مست و مليح 🍁
قسمت پنجم
گوشامو تیز كردم تا ببینم چه خبره. این كار همیشهی جمال بود. هر وقت مهمون ما بودن، باید یه چشمم به اون میبود و یه چشمم به خانم. به نظر نمیرسید كه خیلی بد باشه، ولی رفتارهاش عجیب بود و آدم رو اذیت میكرد. بوی مشروب از اتاق بیرون میزد. از لای در میشد حرفاش رو شنید. جمال خیلی مهربون و آروم با ملیحه خانم حرف میزد.
- كار دوران رو میبینی خانم جان؟
- باز دوباره زبونتون راه افتاد؟
- نه به جان شما، چون شما رو به خودم نزدیك میبینم، مییام واسه درد دل.
- آخه تو مرد گنده چه حرفی با منِ دختربچه داری؟
- مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد!
- این بار داد و بیداد میكنم ها!
- كسی نیست خانم جان، حوری هم كاری به كارم نداره.
- آقا جمال، من میترسم به خدا.
- چرا؟ من اینجا فقط با تو حرف میزنم. كاری كردم؟ اذیتت كردم؟
- آخه من با شما حرفم نمییاد. میخوام بخوابم.
- میدونی خانم، من تو بچگی فقط آرزوم بود با یكی مثل شما همصحبت باشم.
- حالا كه خرس گندهاین!
- درد بچگی هیچوقت فراموش نمیشه خانم. بیا بگیر، این هم كتابی كه دفعه قبل بهت قول داده بودم، ماهی سیاه كوچولو صمد بهرنگی.
- مرسی آقا جمال، من نمیخوام شما واسم كتاب بخری.
- باور كن اذیتت نمیكنم.
آروم در اتاق رو وا كردم. نور اتاق افتاد رو صورتم. ملیحه خانم یه لباس خواب سفید و قشنگ تنش بود كه دیگه داشت واسش كوتاه میشد. وایستاده بود و جمال هم با چشمهای قرمز و لب و لوچهی آویزون بهش نگاه میكرد. گفتم:
- آقا جمال، اثاثها رو میدزدن ها!
- مفتشی؟ برو رد كارت.
- فردا به آقام میگم.
- من كاری باهاش ندارم. حرف میزنم، حررررف.
آنقدر پاپیچش شدم تا بالاخره از خر شیطون پیاده شد و رفت توی حیاط خوابید. همونجا جلوی در خانوم خوابیدم و تا صبح هیچجا نرفتم. با فكر و ترس اومدن جمال چشمامو بستم. یه لحظه بعدش چشمام رو باز كردم. صبح شده بود. آقام روبروم وایستاده بود و ریشش رو میخاروند و ننهام هم جلوم چمباتمه زده بود و نگاهم میكرد.
یكی دو تا لگد خوردم تا بالاخره آقام حوری رو دید و ماجرا رو فهمید. چیزی از جمال و كارش نگفتم، در عوض اونها هم چیزی از من و ملیحه نگفتن.
...
حوری كلی با آقام صحبت كرد و بالاخره راضیش كرد كه مدتی خونهی ما بمونن تا بتونن جای تازهای رو اجاره كنن. اسباب و اثاثیهشون رو خركش كردیم تا اتاق طبقهی بالا و من یه سری از وسایلم رو آوردم پایین. اتاق وسطی كه بیشتر جای انباری استفاده میشد و پنجرهای هم به جایی نداشت، شد اتاق من. یه طرفش اتاق خواب ننه و بابا هاشم بود و یه طرف هم اتاق خانوم.
...
آقام یه چند جعبه انار آورده بود و قرار شد تا رُبشون رو بگیریم. یه اجاق با گِل و آجر قزاقی درست كردیم و بعد از لگد كردن انارها و چلوندشون، گذاشتیم تا آبش بجوشه.
ننه چند تا انار گنده رو آبلمبو كرد و داد بهمون تا بخوریم. من به بهونهای رفتم تو خونه و یه انار دادم به خانوم. وقتیمیخواستم برگردم، آقام چشمش افتاد بهم و یكی زد به پس سرم. سه تا نخالههای خونهی روبهرویی كه از پنجرهی طبقه دومشون همیشه حیاط ما رو نگاه میكردن، زدن زیر خنده.
دو تا خواهر بودن و یه برادر داشتن عینهو وحدت، همون بازیگر خندهدار. برادره رو بعضی وقتا خونهی شهلا خانوماینا دیده بودم. اسمش نریمان بود و فقط جك میگفت و میخندید. الكیخوش بود. قدش از من بلندتر بود و موها و چشمهای روشنی داشت. آقاش تو كار ختنه بود، كوچیك و بزرگ فرق نمیكرد. مادرش هم شكستهبندی میكرد و مچ و كتف و پر و پاچه جا میانداخت. یه دكون شیش هفت متری پایین خونهشون بود كه بیشتر كارشون رو اونجا میكردن و داد و بیداد مشتریهاشون همیشه تو خونهی ما بود. چشمشون به حیاط ما بود و تا میتونستن منو مسخره میكردن. بعد از شاپلاق آقام، صدای خندههای نریمان و خواهرهاش مثل میخ رفت تو ملاجم. از حرص داشتم آتیش میگرفتم. خم شدم و یكی از انارها رو ورداشتم و با تمام توانم پرت كردم سمتشون.
شاید دو طول زندگی فقط دو سه بار اتفاق بیفته كه شانسیترین پرتابت به هدف بخوره. انار دقیقاً رفت و خورد وسط صورت یكی از خواهرهای نریمان.
چند لحظه سكوت مطلق كل حیاط رو گرفته بود. بابا هاشم كاملاً عصبی به من نگاه میكرد و ننه هاج و واج مونده بود. یكدفعه صدای مشتهایی که نریمان و آقاش میكوبیدن به در خونه، بلند شد. آقام بدو رفت و درو وا كرد. آقای نریمان با قیچی ختنهاش اومد تو.
ما هفته ای یكی دوبار این قشونكشی خانوادگی رو داشتیم. یه بار سر غیبتهای ننهام، یه بارچشمچرونی جمال، صدای آروغهای آقام یا كتككاری من و نریمان.
بابا هاشم جلوی باباي نریمان وایستاد و گفت:
- سلام جناب اقای دكتر، من معذرت میخوام. امیر خریت كرده.
صد بار گفتم به من نگو دكتر. مسخرهم نكن. من ختنهكنم، به شغلم افتخار هم میکنم.
- منوچهر جان، عزیز من، بابا نوكرتم، مسخره چیه؟ شما كه نصف دوا درمونهای این اطراف رو نسخه میكنی، فدات شم.
- گه میخورم با تو.
اینو گفت و دوید تو حیاط و نریمان هم با یه چوب كلفت اومد سمت من. جمال جلوی نریمان واستاد و من زدم به چاك. رفتم تو حیاط پشتی و تا اومدم به خودم بجنبم، آقا منوچهر اومد دنبالم و نریمان هم رسید بهش. بابا هاشم كه دید اوضاع قمر در عقربه، از پشت سر موهای آقا منوچهر رو كشید و و دعواشون بالا گرفت. من پیچیدم و رفتم طرف ننهام كه نریمان با چوب اومد دنبالم. بدو رسیدم به اجاق و دیگ رب انار و یه تنه زدم بهشون. دیگ برگشت و ریخت رو زمین. قسمت بزرگی از زمین رو قرمز كرده بود و ازش بخار بلند میشد. منوچهر خان پشت سر آقام بدو مییومد و هی قیچی ختنهاش رو تکون میداد سمت آقام. رسید به من و پاش رفت رو رب انارها. لیز خورد و جفت پاهاش رفت رو هوا و با كله محكم اومد پایین.
هیچ كس جم نمیخورد. همه به آقا منوچهر نگاه میكردن. چشماش تكون میخورد و به اطراف نگاه میكرد. قرمزی رب انار زیرش نمیذاشت كه متوجه بشی از سرش خون مییاد یا نه، ولی قیچی كه قبلاً تو دستش بود رو نمیدیدم. كمی كه گذشت، یك دفعه داد كشید و روی زمین قل خورد و برگشت. قیچی ختنهاش فرو رفته بود تو قسمت بالای رونش. انگار داشت تقاص پس میداد.
با هزار بدبختی رسوندنش بیمارستان و زخمش رو بخیه كردن ولی بدبخت تا یكی دو ماه نمیتونست تو مستراح بشینه و هی زیرش لگن میذاشتن. زنش هم بعضی وقتها از لجش لگن رو مییاورد و میریخت جلوی در خونهی ما.
...
تا چند وقت از ترسم از خونه بیرون نمیرفتم و همهاش با خودم بودم. دلخوشیام این بود كه بعضی وقتها گوشم رو بذارم روی دیوار و قصههایی رو كه ملیحه بلند بلند واسه خودش میخوند، گوش كنم. دیواری كه بین اتاق من و خانم بود، هر روز برام عزیزتر میشد و بهش احساس نزدیكتری داشتم.
یه شب تازه داشت چشمم سنگین میشد كه با پچپچ خانم و جمال بیدار شدم. ملیحه از اینكه جمال دوباره رفته بود تو اتاقش، دیوانه شده بود و هی بهش فحش میداد و جمال هم ابراز ارادت میكرد.
سریع پا شدم. اومدم از اتاق برم بیرون كه دیدم صدای آقام در اومده و بعد از كمی صحبت با جمال، بحثشون بالا گرفت.
از اتاق رفتم بیرون. حوری و ننهام هم اومدن پایین. آقام که از دست جمال كفری بود، گفت:
- مرد گنده، تو چرا این موقع شب رفتی تو اتاق خانم؟
- درسهاشو مرور میكنیم.
- شما معلمی، مسئول آموزش پرورشی، مكتبخونه داری، چیكاره حسنی؟
حوری اومد جلوی آقام وایستاد و گفت:
- چیزی نشده كه بابا هاشم، خبری نیست، جیمی به خاطر دلرحمی میره پیش ملیحه خانم.
- صد بار نگفتم به شوهرت نگو جیمی؟ مگه سگه، گربه است؟ ببین حوری، اگه اینجا از این بیناموسیها بشه، نمیتونم نگهت دارم.
- حالا سر یه دختر غریبه من و شوهرم رو میندازی بیرون؟
جمال اومد دست آقام رو گرفت و گفت:
- بابا جان، والله، بالله، چیزی نیست. ملیحه خانم از من خواسته واسش كتاب بخونم، من هم اطاعت امر كردم.
ننه كه اینو شنید، رفت تو اتاق خانوم و خیلی جدی روبهروش وایستاد.
- خانم، اینجا از این خبرا نیست ها! شما سنت زیاد شده، ماشالله ماشالله عینهو زنهای سن بالا رو اومدی. دست از سر پسر من و دامادم وردار. در ثانی، اگه شوهر میخوای بگو شوهر میخوام.
- من تازه سیزده سالمه، دارم درس میخونم. من كه كاری نكردم.
- خونهی ما قانون داره.
- خوب اقدس خانم اینجا خونهی من هم هست.
- نیست خانم، نیست. اگه به خاطر سی سال كلفتی ما این خونه هم به ما نرسه كه هیچی. شما مهمون مایی، اگه میتونی با قانون خونه زندگی كنی كه هیچ، وگر نه شما هم برو پیش اون مادر خلت.
آقام كه از حرفهای ننه دلخور شده بود، اومد جلو و بازوش رو گرفت و آوردش بیرون.
- نگو خانم، طفلكی گناه داره.
- حواست بهش نباشه، بالاخره یكی رو از راه به در میكنه، عینهو فرنگیس مادرش.
...
آقام تلویزیون پارس قرمز منصور خان رو گذاشته بود كنار در اتاق ملیحه خانم و روبهروش نشسته بود. یه پتو انداخته بود زیرش و یه بالش هم پشتش بود. تمام برنامههای تلویزیون رو نگاه میكرد و برفك هم كه مییومد، رادیوش رو روشن میكرد و آهنگ گوش میداد ولی چشمش فقط به اتاق خانم بود.
بابك لطفی خواجه پاشا
دي ماه نود و پنج