    دکتر فلاح گفت : من دکترم , حق ندارم به کار شما دخالت کنم ... ولی درست نیست شما برین مسافرخونه ... مهری خانم میگه همچین قصدی دارین ... من مهری خانم رو می شناسم , امشب برین اونجا ... خاطرتون جمع باشه از مسافرخونه بهتره ...
    فردا تصمیم بگیرین چیکار کنین ... مرد تو خونه اش نیست , خودشوم زن خوبیه ... چی می گین ؟ منم موافق نیستم با مسافرخونه .... یا برگردین خونه تون یا با مهری خانم برین ... تا فردا شاید آروم شدین و تصمیم گرفتین چیکار کنین ...


    مریم مونده بود ...
    فکر کرد خوب اون دکتر , بد منو که نمی خواد ...

    با اینکه هنوز تردید داشت , قبول کرد ...
    دکتر فلاح بهش گفت : پس اینجا بشین , تا من مهری خانم رو صدا کنم ... راننده هنوز اینجاست , باهاش کار نداری پولشو حساب کن بره ...هنوز اونجا نشسته ... باید صبر کنی تا کار مهری خانم تموم بشه ...
    مریم چادرشو سرش کرد و رفت بیرون و به راننده گفت : ممنونم که تا این موقع صبر کردین ... چقدر بدم ؟ ...
    پیرمرد گفت : دختر جان بیا برسونمت خونه ی خودت ... جایی نرو , به کسی اعتماد نکن ... اصلا بیا بریم خونه ی من , زنم خیلی مهربونه ...
    مریم گفت : نه , مرسی ... شما بگو چقدر شد ؟

    پیرمرد چمدون رو گذاشت رو صندلی و گفت : مراقب خودت باش , ان شالله تصمیم درست رو می گیری ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۳۵   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیستم

    بخش چهارم




    مریم همون جا روی صندلی نشست تا مهری خانم برگرده ...
    امین وقتی وارد خونه شد و صورت نگران و چشم های گریون مادرشو دید , سست شد ... فهمید از مریم خبری نشده ...
    داشت از حال می رفت ... همون جا جلوی در نشست و بدون خجالت زار زار گریه  کرد ... اونطوری که آب دهنش رو نمی تونست کنترل کنه ...

    طوری زار می زد که انگار مریم رو برای همیشه از دست داده ...
    نسرین می گفت : خودتو ناراحت نکن , زن ها از این کارا می کنن ... ولی پشیمون می شه و برمی گرده ... عقل داره , تو سرما نمی مونه ... حتما یک جایی می ره گرم بشه ... نگران نباش ...
    ولی حتی یدالله خان هم خیلی نگران بود و آروم و قرار نداشت ...
    امین یک مرتبه از جاش بلند شد و فریاد زد و به نصرت گفت : حالا آروم شدی ؟ راحت شدی ؟ اگر جنازه اش رو بیارن خوشحال میشی ؟
    راست بگو , مریم تو رو زد ؟ واقعا زد ؟ یکی به من بگه , تو رو خدا یکی به من بگه ...
    واقعا مریم , نصرت رو زد ؟ اون دختر به خاطر این از خونه رفت ... جواب بدین ...


    ناصر و علی جلوشو گرفتن و به آرامش دعوتش می کردن : بشین امین جان , این کارا چیزی رو حل نمی کنه ... باید فکر کنیم الان باید چیکار کنیم ...
    یدالله خان هم که درمونده شده بود , داد زد : تو بگو نصرت خانم , حالا چاره چیه ؟
    دیوونه یک دونه سنگ می ندازه تو چاه که هزار تا عاقل نمی تونن در بیارن ... این سنگ رو تو انداختی , خودت هم در بیار ...
    نصرت باز گریه اش گرفت و با پررویی گفت : تقصیر منه که اون دختر پا پَتی , دست روی من که جای مادرشم دراز کرد ؟ خوبه والله , مردم شانس دارن ... آره دیگه , من باید می ذاشتم برم تا عزیز بشم ... عقلم مثل اون دختر دهاتی نبود ...
    امین از جاش بلند شد که به طرفش حمله کنه که باز دوباره ناصر و علی اونو گرفتن ...
    داد زد : بس کن ... بسه دیگه ... تو تمومش نمی کنی ؟ از جون منو و زنم چی می خوای ؟ مثلا خواهر بزرگتری , عوض اینکه ما رو نصحیت کنی و الگوی ما باشی این طوری رفتار می کنی ...
    نصرت گفت : خواهر بزرگتر رو احترام می کنن , نه اینکه اجازه بدن یک دختر دهاتی اونو بزنه و از پشتش هم در بیان ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۳۸   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیستم 

    بخش پنجم



    مجتبی هر بار که امین به طرف نصرت حمله می کرد , نه تنها جلوشو نمی گرفت بلکه یک طوری هم دلش خنک می شد ...
    به زبون اومد و گفت : بر فرض محال , ببین نصرت دارم می گم محال ... اگر مریم خانم تو را زد , وظیفه ی تو این بود که دستشو بگیری ببری یک گوشه باهاش حرف بزنی و مثل دختر خودت اشتباهشو بهش نشون بدی ...
    اون وقت می دیدی که چقدر اون شرمنده می شد ... البته رفتار تو نباید طوری باشه که کسی اجازه این کارو به خودش بده ...
    چرا ندا و نسرین و نهال با اون مشکلی نداشتن ؟ بازم نمی خوای قبول کنی ؟ پس دیگه حرف نزن و دیگران رو تحریک نکن ...
    برو یه جا بشین بذار فکر کنیم چیکار باید بکنیم ...
    نصرت گفت : تو دیگه دهنت رو ببند , خودتو عقل کل می دونی و هیچی نمی فهمی ...
    میون این شلوغی ها تلفن زنگ زده بود ... نهال گوشی رو برداشت و داد زد : بسه دیگه ... تلفن ...

    امین آقا غلامرضا پشت خط منتظره ...
    امین گفت: وای خدا , چی جواب این مرد رو بدم ؟ ... آقا جون تو رو خدا شما برو باهاش حرف بزن ...
    یدالله خان گفت : شماها گند زدین , من برم جمع کنم ؟ من رو ندارم ... چی بهش بگم آخه ؟ دخترت رفته ؟ نمی گه تو مرده بودی ؟ پسرت و زنت مرده بودن ؟ اصلا بپرسه برای چی رفته , چی بهش بگم ؟ ...
    امین گفت : مجتبی جون , قربونت داداش ... خودت باهاش حرف بزن , یک چیزی بگو تا فردا ...
    مجتبی گفت : به نظرم راستشو بگین از همه بهتره ... اگر رفته باشه سبزدرّه تا صبح می رسه , حداقل اینکه به ما خبر می ده می ریم دنبالش ...
    یدالله خان گفت : راست میگه ... برو آقا جون , یک طوری نگی شوکه بشن ... بگو با خواهر امین حرفش شده و بیخودی از خونه رفته ... بذار بدونه امین مقصر نیست ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۴۲   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیستم 

    بخش ششم




    مجتبی که گوشی رو گرفت , گفت : سلام غلامرضا خان , منم مجتبی ... شما خوبین ؟
    گوهر خانم هراسون پرسید : مریم من کو ؟ ... بچه ام کجاست ؟ چرا ما رو دست به سر می کنین ؟ تو رو خدا آقا مجتبی , مریم کجاست ؟

    و همین طور مثل ابر بهاراشک می ریخت ...
    مجتبی گفت : گوهر خانم , راستش با یکی از خواهرای امین دعواش شده و از خونه گذاشته رفته ... برمی گرده ... نمی دونم , شایدم بیاد پیش شما ...
    گوهر خانم یک فریاد کشید : چی داری میگی ؟ اون بچه راه بلد نیست , چه می دونه سفر چیه ؟ یک بار بچه ام با باباش اومده تهران , از کجا می خواد اینجا رو پیدا کنه ؟ ...
    چرا دنبالش نمی گردین ؟ ... ای وای خدا بچه ام ...
    غلامرضا گوشی رو گرفت و پرسید : آقا مجتبی درست برام تعریف ببینم چی شده ؟ ...


    و زن و شوهر با کوله باری از غصه و نگرانی در حالی که مخابرات اونجا می خواست تعطیل کنه , با ماشین رضا به هزار زحمت و دردسر , تو اون برف که دیگه ماشین راه نمی رفت و مرتب سُر می خورد رفتن سبزدرّه ...
    ولی هیچ امیدی نداشتن که مریم بتونه تو اون برف خودشو به اونجا برسونه ...
    مریم همین طور رو صندلی مات نشسته بود ... از تصمیمی که گرفته بود زیاد مطمئن نبود ...

    تا مهری خانم کارش تموم شد و شیفت رو تحویل داد و اومد ,از دور گفت : الهی ... تو خوبی ؟ باور کن از بس سرم شلوغ بود اصلا تو رو فراموش کردم ... پول درمونگاه رو حساب کردی ؟
    مریم گفت : نه ...

    به شوخی و آهسته گفت : دست تو بکن تو لباس زیرت , پول در بیار برو حساب کن ... من الان میام با هم می ریم ... ببین به خدا من نداشتم وگرنه حساب  می کردم ...
    مریم گفت : نه , نه ... پول تو دستمه , نمی دونستم کجا برم ...
    گفت : صبر کن من حاضر شم , با هم بریم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۸:۴۶   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیستم

    بخش هفتم


    مریم نمی دونست می تونه به اون اعتماد کنه یا نه ... ولی در اون موقع شب دیگه چاره ای نداشت ... کارشون که تموم شد , از درمونگاه اومدن بیرون ...
    مهری گفت : تو همین جا وایستا من برم ماشین رو بیارم ...

    کمی بعد یک فولکس شیری رنگ کنار پای مریم نگه داشت ...
    مهری گفت : بیا بالا , ببخشید روشن نمی شد ...
    مریم بازم با تردید سوار شد ... نمی دونست چه بلایی می خواد سرش بیاد ... آیا جایی که می ره براش امنه یا تو درد سر میفته ؟ ...
    مهری برف پاک کن  روزد و خیلی آهسته از یک کنار راه افتاد ...
    به مریم گفت : الهی بمیرم , نگرانی ؟ می ترسی که اینطور خودتو جمع کردی ؟ می خوای بذارمت در خونه ات خیالت راحت بشه ؟ باور کن اشتباه می کنی ... برگرد با مشکلات مبارزه کن , فرار کار آدمای ترسو و بی عرضه است ...
    مریم گفت : برم چی بگم ؟ من نکردم ؟ ... چطوری ثابت کنم ؟ ... شوهر خودم باور نکرد ... تا برسم , دوباره همه می ریزن سرم که بگو چرا زدی ؟ ...
    پرسید : کی رو زدی ؟
    مریم گفت : نزدم , به خدا نزدم ... دروغ گفت , علنا تو چشم من نگاه کرد و دروغ گفت ...

    مهری دوباره پرسید : حالا کی بود ؟
    گفت : خواهر شوهربزرگم ... دستشو گرفتم باهاش حرف بزنم , داد زد منو زد ...
    بدبختی اینجا بود که همه باور کردن ...
    مهری قاه قاه خندید و گفت : عه چقدر تو بی عرضه ای ... حالا که گفت منو زد , فورا می زدی تو سرش که اقلا دلت خنک بشه ... خوب این که چیز مهمی نیست , فردا همه می فهمن ...
    تو هم برگرد خونه ات ...
    مریم گفت : آخه این رشته سر دراز داره , دلم خیلی پره ... از روزی که پامو گذاشتم تو اون خونه داره منو آزار می ده با متلک و تحقیر ... و خواهراش و مادرشم حرفی نمی زنن ...
    مامانش کاری به کارم نداره مگر اینکه اون بیاد ... دم به دمش می ده و یادش می ره که من آدمم و حیوون نیستم ...
    حرف بزنم , همه دسته جمعی باهام قهر می کنن ... حرف نزنم , دق می کنم ... اصلا یک وقتا یادم می ره منم آدمم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۴۹   ۱۳۹۶/۱۱/۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیستم

    بخش هشتم



    پرسید : شوهرت چی میگه ؟ ...

    مریم آه بلندی کشید و گفت : چهار ماهه عروسی کردیم , فقط چند روز با هم بودیم ...
    صبح زود می ره و شب ساعت ده میاد ... تو فرش فروشی پدرش کار می کنه ... وقتی هم میاد , انگار من چیزی به اون بدهکارم ...
    در حالی که از صبح تا شب من کار خونه می کنم برای اینکه عزیز بشم ولی بدتر حقیر شدم ...

    چه از نظر خانواده ی شوهرم چه امین ... چون فکر می کردن یک دخترم از روستا اومدم و بیشتر از این حقم نیست ...
    تو این وضعیت من هرگز به آرزوهام نمی رسم و می شم یک کارگر بی مزد ...
    امین تا حالا نشده یک چیزی برای من بخره که خوشحالم کنه که فکر کنم منو دوست داره ... یا جلوی خانواده اش توجهی به من بکنه ...
    من اونجا قدری نداشتم ... انگار برای این زن امین شده بودم که کارای خانواده اش رو بکنم ... شب پیشش بخوام و صبح پاشو ماساژ بدم ...

    من هیچی نبودم مهری خانم ...
    احساس بدی  دارم ... به خاطر این هاست که نمی تونم برگردم ...

    تو خونه ی پدر و مادرم عزیز دردونه بودم و سوگلی ... ولی اونجام راه ندارم ... اگر برم پیش اونا ,  امین میاد و منو برمی گردونه ... دوباره میشم تو سری خور خواهرشوهرم ...

    نه , دیگه نمی خوام یک عمر این طوری زندگی کنم ... می رم دنبال سرنوشتم ...
    یا به آرزوهام می رسم یا نمی رسم ولی دیگه اسیر دست یک عده آدمی که منو نمی دیدن , نمی شم ...
    مهری گفت : ای والله بابا , عجب دختری هستی تو ... من کم آوردم , تسلیم ... کاش زودتر باهات آشنا شده بودم ... می دونی من یک دریا غم و غصه دارم ولی دلم برای تو سوخت ... بریم به امید خدا , تا فردا ببینیم چی می شه ... یک سیب رو بندازی بالا هزار تا چرخ می خوره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۶/۱۱/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت بیست و یکم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان