خانه
102K

رمان ایرانی " قصه ی من "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۱۰/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " قصه ی من "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و سوم

    بخش هشتم




    مریم گفت : فدای سرتون , شما اینقدر خوبین که من نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم ... شما منو از تو کوچه , تو اون برف نجات دادین ... فکر نمی کنم هر کسی این کارو بکنه ... پول در مقابل کار شما ارزشی نداره ...
    مهری گفت : همه ی اینا رو گفتی , برو زنگ بزن خیال اون مرد رو راحت کن ... منم کار مهمی نکردم , هر کس بود همین کارو می کرد ...
    راستی امروز تا رفتم بیمارستان , همه سراغتو گرفتن ... از جمله دکتر فلاح خیلی برات نگران بود ...


    صدای زنگ در اومد ...
    مهری خودش رفت درو باز کرد و همراه دکتر اومدن بالا ...
    دکتر به محض اینکه چشمش به مریم افتاد , خندید و گفت : چقدر صورت شما عوض شده ؟ مثل اینکه اینجا خیلی خوشحالین ؟
    مریم گفت : سلام ...
    دکتر باز با خنده گفت : نمی خوای برگردی خونه ی خودت ؟
    مریم گفت : ببخشید , هنوز نمی دونم ... ولی می خواستم از زحمت هایی که برای من کشیدین , تشکر کنم ... اون زمان خیلی نیاز به کمک داشتم ... نمی دونستم این همه آدم خوب تو این دنیا هست ...
    دکتر همین طور که می رفت به اتاق بغلی برای دیدن مریضش , گفت : این همه آدم خوب نه , مهری خانم یک جواهره ... تو بیمارستان و درمونگاه , همه ی ما رو اون شاد نگه می داره ...
    من یکی که هر بار می ببینمش , خستگیم در می ره ...



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۰۸   ۱۳۹۶/۱۱/۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و سوم

    بخش نهم



    وقتی کار دکتر تموم شد و نسخه نوشت , اومد و به مهری خانم که دنبالش راه می رفت , گفت : وضعش خوب نیست , باید آزمایش بده ... تازه کمرش احتیاج رسیدگی داره , اگر نه برای همیشه از کار میفته ... چرا بیمارستان بستریش نمی کنی ؟
    گفت : آقای دکتر , مادرشوهرم بیمه نیست ... اقدام کردم , منتظر اونم ... اگر بیاد , حتما این کارو می کنم ...
    دکتر گفت : تو بیار بخوابونش , من برات درست می کنم ... دفترچه شو بعدا بگیرین ... نگران نباش , نمی ذاریم بهت فشار بیاد ... تو که از خودمونی .... آخه تو چرا اینقدر عزت نفس داری ... نه , نه مغروری ...
    مهری بلند خندید و گفت :  کجای کاری دکتر جون ؟ ... امروز کرایه خونه ی ما رو مریم داده , دیگه غرور برای آدم می مونه ؟ ...
    حالا قراره بقیه ی پولاشو هم بگیریم , بعد ولش کنیم تو کوچه بره ... دیدی کیفشو چطوری قایم کرده ؟ فکر کرده از دست ما می تونه دَر بره ؟
    دکتر گفت : راستی مریم خانم چرا خانواده ات رو نگران می کنی و زنگ نمی زنی ؟
    مهری می گفت دلت نمی خواد برگردی خونه ات , آره ؟ ...

    و نگاه عمیقی به چشم های مریم کرد ...
    طوری که صورتش سرخ شد و سرشو انداخت پایین و گفت : چشم , همین الان زنگ می زنم ...


    وقتی دکتر رفت , حدود ساعت نه بود ... مریم فورا گوشی رو برداشت و زنگ زد ... مشغول بود ...
    دوباره زد , مشغول بود ...
    بعد پشیمون شد و گفت : نه ولش کن , فردا می زنم ...
    و فردا صبح وقتی مهری سیما رو برداشت و رفت سر کار , فکر کرد زنگ بزنه ...

    ولی دید آسیه خانم داره ظرفای دیشب رو می بره پایین و رفت به کمک اون و تا ظرفا رو شستن و خونه رو تمیز کردن و برای ناهار تدارک دیدن , نزدیک ظهر بود ...

    نشست کنار بخاری و خیره شد به تلفن ...
    آسیه خانم گفت : برو زنگ بزن دخترم , نگرانت می شن ... اینقدر دل سنگ نباش ...
    مریم بلند شد و گفت : میشه شما امین رو صدا کنید بیاد ؟ نمی خوام با کس دیگه ای حرف بزنم ...
    آسیه خانم گوشی رو گرفت و مریم شماره رو ...

    امین که هنوز بی تابانه کنار تلفن بود , جواب داد : بله ؟ الو ... الو ؟
    آسیه خانم پرسید : آقای امین ؟ من با ایشون کار دارم ...
    امین دستپاچه و هراسون شده بود و گفت : خودم هستم , شما ؟ ...
    آسیه گوشی رو طرف مریم دراز کرد و بلند گفت : بیا , شوهرت بود ...


    امین اینو شنید و داد زد : مریم ... مریم جان تو رو خدا باهام حرف بزن ... خودتی ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۲۳   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت بیست و چهارم

  • ۱۷:۲۷   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و چهارم

    بخش اول



    - مریم ؟ مریم ؟ ...
    مریم آهسته گفت : بله ...

    امین داد زد : خوبی ؟ بلایی سرت نیومده ؟ ...
    همه ریختن بودن دور تلفن ... گوهر و پری خانم و نهال گریه می کردن و غلامرضا بغض کرده بود و منتظر یه تلنگُر بود که اشکش سرازیر بشه ...
    امین گفت : حرف بزن , تو رو خدا یک چیزی بگو ... حالت خوبه ؟

    مریم گفت : ببخشید اذیت شدی , می دونم ... باور کن نمی خواستم تو رو ناراحت کنم ...
    ولی دیگه به اون خونه برنمی گردم ... امین نمی تونم ... اونجا کسی منو نمی خواد ...
    امین دوباره پرسید : اول بگو حالت خوبه یا نه ؟
    گفت : آره , خوبم ... خونه ی مهری خانم هستم ... آدم های مهربون و خوبی ، خدا سر راهم گذاشت ...
    گوهر خانم التماس می کرد : بده گوش رو به من ...

    امین دسشو پس زد و ادامه داد : مریم جان , عزیز دلم , تو که می دونی من چقدر دوستت دارم چرا این حرف رو می زنی ؟ بگو کجایی , بیام پیشت ... حرف می زنیم , اگر قانع نشدی هر کاری تو گفتی می کنم ... قول می دم ... تو فقط آدرس بده ...
    مریم پرسید : صدای مامانم بود ؟
     امین گفت : خوب , بله ... تو همه رو نگران کردی ... بیچاره ها تو این برف این همه راه رو اومدن ... نمی خواهی اونا رو ببینی ؟ ...
    مریم گفت : تو رو خدا اومدن ؟ مامان و بابام اونجان ؟ گوشی رو بده به مامانم ... تو رو قرآن ...

    و در یک آن بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۱   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و چهارم

    بخش دوم



    امین گفت : نه , نمی دم ... تو آدرس بده با هم میایم پیش تو ... زود باش , خواهش می کنم ...
    ببین اینجا همه می دونن که تو بی گناهی ... می دونن که نصرت رو نزدی و برای اون سوء تفاهم شده ... دیگه مشکلی نیست عزیزم ...
    مریم با گریه گفت : امین جان موضوع این نیست ... گوش کن ...
    گوهر خانم به زور گوشی رو گرفت و گفت : الو مریم , دخترم , کجایی مادر ؟حالت خوبه ؟
    مریم که اشک صورتش رو خیس کرده بود , گفت : مامان جون الهی قربونت برم , کی اومدی ؟
    گفت : صبح رسیدیم ... مادر از نگرانی مُردم ... پاشو بیا خونه , خوبیت نداره ... این بنده های خدا خیلی اذیت شدن ... همه شون ناراحتن ... آخه این چه کاری بود کردی ؟ زن که از خونه نمی ذاره بره ... شاید هزار تا بلا سرت میومد , اون وقت چه خاکی تو سرمون می ریختیم ؟
    بیا مادر , من و بابات داریم دق می کنیم ... امین بنده ی خدا , جون به سر شده ...
    اصلا همه نگران تو بودن ...

    تمومش کن , بیا حرفی داری بزن ... من و بابات هم اینجایم ...
    مریم گفت : مامان ؟ ... مامان جون ... پام کشیده نمی شه بیام تو اون خونه ... منو نمی خوان ...
    دوستم ندارن , نمیام ... شما بیا اینجا ... شاید باهاتون برگشتم سبز درّه ...
    گوهر خانم گفت : این طوری که نمی شه مادر تو با ما بیای ... پا شو دختر حرف گوش کن برگرد خونه ...
    امین باز گوشی رو گرفت و گفت : مریم جان , باشه هر چی تو بگی ... تو آدرس بده من بیام پیشت با هم حرف بزنیم ...
    مریم گفت : آسیه خانم میشه آدرس اینجا رو بدین ؟
    مریم بعد از این که آسیه خانم آدرس رو داد , غم عالم به دلش اومد ... حالش دگرگون شده بود ...
    پژمرده و غمگین یک گوشه نشست ...
    آسیه خانم گفت : عزیز دلم , چرا ناراحتی ؟ طوری نشده که .. ببین چقدر شوهرت دوستت داره ...

    مریم هق و هق به گریه افتاد و با همون حال گفت : می دونم ... ولی نمی دونم چه مرگمه ... دلم نمی خواد برگردم تو اون خونه ... خیلی بدم میاد ...
    حاضرم از امین هم بگذرم با اینکه خیلی دوستش دارم ولی نمی خوام برگردم ... اگر الان به خاطر پدر و مادرم نبود بهش آدرس نمی دادم ...
    بذارین پیش شما بمونم ... منم کار می کنم ... آسیه خانم تو رو خدا نذارین منو ببره ...
    دلم رضا نیست برگردم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۳۵   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و چهارم

    بخش سوم



    آسیه خانم گفت : لعنت به شیطون حروم زاده ... ببین چیکار کردن با این دختر که اینطور داره گریه می کنه ... من که نمی فهمم ...
    این چیزایی که تو میگی چیزی نیست که نخوای برگردی , اون بیچاره شوهرت هم که گفت فهمیدن تو بی گناهی ... پس دیگه چته ؟
    زندگی همینه دیگه , برگرد و باهاشون بساز ... مهری رو ببین , اینقدر فشار زندگی روش هست که از صبح تا شب فرصت اینکه به خودش فکر کنه رو نداره ...
    یعنی از خودش گذشته ...

    تو نمی دونی همین مادرشوهرش چی به روزش آورد ... اون فکر می کرد پسرش رو مهری معتاد کرده ...
    اون وقت زد و شوهرش مُرد ... پسر دیگه اش و دختراش نگهش نداشتن و اون افتاد زیر دست مهری ... مهری چیکار کرد ؟ داری می بینی ... مثل یک شیر زن ازش مراقبت کرد ...

    اون یک پرستاره ولی بعد از کارش هم می ره درمونگاه و کار می کنه ...

    بچه ام هیچی از زندگیش نفهمید ...
    همون شوهر ذلیل مرده اش اونقدر اونو می زد که یک جای سالم تو بدنش نبود ...
    خدا رو شکر مرتیکه که رفته گم و گور شده ...
    منم طبقه ی بالای خونه ی پسرم برای خودم زندگی دارم ولی دلم برای مهری می سوزه ، اومدم اینجا کمک حالش باشم ... وقتی می ره سر کار ، کسی نیست از بچه ها و مادرشوهرش مراقبت کنه ...
    مگه دلم می خواد ؟ نه ... راضیم ؟ نه ... ولی خوب چاره ندارم ...
    آدمیزاد به همین محبت ها و گذشت ها زندگی می کنه وگرنه سنگ روی سنگ بند نمی شه ...
    من در مورد تو گذشت می کنم ... یکی دیگه برای من و یکی دیگه برای اون یکی ...

    اینطوری چرخ دنیا می گذره ...
    ولی اگر همین ها نباشه , خیلی به آدما زندگی سخت میشه ...

    ببین , من بهت نمی گم از خواسته هات دست بردار ولی اینطوری نمی شه ... باید بری و با مشکلاتت روبرو بشی ... زندگی نمی خوام و نمی تونم , سرش نمی شه ... یک دفعه نگاه می کنی می بینی تو بدبختی غرق شدی و نمی دونی چیکار کنی ...
    برگرد خونه ت و سعی کن به خواسته هات برسی ...
    ولی این کارو نکن ...

    در مورد نصرت هم گذشت کن ... اگر بخشش تو رو ببینه , اونم آدمه و دلش نرم میشه با تو ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۸   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و چهارم

    بخش چهارم



    صدای زنگ در که اومد , آسیه خانم پایین بود ...
    خودش رفت و درو باز کرد ... امین جلوی در و پشت سرش گوهر خانم و غلامرضا و پری خانم ایستاده بودن ...
    امین گفت : سلام ... ببخشید , شما آسیه خانم هستین ؟ مریم اینجاست ؟
    آسیه خانم گفت : بفرمایید ...

    هنوز حرف آسیه تموم نشده بود که امین خودشو انداخت تو خونه و در حالی که پاشو می کشید رو زمین , از پله با عجله رفت بالا ...
    طاقتش برای دیدن مریم تموم شده بود ...
    آسیه خانم خندید و ادامه داد : خوش اومدین , بفرمایید تو ...

    گوهر خانم با چشم هایی که هنوز نگرانی ازش می بارید , گفت : واقعا مریم پیش شما بود ؟
    گفت: بله که اینجا بود ... نگران نباشید ... سلام ... سلام , خوش اومدین ...
    مریم پشت شیشه بود ... درو باز کرد ...
    امین در حالی که از هیجان نمی تونست نفس بکشه , گفت: الهی شکر ... خدایا شکرت ...

    و در یک چشم بر هم زدن مریم رو در آغوش گرفت و مریم حالا احساس می کرد چقدر دلتنگ اون بوده و چقدر دوستش داره ...
    گوهر خانم گفت : تو رو خدا ببخشید که ما مزاحم شما می شیم ...
    پرسید : مادرشین ؟

    و رو کرد به پری خانم و گفت : پس شما هم باید مادر شوهرش باشین ...
    پری خانم گفت : بله ... نمی دونم به شما چی گفته ولی باور کنین ما کاری باهاش نداشتیم ...
    در حالی که همه با هم از پله ها بالا می رفتن , آسیه خانم گفت : وای نگین تو رو خدا , مریم همش می گفت مادر شوهرم یک فرشته است ... می گفت خیلی بهش محبت دارین و همیشه پشتیبان اون هستین ... خدا بهتون خیر بده ... اون خیلی دوستتون داره و همش ذکر خیر شما اینجا بود ...
    پری خانم که خودشو آماده کرده بود حسابی مریم رو بازخواست کنه , بادی به غبغب انداخت و گفت : تو رو خدا اینا رو به گوهر خانم بگو ... اون فکر می کنه من دخترشو اذیت کردم ...
    آسیه درو باز کرد و دید که امین و مریم تو بغل هم هستن ...

    از هم جدا شدن و اشک هاشو پاک کردن ...
    مریم خودشو انداخت تو بغل مادرش و پری خانم گفت : الهی قربونت برم دختر , این چه کاری بود با ما کردی ؟ ... به خدا نصف عمرم به فنا رفت ...

    مریم با اونم روبوسی کرد ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۲   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و چهارم

    بخش پنجم



    غلامرضا خان آخر از همه رفت تو ...
    نگاهی از روی کم توقعی بهش کرد و گفت : این بود رسمش بابا ؟ اینطوری ما رو جون به سر می کنی ؟
    من تو رو دختر عاقلی می دونستم , نباید این کارو می کردی ... منو شرمنده ی خانواده ی شوهرت کردی ...
    همه رفتن اون اتاق و روی مبل های کهنه ی فنر در رفته نشستن ...
    آسیه خانم همین طور که چایی می ریخت , گفت : پس آقا امین شمایید که مریم خانم ما اینقدر دوستش داره ...
    این دختر ما یکم دلش کوچیکه ... راستش میگه من دست رو خواهر شوهرم بلند نکردم ... هم بهش برخورده هم ترسیده ...
    خیلی واضح و روشنه , این دختر اینجا تنهاس ... غربیه ... خدا رو شکر که مادرشوهر خوبی داره ...
    ولی نمی شه ازش ایراد گرفت , حداقل شما که پدرش هستین درکش کنین ...
    بفرمایید چایی ... این آقا امین از همه بهتر زنشو می فهمه ... آفرین به شما مرد نمونه ... پاتون چیزی شده ؟
    امین گفت : نه , چیز مهمی نیست ... ولی کاش شما به ما خبر می دادین اینجاست , اینقدر نگرانش نمی شدیم ...
    آسیه خانم گفت : والله خبر که دادیم , مهری دخترم زنگ زد به شما  ... ولی این دختر ما تا پیش پای شما به من گفت نمی خوام برگردم ... چیکار می کردیم ؟ ...
    الانم سر حرفش مونده ...

    گوهر همین طور تو صورت مریم نگاه می کرد و دعا می خوند و بهش فوت می کرد ...
    پری خانم گفت : بشکنه دستی که نمک نداره ... مریم جون ما چیکارت کردیم ؟ اینو بگو ... چی خواستی در اختیارت نبود ؟ نصرت هم اگر حرفی می زنه به خاطر خودته , بد تو رو که نمی خواد ... خواهر بزرگ تو محسوب میشه ... من که بهت گفتم اون با نهال و بقیه هم همینطوره ...
    مریم گفت : می دونم مامان ولی موضوع اصلا نصرت خانم نیست ... من نمی خوام ... یعنی دیگه نمی تونم تو اون خونه برگردم ...
    پری خانم گفت : گوهر جون تحویل بگیر دخترت رو ... میگم خیره سره , ناراحت نشین ... این حرفا چه معنی می ده ؟ ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۶   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و چهارم

    بخش ششم



    امین گفت : مامان , بذار حرفشو بزنه ...
    شما گفتی میام حرف نمی زنم ... بذار ببینم چی میگه , دردش چیه ؟
    مریم گفت : ولش کنین , نمی خوام در موردش حرف بزنم ...
    پری خانم گفت : پاشو بریم خونه , همون جا حرف می زنیم ... والله بالله ما تو رو دوست داریم , نمی خوایم اذیتت کنیم ...
    شوهر کردی باید پیش شوهرت باشی , برنمی گردم معنی نداره ... بیراه میگم غلامرضا خان ؟
    مریم گفت : خوب یک مدتی می خوام برم پیش پدر و مادرم تا این چیزا رو فراموش کنم ...
    آسیه خانم گفت : نمی شه , این طوری حرف نزن ... جای زن پیش شوهرشه ...
    باهات حرف زدم که ... دوری سردی میاره ... برو , من قول می دم همه چیز درست میشه ...
    این آقا امینی که من می بینم مثل دسته ی گل ، خوب می دونه چطوری از گیس گلابتون ما مراقبت کنه ...
    دو ساعتی اونجا نشستن و با مریم حرف زدن و اون با اینکه قانع نشده بود و به خاطر حضور پری خانم نمی تونست حرفشو بزنه , با تمام نارضایتی و در حالی که سعید و ستاره دنبالش گریه می کردن , وسایلشو جمع کرد و راه افتاد ...
    داشت فکر می کرد آیا اصلا این کارش فایده ای داشته یا نه ؟ اون حتی خواسته هاشو نگفته بود و با امین حرف نزده بود ...

    خودشو انداخت تو بغل آسیه خانم و گفت : تو رو خدا نذارین منو ببرن ...
    آسیه خانم دستی کشید به صورتش و گفت : دخترم درِ این خونه همیشه به روت بازه , ما منتظرت هستیم ...
    مریم گفت : تلفنتون رو به من بدین ... شماره ی ما رو که دارین ...
    وقتی با آسیه خانم خداحافظی کرد و از پله ها رفت پایین , امین دستشو گرفته بود و خوشحال بود که اونو برمی گردونه ...
    غلامرضا خان چمدون به دست از خونه رفت بیرون ...
    ولی مریم غم عالم به دلش بود ... یک مرتبه ایستاد و گفت : امین جان میشه من الان بمونم و شب تنهایی بیا دنبالم ؟
    می خوام مهری خانم رو ببینم و ازش خداحافظی کنم ...
    امین گفت : شب با هم میام ... حتما میارمت , قول می دم ...
    مریم گفت : میشه یک خواهش ازت بکنم ؟ بذار چند روز دیگه اینجا بمونم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۰   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و چهارم

    بخش هفتم



    دیگه همه صداشون در اومده بود ...ولی مریم نمی خواست بره ... دلیلشو خودشم خوب نمی دونست ... فقط نمی خواست بره ...
    غلامرضا خان سرشو برگردوند و داد زد : بس کن دیگه , خودتو لوس کردی ... راه بیفت ...
    یک عده رو مَنتر خودت کردی ...
    گوهر خانم گفت : آسیه خانم عید بیاین روستای ما , من الان دعوتتون می کنم ... دسته جمعی بیان اونجا , ما از خجالت شما در بیایم ...
    تعارف نمی کنم به روح رسول الله , منتظرتون هستم ...
    آسیه خانم گفت : نه مادر , منتظر نباش ... ما نمی تونیم بیایم , مریض داریم ...
    هر چی مریم از رفتن اکراه داشت , امین سر از پا نمی شناخت ... خوشحال بود و نمی خواست به چیز دیگه ای فکر کنه ... دست اونو تو دستش محکم گرفته بود و گفت: من دیگه دست تو رو ول نمی کنم ...
    هر جا تو باشی منم اونجام ... نمی خوام یک ثانیه بدون تو باشم ...
    همه ی بچه ها خونه ی آقا یدالله جمع شده بودن , به جز نصرت که داشت با تلفن با ندا حرف می زد و می گفت : خاک بر سر ما , ببین یک الف بچه چطوری همه رو روی انگشت خودش می چرخونه ...
    دیگه همه شدن عبد و عبید این خانم ...
    حالا بلاها سر این مادر بیچاره ی من بیاره که اون سرش ناپیدا ... باشه که ببینی ... اونم ساده , حالا از ترس اینکه دوباره خانم گم و گور نشه باید باهاش دست به راه , پا به راه , راه بره تا یک وقت به تریج قباش برنخوره ...

    ندا گفت : ول کن تو رو خدا , بذار هر کاری می خوان بکنن ...
    ببین این مدت روزگارمون سیاه بود , راستش منم ترسیده بودم بلایی سرش اومده باشه ... تو هم دیگه پیشو نگیر نصرت , شر به پا میشه ... حالا که داره میاد بذار قائله ختم بشه ...
    نصرت گفت : من که دیگه تو اون خونه پامو نمی ذارم ... بزار اون دختر پاپتی خوب جولون بده ...
    عین خیالم نیست ... به نظرم تو هم نرو , آقا جون فقط مریم رو می ببینه و ما براش ارزشی نداریم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۷:۵۳   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و چهارم

    بخش هشتم



    یدالله خان تا چشمش افتاد به مریم , با صدای بلند گفت : عروس خانم فراری ...

    آخه آقا این چه کاری بود کردی ؟ ببین نمی خوام الان از راه رسیدی ازت گله کنم ولی دارم برات ... تو باید یاد بگیری چطوری زندگی کنی ...
    مریم رفت جلو و صورت اونو بوسید و گفت : ببخشید آقا جون ناراحتتون کردم ...
    یدالله خان گفت : بحث سر این نیست ... من از اول تو رو پسندیدم چون دختر عاقلی به نظرم رسیدی ... این کاری که کردی , کار آدم عاقل نبود ... حرفی داشتی میومدی به من می گفتی , نامرد بودم اگر طرف حق رو نمی گرفتم ...
    مریم احساس کرد باید حرف بزنه ... حداقل این از خونه بیرون زدنش یک فایده ای داشته باشه ...
    گفت : آقا جون اگر به کسی تهمت زدن و نتونه ثابت کنه , به نظرتون باید چیکار کنه ؟

    دعوا کنه , اون وقت گناهکاره و همه باهاش قهر می کنن ...

    ساکت بشه , متهمه و بازم همه باهاش قهر می کنن ...
    بذاره بره خودشو خلاص کنه چطوره ؟ این فکر من بود که رفتم ...
    به نظرتون بازم من دختر بی عقلی هستم ؟ ...
    یدالله خان گفت : پری یک چیزی بیار بخوریم , غلامرضا خان و گوهر خانم هم گرسنه هستن ... هنوز کسی ناهار نخورده ...
    تو هم برو مریم لباست رو عوض کن و بیا ... دیگه تموم شد , امشب سر راحت رو بالش می ذاریم ...


    دو روز بعد , گوهر و غلامرضا در میون گریه های مریم سوار اتو بوس شدن و برگشتن به سبزدرّه ...

    در حالیکه مریم نتونسته بود برگرده و از مهری خداحافظی کنه ...
    یدالله خان و امین هم همراه مریم بودن و اونا رو بدرقه می کردن ...
    غلامرضا مرتب سفارش می کرد : عید منتظرتون هستیم ...
    اما وقتی برگشتن خونه , مریم دید دخترا همه اونجا جمع شدن و نصرت هم اونجاست ...
    دست و پاشو گم کرده بود و نمی دونست چه عکس العملی نشون بده ولی از نگاه اون متوجه شد که کینه ی نصرت تموم نشده و اون باید خودشو برای هر چیزی آماده کنه ...
    زیر لب گفت : هستم نصرت خانم ... من از پس تو بر میام , حالا می بینی ...


    ناهید گلکار

  • ۱۷:۵۴   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️   قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت بیست و پنجم

  • ۱۷:۵۸   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و پنجم 

    بخش اول



    با این فکر شهامتی پیدا کرد ... در حالی که می دونست امین و یدالله خان پشت سرش هستن و نصرت جرات نمی کنه جوابشو بده  , رفت جلو و گفت : سلام نصرت خانم , خوبین ؟ حالا حالتون بهتره ؟ ...
    پری خانم زود مداخله کرد و قبل از اینکه نصرت بتونه جواب بده , گفت : رفتن مامانت اینا ؟ آخی , جاشون خالی نباشه ...
    مریم گفت : مرسی مامان جون ...

    و رفت به اتاقش ...
    امین هم پشت سرش رفت و بغلش کرد و پرسید : دلتنگ که نیستی ؟ ما عید می ریم پیش اونا , یک وقت غصه نخوری ها ...
    مریم گفت : امین جان میشه امشب بریم خونه ی مهری خانم ؟ دلم برای اونا تنگ شده ... نمی دونی چقدر به من محبت کردن ...
    امین گفت : تو جون منو بخواه ... رو چشمم , همین الان بریم ؟
    مریم گفت : هر وقت تو راحت بودی من حاضر می شم ...
    دو ساعت بعد مریم و امین با چند جعبه شیرینی و چند تا صندوق میوه , خونه ی مهری بودن ...
    وقتی از در می رفتن بیرون , پری خانم پرسید : کجا ان شالله ؟ بی خبر راه افتادین ؟
    مریم گفت : می خواستم بهتون بگم ... می رم برای تشکر خونه ی مهری خانم ...
    نصرت که هنوز از رو نرفته بود , گفت : خدا به خیر کنه , همین یک عیب رو نداشت که هر شب امین رو برداره و بره گردش ...
    مریم گفت : نصرت جون هنوز خیلی مونده , من همشو رو نکردم ... گفتم یکی یکی رو کنم , شما شوکه نشی ...
    وقتی اونا رفتن , پری خانم سر نصرت داد زد : همینو می خواستی ؟ تو رومون در بیاد و نتونیم بهش چیزی بگیم ؟ ... خوب شد حالا ؟ می تونی جلوی اون زبونت رو بگیری ؟
    آخه این چی بود گفتی ؟ دارن می رن تشکر کنن , باید حتما متلک بگی ؟
    نصرت این بار من دیگه بیخودی پشتت در نمیام , اون وقت می دونی چی میشه ...
    نسرین گفت : وای تو رو خدا بس کنین , من یکی که دیگه حوصله ندارم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۳   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و پنجم

    بخش دوم



    مریم پیش از رفتن به آسیه خانم زنگ زده بود و منتظرشون بودن ...
    سیما از همه بیشتر خوشحال بود و دستشو دور کمر مریم حلقه کرده بود و ولش نمی کرد ...
    آسیه خانم تا چشمش افتاد به اونا , گفت : هزار ماشالله , شما دو تا برای هم ساخته شدین ...
    مهری هم همین طور که پذیرایی می کرد , گفت : آقا امین , خلاصه ما این مریم خانم رو خیلی دوست داریم ... هر وقت نخواستی ما با دل و جون ازتون می گیریم ...
    مریم گفت : به خدا منم خیلی شماها رو دوست دارم ... دلم نمی خواست برم ...
    امین گفت : ای وای مریم , چی داری داری میگی ؟ نمی خواستی بیای پیش من ؟
    مریم گفت : پیش تو چرا ... ولی اونجا به جز تو و آقا جون کسی منو نمی خواد , قبول کن ...
    طوری باهام رفتار می کنن که انگار من به زور زن تو شدم ...
    امین رفت تو هم و مهری متوجه شد و گفت : مریم جون پایین کار دارم , میای کمک ؟ ...
    دو تایی رفتن زیر زمین تو آشپزخونه ...
    مهری گفت : من باید باهات حرف بزنم ... دختر , تو چرا حرف دهنت رو نمی فهمی ؟ چی داری میگی به شوهرت ؟ یادته یک روز بهت گفتم خوشی زده زیر دلت ؟ درست بود ...
    هی این جمله رو تکرار می کنی منو دوست ندارن ...
    اینو بدون عزیزم تو این دنیا کسی , کسی رو بی دلیل برای چشم و ابروش نمی خواد ... اونایی هم که چشم و ابرو رو می پسندن برای یک چیز دیگه است ... دست بردار , تو چیکار کردی که دوستت داشته باشن ؟ ...
    فقط توقع داشتن برای زندگی کافی نیست , باید وجود داشته باشی ... منتظر نباش بهت محبت کنن ...
    محبت کردن کار مهمیه , جواب محبت رو دادن کار مهمی نیست ...

    محبت کردنه که وجود تو رو با ارزش می کنه و جایی برای خودت پیدا می کنی ...
    امین هنوز جوونه , اگر مرد پخته ای بود بهت می گفت تو چرا توی پنج ماه نتونستی نظر خانواده ی منو جلب کنی ؟
    البته می دونم تو هم کم تجربه و خامی ولی دیگه باید بزرگ بشی ... مریم جون از این به بعد از کسی انتظار نداشته باش جز خودت ... اگر دیدی اشکالی تو کاره , از خودت بدون ...
    این طور که تو حرف می زنی معلوم میشه تو هم نسبت به اونا بی محبتی ...
    من یک روز خوش تو زندگیم نداشتم ولی به اندازه ای که تو نق می زنی , نمی زنم ... میشه بس کنی ؟
    مریم دستشو گرفت و گفت : میشه همیشه با من دوست بمونی و با هم ارتباط داشته باشیم ؟
    مهری گفت : از خدا می خوام , کی از تو بهتر ؟ فدات بشم ...
    با خنده گفت : ولی اول باید قرض تو رو بدم تا خیالم راحت بشه ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۰۷   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و پنجم 

    بخش سوم




    بیست و هشتم اسفند سال 53 بود , ساعت شش صبح ...


    امین و مریم و نهال و پری خانم تو ماشین آقا یدالله نشسته بودن و ندا و علی با دخترشون , سپیده , تو ماشین خودشون و مجتبی و نصرت و نسرین با مهتاب و افسانه هم توی یک ماشین ...
    منتظر مهری خانم بودن تا به طرف سبزدرّه حرکت کنن ...
    مهری از همون سر کوچه چند تا بوق زد و جلوتر از همه با اون فولکس راه افتاد ...
    چهار تا ماشین به مهمونی خونه ی غلامرضا و گوهر می رفتن ...
    امین تمام راه رو تو فکر بود ... روزهایی که این راه رو می رفت و میومد و هنوز این اتفاق براش نیفتاده بود ...
    مریم هم یک طوری دیگه دلواپس بود که آیا با این همه مهمون مادر و پدرش از عهده بر میان یا نه ؟ نکنه شرمنده بشه و یک عمر نصرت به سرش بزنه ...
    اما نزدیک غروب آفتاب که چهار تا ماشین وارد جاده ی درخت های توت شد , همه ی مردم روستا آماده باش بودن ...
    غلامرضا به دُهُل زن ها گفت : بزنین , معطل چی هستین ؟ عروس و داماد میان ...
    مردم دور تا دور خیابون ایستاده بودن و نگاه می کردن که مریم با فامیلای تهرونی خودش داره میاد ...
    ماشین ها که وارد ده شدن , همه به خصوص یدالله خان از صدای دهل زن ها به وجد اومده بودن و یدالله خان قاه قاه می خندید ...
    مریم بی قرار اسماعیل و اسد که نزدیک سیصد متر رو در حالی که به مریم نگاه می کردن , دنبال ماشین دویدن تا خواهرشون رو در آغوش بگیرن , بود ...
    به محض اینکه پیاده شد , اول دو برادرش رو بغل کرد و بوسید ...
    ممدعلی گوسفند رو جلوی ماشین زد زمین و سرش برید ...
    یدالله خان پیاده شد و  گفت : ای غلامرضا , داداش , تو همیشه منو غافلگیر می کنی ... اینا برای چیه ؟ چرا اینقدر زحمت کشیدی ؟
    غلامرضا با اون روبوسی کرد و گفت : عروس اومده , دامادم اومده , یدالله خانِمون اومده , خوش اومدی ... خدا حافظ شما باشه ...
    یدالله خان دو تا فرش شش متری کادو آورده که از صندوق عقب بیرون آوردن و رفتن تو خونه ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۶/۱۱/۱۳۹۶   ۱۸:۱۶
  • ۱۸:۱۱   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و پنجم

    بخش چهارم



    مهری و آسیه خانم معذب شده بودن که گوهر به دادشون رسید ...
    اون دید همه رفتن تو خونه ولی اونا هنوز دم ماشین , پا پا می کنن , رفت جلو و گفت : بفرما , خیلی خوشحالم که دعوت منو قبول کردین ... منت گذاشتین سرم , خیلی منتظرتون بودم ...
    خوش اومدین ...

    مریم رو برادراش ول نکردن , رفت تو خونه سوغاتی هاشونو بده ... ببخشید ....
    بفرما , بفرما قدم سر چشم ما گذاشتین ...
    کلوچه های شیرین خرمایی و چای آتیشی , خستگی اونا رو حسابی درآورد و شام مفصلی که غلامرضا و گوهر به همراه خواهر و برادرهاشون دسته جمعی درست کرده بودن , از خوراک گوشت به مقدار فراوان و مرغ پخته شده با آتیش و ماست تازه و نون تنوری , ضیافتی اون شب تو خونه ی غلامرضا به پا کرده بود که نگفتنی ...
    تا اونجایی که در کمال تعجب , نصرت صدا کرد : مریم جان , خیلی خونه تون با صفاست ... خیلی شام خوشمزه ای بود ...
    مهری گفت : منم همین هایی که تو گفتی , ولی مریم اینجا چیکاره بود ؟ این کارو گوهر خانم و غلامرضا خان کردن که ازشون خیلی ممنونیم ... من تا حالا همچین شامی نخورده بودم ...
    امین گفت : مریم , من که دیگه برنمی گردم ... تو می خوای بری برو ...
    مجتبی گفت : نصرت منم برنمی گردم , تو هم می خوای بری برو ...

    و شد اسباب خنده و هر کس چیزی می گفت و به شوخی قرار شد هیچکس از اونجا نره و همون جا زندگی کنن ...
    سیما , دختر مهری , از مریم جدا نمی شد ... محبتی خاص بین اون و بچه های مهری برقرار شده بود که همه تعجب می کردن ...
    مریم می گفت : کار خدا بود که اون روز جمعه اون اتفاق بیفته و مهری و خانواده اش رو سر راه اون قرار بده ...
    مهمون های غلامرضا تو سه تا خونه خوابیدن و فردا هم با صبحانه ی مفصل پذیرایی شدن و همه دسته جمعی راه افتادن برن کنار رودخونه که غلامرضا تدارک ناهار رو برای اونجا دیده بود ...
    شاید بیست نفر در کنار گوهر و غلامرضا کار می کردن تا از مهمون ها پذیرایی کنن و همه ی اونا هم مهمون ناهارِ اون روز بودن ...



    ناهید گلکار

  • ۱۸:۱۵   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و پنجم

    بخش پنجم



    دسته جمعی از ده راه افتادن و از باغ های میوه که حالا پر بود از شکوفه های رنگارنگ , گذشتن و لذت بردن ...
    اما وقتی از سرازیری تپه پایین می رفتن ، از زیبایی اون منظره , ماتشون برد ... بهشتی اونجا بود باورنکردنی ...
    یک رودخونه پر آب و چمنزاری پر از گل های رنگ و وارنگ ... اون همه گل شقایق , گل های سفید و لاله های کوچولوی زردرنگ , گل های بنفش شیپوری , همه رو مات زده کرده بود ... نمی دونستن اون همه زیبایی رو چطور هضم کنن ...
    امین دیگه نمی تونست مثل سابق از اون سرازیری به راحتی پایین بره .. دست تو دست مریم بودن ... آهسته , آخر از همه رسیدن پایین و انگار دوباره تمام اون عاشقی هایی که این جا با هم داشتن براشون زنده شده بود ...
    و این طوری نُه روز گفتن و خندیدن و خوردن و گشتن ...
    اطراف اون روستا پر بود از بهشت هایی که برای همه دیدنی و لذت بخش بود و بالاخره لحظه ی خداحافظی رسید ...
    پری خانم می گفت : باور کنین تو عمرم اینقدر بهم خوش نگذشته بود ... خیلی عالی بود و من نمی دونم چطور تشکر کنم ...

    و از این باب , یکی یکی گفتن و گفتن ...
    همه شاد بودن و پشت ماشین هاشون پر شد از تخم مرغ محلی و نون و ماست و سرشیر و ناهار مفصلی که برای تو راهشون با خودشون برده بودن ...

    و اینطوری راهی تهران  شدن ...





    تیر ماه سال هفتاد و دو


    اون روز مریم برای امین یک تولد غافلگیری گرفته بود و همه رو شام دعوت کرده بود ...
    نزدیک ظهر بود ... مریم خرید زیادی کرده بود ...
    از تو پارگنیگ همه ی چیزایی که خریده بود رو گذاشت تو آسانسور و رفت بالا و باز به هزار زحمت اونا برد تو آپارتمانش ...
    تند و تند دور خودش می گشت ... تلفن رو برداشت و زنگ زد به مهری و گفت : مهری , سیما کجاست ؟
    می دونی هنوز نیومده , هیچ کار نکردم ...
    دارم دیوونه میشم , اگر سیما نیاد می مونم به خدا ...
    مهری گفت : نگران نباش , تو راهه ... الان می رسه , می خوای منو و مامان هم بیایم ؟
    مریم گفت : تو الان باید راه بیفتی تا به مهمونی برسی , کجا می تونی به من کمک کنی ؟ ...
    اگر سیما زود بیاد , سوگند هم هست ... این دختر من به هوای سیما کار می کنه ... خیلی خوب , من برم ... دیر نکنی , تو رو خدا راه بیفت ...
    به آسیه جون سلام برسون ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۶/۱۱/۱۳۹۶   ۱۸:۱۶
  • ۱۸:۲۰   ۱۳۹۶/۱۱/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و پنجم

    بخش ششم



    یک مرتبه یک درد شدید تو دلش احساس کرد ... فکر می کرد از استرس زیاد و گرسنگی اینطوری شده ...
    چون مدتی بود هر وقت کار زیاد می کرد یا غذا نخورده بود , اینطوری دلش درد می گرفت و بعدم خود به خود خوب می شد ... این بود که اهمیتی نداد و مشغول کار شد ...
    فقط درِ یخچال رو باز کرد و یک لیوان شیر خورد ...
    قبل از سیما , سوگند , دخترش , که حالا هفده سال داشت و دو سال بعد از اون ماجراها به دنیا اومد بود از راه رسید و بعدم سهیل , پسرش , که دو سال از سوگند کوچیکتر بود ...
    و هیچ کدوم متوجه ی صورت مریم نشدن که از شدت درد در هم رفته بود ... هر دو گرسنه بودن ...
    مریم گفت : صبر کنین سیما بیاد با هم بخوریم , ناهار حاضره ... ولی تو رو خدا بچه ها برای شام کمک کنین ...
    هیچ کار نکردم و حالمم زیاد خوب نیست ...
    سوگند گفت : چرا مامان جان ؟ چی شدین ؟
    گفت : چیز مهمی نیست , فقط دلم درد می کنه و آروم هم نمی شه ...
    سهیل گفت : از بس کار می کنین ... چقدر بابا میگه کار نکن ... خوب خسته میشی , دیگه از وقتی من خودمو شناختم یا درس می خونین یا سر کار بودین ...
    سیما کی میاد ؟ من طاقت ندارم مامان , دارم ضعف می کنم ...
    سوگند گفت : ببخشید تو نبودی به دوستت پُز می دادی مامانم استاد دانشگاست ؟
    سهیل گفت : چی میگی تو ؟ من می گم خودشون رو اذیت نکنن ... باز تو بی ربط گفتی ؟ ...
    مریم همینطور که داشت میوه ها رو می شست , گفت : جر و بحث نکنین ...
    سوگند , تو میز رو بچین الان سیما می رسه ... منم ناهار بخورم بهتر می شم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۰۶   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌿❣️  قصه ی من  ❣️🌿

    قسمت بیست و ششم

  • ۰۸:۱۴   ۱۳۹۶/۱۱/۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    قصه ی من 🌿 ❣️


    قسمت بیست و ششم

    بخش اول



    اما مریم این بار علاوه بر دل درد , احساس می کرد حال خوبی نداره و دهنش تلخ شده بود و هر بار که از کنار ظرف میوه رد می شد , یک حبه انگور می ذاشت دهنش ولی حال تهوع می گرفت ...

    سیما که از راه رسید , فورا متوجه ی تغییر حالت مریم شد و پرسید : مریم جون صورت شما یک طوری شده , حالتون خوبه ؟

    مریم گفت : راستش نه , ولی الان با این همه مهمونی که دعوت کردم وقت ندارم به خودم فکر کنم ... چرا وقتی من یک برنامه ای دارم حالم بد میشه ؟ از دست خودم کفرم در میاد ...

    سوگند گفت : سیما ول کن این حرفا رو , بدو از گرسنگی مُردیم ...

    بعد از ناهار مریم حالش بهتر بود ... همین طور که تند و تند سه تایی کار می کردن , سیما پرسید : گفته بودین نصرت خانم رو دعوت نمی کنین , پس چرا کردین ؟

    مریم سری تکون داد و گفت : دوباره حوصله ی حرف و سخن ندارم ... امشب نیاد , یک سال باید تقاص پس بدم ... مامان پری ازم خواست ...

    سوگند گفت : مامان جان وقتی هم که بیاد , بازم باید تقاص بدی ... اون که نمی تونه جلوی زبونش رو بگیره ...

    مریم گفت : سوگند در مورد عمه ات درست حرف بزن عزیزم ...

    سوگند گفت : آخه مامان به منم متلک میگه ... این بابام هم که یک کلمه بهشون حرف نمی زنه ... مامان پری هم که ماست خورده ...

    سهیل گفت : اجازه نمی دی من حرف بزنم وگرنه یک بار دست و صورتشون رو می شورم می ذارم کنار ... اگر دیگه تونست اینطوری با شما حرف بزنه ...

    مریم گفت : نه , تو هرگز حق همچین کاری رو نداری ... بهتون گفتم دلم نمی خواد مامان پری رو ناراحت کنم ...

    سیما گفت : مریم جون حالا که نمی ذاری بچه ها جواب بدن , خودتون بدین ...

    مریم گفت : امتحان کردم , فایده نداره ... ولی می دونین چیه ؟ عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ... همین عمه نصرتت باعث شد من با مامانت آشنا بشم و تو رو داشته باشم ... تازه همین نصرت خانم باعث شد از اون خونه بیایم بیرون ... اون سعی کرد منو اذیت کنه ولی یک جورایی هم به نفع من شد ... اما من خیلی سعی کردم بهش نزدیک بشم ولی نشد ... اصلا من نمی تونم بفهمم چرا با من اینطوری می کنه ! ...

    یک بار خیلی با من خوب شده بود , با خودم فکر کردم دیدی من بهش محبت کردم اونم تحت تاثیر قرار گرفت ... خوشحال بودم ... تا یک روز من و ندا رو دعوت کرد خونه شون ... منم رفتم , گفتم بذار حالا که خوب شده منم گذشت کنم ... ولی دیدم به من بی محلی می کنه ...

    دلیلشو نمی فهمیدم ... به روی خودم نیاوردم اما اون تمام مدت با ندا تو آشپزخونه حرف می زدن , انگار نه انگار منم اونجا بودم ... منم با شما دو تا تو هال  سرمون رو گرم کرده بودیم ... تا ناهار خوردیم دیگه طاقت نیاوردم شماها رو برداشتم و اومدم خونه ...

    وقتی رسیدم دیدم مامان و نهال یک طوری به من نگاه می کنن , پرسیدم : چیزی شده ؟

    پری خانم گفت : آره , گردنبند نصرت گم شده ...

    پرسیدم : از خونه بیرون رفته بود ؟

    گفت : نه , تو خونه گم شده ... گردنش بوده باز کرده , دیده نیست ... تو ندیدی ؟

    گفتم : من اصلا یادم نیست که گردنبند گردنش بود یا نه ...

    واقعا یادم نبود ... شما دو تا شروع کردین به بازی کردن ... اون موقع نزدیک عروسی عمه نهالت بود و من و مامان پری داشتیم یک چیزایی می دوختیم ...

    مامان به من گفت : قربون دستت مریم جون , ماشین زیر پاته برو همین خرازی سر خیابون از این یراق کم آوردم , بخر و بیا ... امشب جانمازشو تموم کنم خیالم راحت بشه ...

    گفتم : باشه ...

    کیفم رو برداشتم که برم , مامان دستمو کشید و یه تیکه یراق نمونه رو گذاشته بود روی یک اسکناس و داد به من و گفت : نه ,نمی شه تو حساب کنی ... اینو بگیر , کیف نمی خواد ببری ...



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان