قصه ی من 🌿 ❣️
قسمت بیست و ششم
بخش اول
اما مریم این بار علاوه بر دل درد , احساس می کرد حال خوبی نداره و دهنش تلخ شده بود و هر بار که از کنار ظرف میوه رد می شد , یک حبه انگور می ذاشت دهنش ولی حال تهوع می گرفت ...
سیما که از راه رسید , فورا متوجه ی تغییر حالت مریم شد و پرسید : مریم جون صورت شما یک طوری شده , حالتون خوبه ؟
مریم گفت : راستش نه , ولی الان با این همه مهمونی که دعوت کردم وقت ندارم به خودم فکر کنم ... چرا وقتی من یک برنامه ای دارم حالم بد میشه ؟ از دست خودم کفرم در میاد ...
سوگند گفت : سیما ول کن این حرفا رو , بدو از گرسنگی مُردیم ...
بعد از ناهار مریم حالش بهتر بود ... همین طور که تند و تند سه تایی کار می کردن , سیما پرسید : گفته بودین نصرت خانم رو دعوت نمی کنین , پس چرا کردین ؟
مریم سری تکون داد و گفت : دوباره حوصله ی حرف و سخن ندارم ... امشب نیاد , یک سال باید تقاص پس بدم ... مامان پری ازم خواست ...
سوگند گفت : مامان جان وقتی هم که بیاد , بازم باید تقاص بدی ... اون که نمی تونه جلوی زبونش رو بگیره ...
مریم گفت : سوگند در مورد عمه ات درست حرف بزن عزیزم ...
سوگند گفت : آخه مامان به منم متلک میگه ... این بابام هم که یک کلمه بهشون حرف نمی زنه ... مامان پری هم که ماست خورده ...
سهیل گفت : اجازه نمی دی من حرف بزنم وگرنه یک بار دست و صورتشون رو می شورم می ذارم کنار ... اگر دیگه تونست اینطوری با شما حرف بزنه ...
مریم گفت : نه , تو هرگز حق همچین کاری رو نداری ... بهتون گفتم دلم نمی خواد مامان پری رو ناراحت کنم ...
سیما گفت : مریم جون حالا که نمی ذاری بچه ها جواب بدن , خودتون بدین ...
مریم گفت : امتحان کردم , فایده نداره ... ولی می دونین چیه ؟ عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ... همین عمه نصرتت باعث شد من با مامانت آشنا بشم و تو رو داشته باشم ... تازه همین نصرت خانم باعث شد از اون خونه بیایم بیرون ... اون سعی کرد منو اذیت کنه ولی یک جورایی هم به نفع من شد ... اما من خیلی سعی کردم بهش نزدیک بشم ولی نشد ... اصلا من نمی تونم بفهمم چرا با من اینطوری می کنه ! ...
یک بار خیلی با من خوب شده بود , با خودم فکر کردم دیدی من بهش محبت کردم اونم تحت تاثیر قرار گرفت ... خوشحال بودم ... تا یک روز من و ندا رو دعوت کرد خونه شون ... منم رفتم , گفتم بذار حالا که خوب شده منم گذشت کنم ... ولی دیدم به من بی محلی می کنه ...
دلیلشو نمی فهمیدم ... به روی خودم نیاوردم اما اون تمام مدت با ندا تو آشپزخونه حرف می زدن , انگار نه انگار منم اونجا بودم ... منم با شما دو تا تو هال سرمون رو گرم کرده بودیم ... تا ناهار خوردیم دیگه طاقت نیاوردم شماها رو برداشتم و اومدم خونه ...
وقتی رسیدم دیدم مامان و نهال یک طوری به من نگاه می کنن , پرسیدم : چیزی شده ؟
پری خانم گفت : آره , گردنبند نصرت گم شده ...
پرسیدم : از خونه بیرون رفته بود ؟
گفت : نه , تو خونه گم شده ... گردنش بوده باز کرده , دیده نیست ... تو ندیدی ؟
گفتم : من اصلا یادم نیست که گردنبند گردنش بود یا نه ...
واقعا یادم نبود ... شما دو تا شروع کردین به بازی کردن ... اون موقع نزدیک عروسی عمه نهالت بود و من و مامان پری داشتیم یک چیزایی می دوختیم ...
مامان به من گفت : قربون دستت مریم جون , ماشین زیر پاته برو همین خرازی سر خیابون از این یراق کم آوردم , بخر و بیا ... امشب جانمازشو تموم کنم خیالم راحت بشه ...
گفتم : باشه ...
کیفم رو برداشتم که برم , مامان دستمو کشید و یه تیکه یراق نمونه رو گذاشته بود روی یک اسکناس و داد به من و گفت : نه ,نمی شه تو حساب کنی ... اینو بگیر , کیف نمی خواد ببری ...
ناهید گلکار