مست و ملیح 🍁
قسمت بیست و نهم
یه مرد حدوداً چهل و دو سه ساله روبهروم بود . موهاش رو هیپی كرده بود و صورتش برق میزد . شلوارش خیلی تنگ بود و پیراهن رنگی و بلندی تنش بود .
درو كه وا كرد ، رفت تو ، ولی من نرفتم . كمی دیگه وایستادم تا خود پریسا بیاد دم در . خبری نشد . مجدداً همون مرده اومد و كمی عصبانی گفت :
- بیا تو .
من باز از جام تكون نخوردم . مرده دستش رو گذاشت زیر چونهاش و یه دل سیر نگام كرد .
- خیلی خوب .
خواست درو ببنده و بره تو كه نذاشتم . دوباره درو وا كرد و اینبار رفتم تو . آنقدر عصبانی بودم كه بودن یه مرد تو خونهی پریسا تونست كلاً بریزدم به هم . مرده كمی نگام كرد و رفت تو اتاق پریسا . شكل و فرم خونهاش رو عوض كرده بود . دیگه اون وسایل سنتی و گلیم قشنگ وسط هال نبود . انگار دلواپسیهاش عوض شده بود .
پریسا بیدلیل منو انداخت تو هلفدونی . نفهمیدم چرا شهادت دروغ داد . حتی یه بار نیومد اون گوشیِ اتاق ملاقات رو ورداره و بگه من سر این دروغ گفتم . نیومد . حرفی نزد . خیلی دوست داشتم یه بار دیگه عاشقونه نگاهش كنم و مثل قدیمها صداش كنم . قید منو زده بود . چرا ؟ نمیدونستم . تا جوابم رو نمیگرفتم ، جایی نمیرفتم .
رو در و دیوار خونه عكس مردهایی بود كه همه به شدت خوشتیپ و خوشبر و رو بودن . كمی گذشت . كسی نیومد سراغم .
منتظر شدم . باز خبری نشد . دیگه داشتم نگران میشدم . یهو در اتاق باز شد و همون مرده با یه شلوارك كوتاه و زیرپوش اومد بیرون . نشست كنارم رو مبل . اصلاً تكون نمیخورد . یه كم كه گذشت ، آروم چرخید و به چشمهام نگاه كرد . من هم خیره شدم به چشمهاش . كاملاً آماده بودم كه اگه كاری بكنه ، از خودم دفاع كنم . كمی لب و لوچهاش رو تكون داد . همونطوری بهم نگاه میكرد و من هم اصلاً پلك نمیزدم . یهو دست انداخت و كمرم رو گرفت . تندی بلند شدم و رفتم عقب . بلند شد و اومد سمتم . كمی عقبتر رفتم . باز اومد سمتم . یه چَك زدم تو گوشش . یهو نشست و زد زیر گریه . كمی بعد گریهاش تموم شد و آروم اومد سمتم .
- واسه چی میزنی كثافت ؟
- داری چیكار میكنی ؟ برو بگو پریسا بیاد .
- پریسا خر كیه ؟ ما اینجا پریسا نداریم .
صداش رو كمی میكشید و یه خُرده شُل و ول حرف میزد . كمی كه به صورتش با دقت نگاه كردم ، دیدم زیر چشمهاش سایه داره . یه جوری بود . گفتم :
- پریسا خانم ، خوانندهی كاواره روناك .
- برو گمشو بابا . پریسا كیه ؟ اینجا فقط منم . من جیمیام . اسمم جیمیه . تنها هم هستم . مگه تو رو دكتر نفرستاده ؟
- من با پریسا خانم كار داشتم .
- نداریم بابا . من اینجا رو تازه خریدم . خبری هم از اون آكلهای كه میگی ، ندارم . اگه دكتر نفرستادتت ، هری بیرون .
كمی دلخور بود و مثل خانمها آه میكشید . خواستم از در برم بیرون که یهو اومد سمتم و گفت :
- تو رو جان مادرت نری كلانتری ملانتری چغلی بكنی . من دست خودم نیست . به خدا شرمندهام . فكر كردم تو رو دكتر فرستاده .
- مگه مرد نیستی ؟
- متاسفانه چرا !
از خونه اومدم بیرون . نمیدونستم بخندم یا بترسم . قبلاً همچین كسانی رو تو تلویزیون و شوها دیده بودم ولی نه از نزدیك .
...
رفتیم دم آریشگاهی كه همیشه پریسا رو میبردم اونجا . از صاحبش سراغ پریسا رو گرفتم ولی گفت خیلی وقته اونجا نرفته .
ظهر كه شد ، سپهر رو ورداشتیم و اول رفتیم ساندویچی و نفری یه سوسیس آلمانی خوردیم . یكی دو ساعتی رو تو دفتر نقلی و كهنهی ویدا گذروندیم . سپهر تو گردگیری دفتر كمكش میكرد و من چند تا از كتابهای ویدا رو ورق زدم . ویدا كه منو تو اون حال دید ، اومد سمتم و گفت :
- بیخیال پریسا شو . تو چیكار به اون داری ؟ برو دنبال زندگیت . از اول شروع كن .
- نمیشه . تو هم جای من بودی ، میگفتی نمیشه .
نشه ، به جهنم .
كمی دهنش رو واسم كج كرد و سپهر به خاطر اینكه الكی بحث نشه ، اومد و دستش رو كشید و برد و یه دستمال داد دستش تا شیشههای دفتر رو تمیز كنه . بعد رفت و گرامافون قدیمی و درب و داغونی رو كه قبلاً تو خونهی آقا نادری دیده بودم ، روشن كرد و یه ترانهی خارجی پخش شد . سپهر همونطور كه جارو دستش بود ، آروم میرقصید و كار میكرد . بعضی وقتها هم با جارو میزد به پای ویدا تا كمی بخندوندش .
آفتاب كه رفت ، راه افتادیم سمت كاواره . تابلوش عوض شده بود . خیلی از چیزاش مثل قبل نبود . از پشت شیشه یه نگاه انداختم تو . شده بود یه رستوران . دیگه از سن و بار و مشروب و زرق و برق خبری نبود . یه رستوران نسبتاً مرتب و شیك با میز و صندلیهای چوبی قهوهای بود كه یه پیانو هم یه گوشهاش بود و یه دختر پشتش نشسته بود و داشت میزد . دو به شك بودم كه برم تو یا نه . ویدا رو صدا كردم كه با هم بریم تو . سپهر موند تو ماشین و ما رفتیم تو . گفتم :
- الان اگه كسی اینجا منو بشناسه چی ؟
- خوب بشناسه . تو كه كاری نكردی . آدم نكشتی . الان به عنوان مشتری داریم میریم تو رستوران .
بعد دست منو گرفت و كشید سمت خودش . نزدیك هم راه میرفتیم . تو راهرو دو سه نفر به آدم احترام میذاشتن . من یكیشون رو میشناختم ، ولی اون كه تو بحر قیافهی ویدا بود ، اصلاً منو ندید . پشت صندوق یه پسر خوشتیپ نشسته بود و داشت با آقا جلیل حرف میزد . تندی پیچیدم و با ویدا رفتیم سر یكی از میزها نشستیم .
كسی رو كه پشت پیانو نشسته بود ، ورنداز كردم . قیافهاش پیدا نبود ، ولی احساس میكردم كمی درشتتر از پریسا است .
گارسون اومد سفارش بگیره . ویدا یه نگاه به من كرد و یه نگاه به گارسون و گفت :
- یه مهمون دیگه هم داریم . بذارید ایشون هم بیاد ، بعد سفارش میدیم . كمی که گذشت ، جام بلند شدم که برم از نزدیك اون دختره رو كه پشت پیانو نشسته بود ، ببینم . رفتم . اون نبود . پریسا نبود . یه دختر كمسن و سال و درشتهیكل بود كه تا دید دارم بهش نگاه میكنم ، یه خنده بهم كرد و بعد از اینكه از هولش دو سه تا از كلیدها رو اشتباه زد ، تونست خودش رو كنترل كنه . معلوم بود تازهكاره .
وقتی برگشتم ، گارسون دم میزمون بود . با ابرو به ویدا اشاره كردم كه پریسا نیست . اون هم آروم از جاش بلند شد . جفتمون هول شده بودیم . تا خواستیم راه بیفتیم ، پای ویدا گرفت به پای گارسون و رفت رو میز بغلی و خورد به ظرف سوپی كه بخار ازش بلند میشد . یه مرد درشت و تپل داشت به عاشقانهترین شكل ممكن یك ملاقه سوپ تو بشقاب زن لاغر و تركهای میریخت كه روبهروش نشسته بود . سوپ ریخت روشیكمش و رفت تا پایین مرده . هوار كشید و از رو صندلیاش بلند شد و شلوارش رو دو دستی گرفته بود و از بدنش جدا میكرد . دو سه نفر اومدن و سعی كردن مرده رو آروم كنن . من و ویدا هم دستپاچه همدیگه رو نگاه میكردیم .
ویدا كه معلوم بود كمی از اتفاقی كه افتاد ، خجالت كشیده ، رفت و از یارو عذرخواهی كرد . وقتی خواستیم از در رستوران بریم بیرون ، با آقا جلیل چشم تو چشم شدم .
- سلام .
- سلام . تو اینجا چیكار میكنی ؟
- والله آقا جلیل ، اومده بودم از یه نفر چند تا سوال بپرسم .
- پرسیدی ؟
- نه ، نیست . ولی پیداش میكنم .
- برو بشین ، غذا رو مهمون من باشید .
- نه ، من غذا نمیخوام . اگه میتونی جواب چند تا سوالم رو بده .
- این رستوران جای داد و بیداد نیست . آروم باش . فعلاً بشینید یه غذا با این خانم بخورید ، بعد برید .
- گفتم كه نمیخوریم
- نكنه از پولش میترسی ؟ گفتم كه مهمون من . برو بشین تا نگفتم بشوننت .
بعد خیلی آروم رفت سمت میز و به پسری كه پشت میز مدیریت رستوران نشسته بود ، گفت :
- یوسف ، لطف كن بگو یه میز واسه مهمونهای من آماده كنن .
- چشم آقا .
یوسف بلند شد و اومد سمت من . قد بلندی داشت و موهای روشن و خوشفرمش كاملاً به چشم میاومد . كت و شلوار مشكی و یه پیراهن سفید با كروات زرشكی تیره تنش بود . با احترام كامل مهمونهای آقا جلیل رو تحویل گرفت و بردمون پشت یه میز نشوند .
- مهمونهای آقا جلیل برای ما بسیار عزیزند . خوش اومدید . اگر مشكلی در سرویس داشتید ، اطلاع بدین . ممنونم .
ویدا كه انگار از رفتار و نحوهی گفتار شیك و باكلاس یوسف خیلی خوشش اومده بود ، گفت :
- چقدر هم همه چیز عالیه و در شان مدیریت شما . خودتون هم عالی هستین .
یه نگاه بهش كردم و با چشم بهم اشاره كرد که چیزی نگم . یوسف كه از صمیمیت یهویی ویدا تعجب كرده بود ، كمی سرخ شده بود . ویدا ولش نكرد و پرسید :
- شما خبر ندارین خوانندهی قبلی اینجا كجا رفته ؟ الان كجا مشغوله ؟
تازه دلیل لوندی و رفتار ویدا رو فهمیدم . كلاً خیلی زرنگ به نظر مییومد . یه راهی واسه حل مشكل پیدا میكرد . ویدا سعی داشت یه جوری آدرس پریسا رو از زیر زبون یوسف بكشه بیرون . یهو جلیل رسید سر میزمون و صندلی رو كشید عقب و نشست .
- دو تا شیشلیك گوسالهی خوشپخت واسه مهمونا بیار .
سرویس رو گذاشتن رو میز و ما هم بدون هیچ حرفی روبهروی هم نشسته بودیم . تا خواستم حرفی بزنم ، آقا جلیل گفت :
- بیخیال پریسا بشو . واست دردسر میشه . سوالی داری ، از من بپرس .
- من با پریسا كار دارم .
- پریسا رفته . دیگه نمیخونه . تو هم دنبالش نرو .
سیخهای شیشلیك رو گذاشتن جلومون . بوی كباب میخورد به دماغمون ولی به خاطر حفظ دیسیپلین خودمون هیچ توجهی نكردیم . پرسیدم :
- آدرسش رو میدونید؟
- پسر جان ، زندان افتادن تو به صلاحت بود . لج نكن . برو دنبال زندگیت .
اینو گفت و بلند شد . یوسف رو صدا كرد و وقتی اومد ، گفت :
- یوسف جان ، این مهمونای من رو ببر و پریسا خانم رو بهشون نشون بده .
بابك لطفی خواجه پاشا
دي ماه نود و پنج