مست و ملیح 🍁
قسمت بیست و پنجم
راه افتادیم . داشتیم از قصر دور میشدیم . چند تا خانواده داشتن به زندان نزدیك میشدن ، با لباسهای تازه میرفتن سمت در زندان واسه ملاقاتی . ژیان ویدا خیلی مرتب و تمیز بود . خودش هم خیلی زیبا لباس پوشیده بود و وقار خاصی داشت . پرسیدم :
- نگفتی كی فروغ رو كشته .
- میشناسیش .
- هر كی باشه ، پدرش رو در مییارم .
- پدرش رو در مییارن . شما لازم نكرده در بیارین .
- یعنی چی ؟ من هفت هشت ماه الكی تو اون خراب شده موندم . پدرم در اومده . ذله شدم . خفه شدم . من باید با خیلیها تسویه حساب كنم . باید ببینمشون ، زل بزنم وسط چشماشون و بگم ، تف تو ذاتتون . من آدم زندون نبودم كه .
- خیلی خوب حالا ! چرا اینقدر حرص میخورین ؟ آروم بابا !
- نمیتونم . كی بوده ؟
- میخوای بری بكشیش ؟
- تو بگو .
- تو كاریت نباشه . عزیز من ، از چاله در اومدی ، میخوای بیفتی تو چاه ؟ پلیس خودش میگیردش ، پدرش هم در مییاره .
- نگرفتنش ؟
- نه ، تو یه بزمی ، وقتی خیلی خوش بوده ، واسه رفقاش تعریف میكنه . اونا هم فرداش میفروشنش .
- عماد بود ؟
- هر كی بوده ، به تو مربوط نمیشه ، تو فعلاً باید یه مدت رو خودت كار كنی و آروم بشی تا بهت بگم .
- نمیشم . بگوووو . منو سگ نكن ، بگو .
- نه ، اصلاً .
- نگه دار .
- به هیچ وجه !
- میگم وایستا . تو رو اعصاب منی . یه كلمه بگو كی بوده .
- نه ، نه ، نه !
- ای بابا !
- نمیشه امیر . لطفاً كمی آروم باش ، الكی هم حرص نخور . همه چی تموم شد . روز از نو ، روزی از نو . فیلمی با بازی آلن دولن ! مردی كه تموم گانگسترها رو به زانو درآورده ! یادته امیر ؟ واقعاً یادته ؟ چقدر بد بودم . یادته ؟ واااای ، یه دختر چقدر میتونه خبیث باشه ؟ وای امیر ، خیلی بد بودم .
خیلی ساده تونست ذهن منو آروم كنه . حرفاش رو گوش میكردم و انرژیای كه تو حرف زدنش بود ، آرومم كرد . از كارهای خودش و حرفای قدیم خندهاش گرفت و به زور میتونست فرمون رو نگه داره . آروم كنار خیابون وایستاد .
- خداییش ... دورانی داشتیم ها . یعنی جهالتی داشتیم اساسی . آخه با پسر مردم كشتی بگیری ؟ نفت بهش بدی بخوره ؟ چرااااا ...
همینطور ریسه میرفت و من هم از حرفاش خندهام گرفت . دو سه بار محكم با مشت كوبید رو پام تا تونست قنج دلش رو جمع كنه و نفس بگیره .
- آخه بِدی پسر مردم نفت بخوره ! چه كارهایی كه من با تو نكردم ... بمیری امیر ! خیلی ساده بودی . الان نیستی كه ؟ یادته با داداشم بستیمت به نردههای پنجره ... با تیر كمون میزدیم ... ای وااااای ، مردم خداااا ...
- نه ، یادم نیست . فراموش كردم .
- مگه میشه ؟ ... وای خدا ! مُردم از خنده ! یعنی بچگی و جوونیِ همسن وسالهای ما چیزی در حد جنونه . بازی نمیكردیم كه ! شرخری میكردیم . جزو اشرار بودیم ! این عذاب ما به مورچگان و قورباغهها و پرندگان و خزندگان ، اون دنیا یقهمون رو میگیره . ای وای ! آخیش ! یه سالی بود اینقدر نخندیده بودم . خدایا شكرت ! بعداً گریه نكنیم خوبه . یعنی تو آخرت واسه شهادت از اعضا بدن ماها سوال بپرسن ، آدم از خجالت آب میشه . والله ! ولی خوب ، حالا دیگه ...
ولی حالا جدی باشیم . میخوام یه حرف جدی بزنم . وایسا ... آخی ! خوب . اشكم در اومد . اخ ! واه واه ! خیلی خوب ، واقعاً جدی . نپرسیدی چرا تا فهمیدم اینجایی ، اومدم كمكت .
- خوب ؟ میخواستم بپرسم . هر چی بود ، برام عجیب بود ، ولی به طور كلی ازت واقعاً ممنونم .
- ولی واسه من عجیب نیست . راستش ما شاید تو دورهای اونقدر ضعف داریم ، چه در تربیتمون ، چه در رفتارمون و چه در هر حركتی كه انجام میدیم ، و به قدری به دور از حقوق مدنی اولیهمون بودیم كه بعضی وقتها بدترین كارها رو میكنیم و من ...
شرمندهام . راستش من آرزو داشتم فقط یك بار ببینمت و بگم منو ببخشی . به خدا من اون موقع نمیفهمیدم ، نه من ، نه قادر . خدا میدونه شرمندتم . قسم خورده بودم از دلت در بیارم . آخی ! رااااحت شدم .
رسیدیم تو یه كوچهی نسبتاً مرتب و ماشین كنار خونهای وایستاد . پیاده شدیم . یه خونهی دو طبقه بود . ویدا كلیدش رو انداخت تو در و رفتیم تو . طبقهی پایین خونه از حیاط راه داشت ، یه حیاط قشنگ و نقلی كه یكی دو تا درخت كوچیك كنارش بودن . معماری خونه سنتی بود و پنجرههاش رو سبز روشن رنگ كرده بودن . از حیاط سه تا پله میخورد و میرفت تو طبقهی اول خونه . ویدا از پلهها رفت بالا و در خونه رو باز كرد . یه خونهی تقریباً مرتب بود كه معلوم بود وسایل توش برای زندگی كامل نیست . به جز یه دست مبل چوبی ساده و یه گلیم ، چیزی تو هال نبود . ویدا كلید ماشین رو گذاشت رو میز عسلی كنار مبلها و كت شیك قهرهایاش رو در آورد .
سپهر ؟ كجایی سپهر ؟
در یكی از اتاقها باز شد . یه پسر حدوداً همسن و سال خودم اومد بیرون . موهای تیرهاش رو خیلی مرتب شونه كرده بود و چشم و ابروی كشیده و صورت خوشفرمی داشت . یه پیرهن مردونهی آستین كوتاه تنش بود ، یه كتاب هم تو دستش . احساس میكردم قبلاً دیدمش . از اون چهرههایی بود كه هر مردی خودش رو مثل اون تصور میكنه . تا دیدمش ، تفاوتی رو در جنس نگاهش درك كردم . خیلی آروم اومد تا رسید به من . كتابش رو بست و دستش رو دراز كرد سمتم .
- سلام .
- سلام .
ویدا رفت و كنارش وایستاد و روش رو كرد سمت من و گفت :
- ایشون آقا سپهر هستن ، یكی از مردهای نیك روزگار . چند روزی اینجا پیش ایشون مهمونی . كارشون خیلی درسته . اینجا تنهاست . تازه یه مزیت هم داره كه ... خودت بگو سپهر .
- تركم .
- و بسیار هم این مسئله واسش مهمه و بسیار حساس نسبت به شهرشون .
- رضائیه . من بچهی رضائیهام .
- دانشجوی مهندسی معماری دانشگاه تهران كه حتی برای تعطیلات هم نرفته كه مبادا از تحصیلات عالیه عقب بمونه . یه سری مسائل دیگه هم هست كه كمكم میفهمی .
سپهر لبخند زد و اومد سمتم و گفت :
- خوش اومدی امیر آقا .
- قبلاً دربارهی تو یه چیزایی به سپهر گفتم و كم و بیش میشناسدت . گفتم كه تعجب نكنی . حالا من اگه اجازه بدی ، برم . جایی هم نمیری تا بیام .
كیفش رو برداشت . قبل از اینكه راه بیفته ، رفتم نزدیكش و دم گوشش گفتم :
- من اینجا نمیمونم . زشته بابا .
- زشت نیست .
- شما خودت كجا میری ؟
- خونه خودمون . عیده ها !
- آهان . خیلی خوب . میخواستم بگم ، مزاحم این بنده خدا نشم . ضایع نباشه .
ضایع نیست . كار بسیار پسندیدهایه .
- خیلی خوب پس . عیدت مبارك . سلام منو به آقا نادری و شهلا خانم برسون .
- هر جفتشون مردن . بعداً باید بری سر خاكشون یه فاتحه بفرستی . ما یه جمع چند نفرهایم . میدونیم نمیتونی اینطوری بیای جایی . بعداً میبرمت .
بعد دست كرد تو كیفش و یه بسته قرص در آورد . داد به سپهر و گفت :
- بیا روزی دو تا ، یادت نره ها .
- من نمیخورم . ممنونم ویدا جان .
- میخوری ، دو تا هم میخوری .
- میترسم به اینا معتاد شم .
- نمیشی .
بابك لطفی خواجه پاشا
دی ماه نود و پنج