خانه
38.6K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۷:۵۹   ۱۳۹۵/۱۱/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی ام



    جلیل خیلی صمیمی و منطقی حرف می‌زد ، ولی من دلیل رفتارش رو درك نمی‌كردم . مجبورمون كرد لااقل كمی از غذا رو بخوریم . قبول نكردیم . فقط ویدا یواشكی یه ذره از گوشه‌ی كباب رو كند و خورد . قرار شد یوسف بعد از آماده شدن ، ما رو با خودش ببره . جلیل از روی صندلی بلند شد و رفت . از كنارم كه رد می‌شد ، خم شد و با صدای گرم و خش دارش تو گوشم گفت :
    - پیش پریسا نرو . از من گفتن .
    من كمی به ویدا نگاه كردم و خواستم از جام بلند شم كه سپهر اومد تو رستوران و جلوی میز ما وایستاد . كمی به غذاها و نوشیدنی‌هایی كه جلومون بود ، نگاه كرد و خیلی آروم نشست . 
    - منو بیرون كاشتید ، خودتون كباب می‌خورید . خوب به من هم می‌گفتید می‌اومدم ! چی شد ؟ پیداش نكردید ؟ اینجا هم نیست ؟ چرا نمی‌خورید ؟ غذای نازنین یخ زد .
    كمی به این‌ور و اون‌ور نگاه كرد و شروع كرد به خوردن . یوسف اومد بالا سرمون و منتظر شد تا بریم . سپهر با علاقه‌ی فراوان تموم شیشلیك‌ها رو دندون كشید و از لبه‌های جزغاله‌ی گوشت تموم لب و لوچه‌اش چرب و سیاه شده بود . غذاش رو كه خورد ، بلند شد و قبل از ما راه افتاد و رفت بیرون . ما هم  از جامون بلند شدیم و رفتیم . جلوی در چند تا از دختر مُند بالای خوش‌تیپ كه معلوم بود تازه دارن لوندی و دلبری رو آزمایش می‌كنن ، از جلومون رد شدن و همه‌شون یه نگاهی به یوسف و نیم‌نگاهی هم به من انداختن . ویدا از اینكه داشت بین دو تا مرد بالای یك و هشتاد و كمی درشت راه می‌رفت ، خیلی كیفور بود و قدم‌هاش رو مثل مانكن‌ها برمی‌داشت . یوسف خیلی مؤدب و باوقار در ماشین رو واسه من و ویدا باز كرد ویدا واسه دخترا پشت چشمی نازک کرد و با كمال افتخار نشست تو كادیلاك شیك یوسف . من هم  نشستم . تا اومدیم راه بیفتیم ، یه دفعه سپهر از ماشین پیاده شد و اومد جلوی كادیلاك یوسف وایستاد . یوسف زد رو ترمز .

    سپهر اومد در ماشین رو وا كرد و گفت :
    - كجا ؟ با ژیان اومدین ، با كادیلاك می‌رین ؟
    - می‌ریم سراغ پریسا . تو هم بیا دنبالمون .
    - خوب من هم با شما می‌یام .
    اومد در عقب ماشین رو وا كرد و خواست بشینه . ویدا بر گشت سمتش .
    - كجا می‌یای ؟ پس ماشین من چی ؟ امیر جان ، تو برو ماشین رو بیار . این باز دیوانه شد .
    - من راحتم ویدا . فقط بذارید بریم برسیم به این پریسا .
    ویدا از ماشین پیاده شد و با عصبانیت كلید رو از سپهر گرفت و سوار ژیان شد . دخترهای جوانی كه قبلاً بهش مثل آدم حسابی‌ها نگاه می‌كردن ، زدن زیر خنده . ویدا از عصبانیت یه  گاز به ماشین داد و با سرعت حركت كرد .
    ...
    من و سپهر زیرچشمی به یوسف خیره شده بودیم كه فقط به روبه‌روش نگاه می‌كرد و یه آرامش و لبخند خاص رو صورتش داشت . ویدا هم پشت سرمون میومد .
    دلم داشت می‌یومد تو دهنم . دیدن پریسا بعد از این همه مدت كمی برام سخت و اذیت‌كننده بود ، ولی تا دلیل شهادت دروغش رو نمی‌فهمیدم ، آروم نمی‌گرفتم .
    منی كه تا اون موقع هنوز با عطر یه خواننده و كرشمه‌های خاص و دیوانه‌كننده‌اش روبه‌رو نشده بودم ، خیلی راحت عاشقش شده بودم . حرفی بهش نزدم ، ولی عاشقش بودم . هر كس تو رویاهاش به افرادی فكر می‌كنه كه شاید روزی ببینه . پریسا یكی از اونا بود . دلم واسش غنج می‌رفت و بی‌دلیل ازش خوشم می‌یومد. ولی كاری رو كه با من كرد ، هیچ‌كس با سگ نكرده .
    یوسف بالاتر از سرسبیل سر یه خیابون وایستاد . یه خونه‌ی دو نبش با كاج‌های بلند بود كه تو تاریكی شب هم پیدا بودن . در خونه خیلی اعیونی بود و دیوارهاش سنگ بود و روشون چراغ‌های آهنی شیكی كار شده بود . یوسف از ماشین پیاده شد و ما هم رفتیم پایین . ویدا خیلی ناراحت و پكر اومد پیشمون وایستاد . یوسف با انگشتش به خونه‌ای كه روبه‌رومون بود و هیبتش كل خیابون رو گرفته بود ، اشاره كرد .

    - اینجا خونه‌ی آقا مَلكِ ، بابای پریسا خانم . البته اینجا یه خونه نیست ، سه چهار تا خونه تو یه حیاط بزرگه . تمام دخترا و پسراش اینجا زندگی می‌کنن . آخرین مهمون این خونه پریسا خانمه ، با شوهرش . یك ماهی هست كه عروسی كرده . من و آقا جلیل هم دعوت بودیم . هم عروس رو دیدیم ، هم داماد چهل پنجاه ساله رو . الان پریسا خانم اونجاست ، اگه كسی عرضه داره ، بره تو . راه باز ، جاده دراز .

    توی این چند ماه گذشته یه عالمه خاطرخواه پریسا خانم رو آوردم و اینا رو بهشون گفتم . شما هم یكیش . خود دانید . 
    ویدا سوار ماشینش شد و اومد كنار كادیلاك واستاد . یه بوق زد و با دست اشاره كرد كه بشینیم . یكی از خونه‌ی بابای پریسا اومد بیرون . كمی بهمون نگاه كرد . من و سپهر هم نشستیم تو ماشین و راه افتادیم . ويدا يه بار ديگه بهمون اشاره كرد . نرفتم . پياده شد و اومد سمتم . دستم و گرفت و نشوند تو ماشين .
    -هر كاري ميكني بكن . جسارت داشته باش ولي حماقت نكن .
     كمي بهم اصرار كرد تا رفتم . یوسف هم سوار ماشینش شد و راه افتاد . ویدا سعی كرد كمی ازش دور بشه ، ولی اون ازمون رد شد و دوتا چراغ هم داد . برگشتم سمت ویدا و گفتم :
    - الان كجا می‌ری ؟
    - می‌رم بخوابم . بسه دیگه بابا ، نصفه شبه . دست وردار دیگه .
    - من باید با پریسا حرف بزنم . یک كلام ، والسلام .
    - یه‌دنده !
    - اگر هم اجازه بدی برم رد كارم . می‌رم خونه ی خواهرم یا پیش رفیقی می‌مونم .
    - دیوانه ، بری تو اون خونه جنازه‌ت رو می‌دن بیرون .
    - یه جوری می‌بینمش . خانواده‌اش كه منو نمی‌شناسن . كلاً یه بار دیدنم . یه طوری می‌رم تو خونه .
    - دیوانه‌ای .
    - می‌رم تو خونه‌شون كارگری .
    - ای داد بیداد .
    - نگه دار من پیاده شم .
    - فعلاً چند روز پیش سپهر بمون . بعداً می‌ری . الان نصفه شبی تو این تعطیلی ، كجا می‌خوای بری ؟
    ...
    شب تا صبح چشم رو هم نگذاشتم و ترانه‌های قشنگ سپهر هم نمی‌تونست آرومم كنه . از جام بلند شدم و از خونه زدم بیرون . هنوز آفتاب نزده بود . كمی پیاده رفتم و بقیه‌ی راه رو با یه اتوبوس . وقتی رسیدم نزدیک سرسبیل ، كمی از دور به خونه نگاه كردم . بعد رفتم و جلوی در خونه قدم‌رو زدم . هوا روشن بود ، ولی هنوز آفتاب نزده بود .
    كمی که گذشت ، یه پیرمرد مسنی با بیست سی تا بربری رفت تو . كمی به من چپ‌چپ نگاه كرد ، ولی اهمیت نداد . كمی دیگه گذشت كه در بزرگ حیاط باز شد و یه سیمرغ اومد بیرون . آقا ملِك و سه تا دیگه توش نشسته بودن . چند متر ازم رد شد و بعد نگه داشت . دنده عقب اومد سمتم . تا رسید بهم ، شیشه ماشین رو داد پایین .
    - چرا اینجا وایستادی ؟
    كمی به صورت كشیده و مردونه‌اش نگاه كردم . ابروهای جوگندمی سفیدش هیبت خاصي و بزرگی بي مثالي به چهره‌اش داده بود . كمی دنبال جواب گشتم .
    - گفته بودن مستخدم می‌خواین .
    - تو این خونه همه كار خودشون رو می‌كنن . مستخدم نمی‌خوایم .
    - شاید باغبون ، من باغبونی بلدم .

    آقا ملك كمی بهم نگاه كرد و پیرمردی رو كه دم در بود ، صدا زد . پیرمرده اومد جلو و گفت :
    - بله آقا .
    - این پسرو ببر و بهش كمی غذا بده . یه كم هم قند و شكر بذار ببره .
    قبل از اینكه راه بیفته ، گفت :
    - كار خوبه ، ولی نه هر كاری . نوكری كار زن‌هاست .
    راه افتادن و رفتن . اومدم پیش پیرمرده . بهم اشاره كرد كه همون‌جا وایستا و رفت تو . در نیمه‌باز بود . آروم و بی‌صدا رفتم تو . یه خونه‌ی بزرگ بود كه حیاطش قد یه پارك بود. سه تا ساختمون دور حیاط بود كه راهشون از هم جدا بود . تو حیاط یه حوض بزرگ خوش‌فرم بود كه دو تا فواره ازش بالا می‌رفت .
    پیرمرده بعد چهار پنج دقیقه با یه نایلون نون و پنیر و با كمی قند و یه بسته نمك از اتاق كوچیك بغل حیاط كه معلوم بود محل زندگی‌شه ، اومد بیرون . تا رسید بهم ، گفت :
    - آدم سرشو نمی‌ندازه بیاد تو خونه . بیا بگیر و بفرما .
    - راستش من واسه اینا نیومدم اینجا .
    - پس واسه چی اومدی بابا جان ؟
    - واسه كار . نون مفت نمی‌خوام .
    - لا اله الا الله ! چه کاری ؟
    - كار كنم دیگه . نظافت كنم ، باغبونی كنم .
    - آقا ملك گفت ، من هم گفتم . ما تو این خونه مستخدم نمی‌خوایم . اون چهار نفر كه رفتن بیرون ، مردهای خونه‌ان ، آقا ملك و سه تا دامادهاش . وقتی اونا می‌رن بیرون ، فقط سه تا خانم می‌مونن تو خونه . من هم كارم اینه كه نذارم مرغ مذكر هم تو هوای خونه بچرخه . پس نمی‌تونی اینجا كار كنی . شیرفهم شدی ؟
    - بله .
    سرمو انداختم پایین و خواستم از در برم بیرون كه گفت :
    - حالا بشین همین بغل درخت‌ها نون و پنیرت رو بخور . واست چایی هم می‌یارم ، بعد برو . دلگیر نباش از من بابام جان . من كه كاره‌ای نیستم . آقا ملك عاشق دخترهاشه . مراقبشونه . بعد از اینكه شوهر كردن هم نذاشت برن . شوهرهاشون رو هم آورده اینجا . فقط دخترهاش . پس چه انتظاری داری كه یه جوون هم‌سن و سال تو رو بیاره ؟ من از پرحرفی خوشم نمی‌یاد . تو هم زیاد نپرس .
    - من چیزی نپرسیدم .
    - خیلی خوب بابام جان . نونت رو بخور . زیاد هم خونه رو نگاه نكن ، به‌خصوص پنجره‌ها رو . حتماً می‌پرسی چرا .
    - نه ، واسم زیاد مهم نیست .
    - ولی واسه من مهمه . چون چشمت بیفته به خانم‌ها ، می‌كشمت .
    رفت . تو خونه سكوت عجیبی بود . می‌شد كوچك‌ترین صدایی رو شنید .
    از تو نایلون نون و پنیر رو كشیدم بیرون و شروع كردم به خوردن . یه دفعه یه خانومی از خونه اومد بیرون . یه روسری رو سرش بود و چادرش رو از رو میخِی كه دم در بود ، ورداشت و اومد تو حیاط . دو سه قدم نیومده بود كه برگشت سمت خونه . با دستش زد به یكی از پنجره‌ها
    - پاشو پریسا ، لنگ ظهره . آقا هوس آش شله‌قلمكار كرده . استخون پاچه‌ها رو بذار بجوشه تا بیام .  
    اینو گفت و چادری رو كه دور كمرش بسته بود ، باز كرد و اومد نزدیك در حیاط . تا منو دید ، یهو وایستاد و تندی چادرش رو كشید روی سرش .
    - كی هستی ؟
    تا اینو گفت ، پیرمرده با یه سینی چایی اومد بیرون و با عجله اومد سمت زنه و گفت :
    - شوكت خانم جان ، شرمنده . با من كار داره ، فامیلمه .
    - تو غلط كردی مرد غریبه آوردی تو حیاط . من می‌رم سبزی بگیرم واسه آش ظهر . تو هم اینو رد كن بره . چشماشو ! چیه ؟ بیا منو بخور !
    - ببخشید خانم . اجازه بدید ، من سبزی می‌گیرم .
    - نه ، خودم می‌رم .
    - نمی‌شه خانم ، اصرار نكنید . می‌دونید كه نمی‌ذارم برید . آقا می‌فهمه ، بد می‌شه . خودم می‌رم .
    - بابا پوسیدیم تو خونه .
    - قانونه دیگه . خانم‌ها نباس بیرون برن . آقا ملك گفته . می‌دم همین پسره بگیره بیاره .
    - صد بار بهت گفتم آدم هیز نیار تو خونه . الان عروس‌ها رو با چشماش می‌خوره . دارم واست عوض خان . 


    سرمو انداختم پایین و چشمام رو دوختم به موزاییك‌های زیر پام . شوكت خانم رفت و پیرمرده جلدی اومد سمت من .
    - می‌بینی بابا جان . تِر زدی به اعتبار ما . بیا برو رد كارت دیگه .
    - من كه كاری نكردم .
    - بابا شوكت خانم دیدت . پدرمو در می‌یاره . دختر بزرگه‌ی آقاست .
    - شرمنده .
    یهو صدای پریسا از دم پنجره بلند شد .
    - عوض خان ، بیا این كپسول رو عوض كن ، گاز نداره .
    پیرمرده چایی رو گذاشت كنارم و رفت سمت خونه . همین‌طور كه داشت دور می‌شد ، گفت :
    - بخور و برو ، یالله . رفتی ها .
    خیلی مهربون به نظر می‌یومد و دوست نداشتم به خاطر من مكافات بكشه . احساس می‌كردم موندنم تو اون خونه جز دردسر چیزی نداره . شاید طور دیگری باید پریسا رو می‌دیدم . آروم راه افتادم سمت در . هنوز بیرون نرفته بودم كه عوض از پشت سر صدام كرد .
    - وایستا ببینم .
    برگشتم . یه كپسول گاز دستش بود . از راه رفتنش می‌شد احساس كرد براش خیلی سنگینه .

    گفت :

    - بیا بگیر ببینم . تو كه امروز ما رو سرویس كردی بابا جان . بیا ، این هم ده تومن . یه دقیقه ببر تا سر كوچه ، عوض كن و بیار . دو كیلو هم سبزی بگیر . بقیه‌اش هم واسه خودت . بذار ما هم ثواب كنیم . بدو تا شوكت خانم نیومده ، برگرد . كپسول رو ازش گرفتم و راه افتادم . تو كوچه كپسول رو گذاشتم رو زمین و با پام هلش دادم . صدای تلق و تولوقش همه جا رو گرفته بود ، ولی راه دیگه‌ای واسه طی اون مسیر طولانی نبود .
    ...
    نیم ساعت بعد برگشتم . عوض دم در بود و تا منو دید ، گفت :
    -رفتی كپسول گاز بزایی ؟
    كپسول رو ازم گرفت و من هم سبزی و رو بغل گرفتم و بردم تو و دم پله‌ها گذاشتم . شوكت خانم اونجا وایستاده بود .
    - مگه نگفتم اینو بفرست بره رد كارش ؟
    - فرستادم كپسول رو عوض كنه شوكت خانم جان .
    - اِ ؟! پس دست به نوكری‌ش خوبه . گفتی فامیلته ؟
    - بله .
    عوض هر كاری می‌كرد نمی‌تونست گاز رو از پله‌ها ببره بالا . كپسول رو ازش گرفتم و یه نگاه كردم به شوكت خانم . با سر بهم اشاره كرد كه كپسول رو ببرم . عوض قبل از من رفت و دو سه تا سرفه كرد و چند بار یاالله گفت و منو راهنمایی كرد سمت آشپزخونه . هی بهم اشاره می‌كرد كه سرمو بندازم پایین .
    رفتم تو آشپزخونه . كپسول رو گذاشتم زیر گاز و وصلش كردم . عوض ازم تشكر كرد و گفت كه زودتر برم بیرون . شوكت كمی اون‌ورتر وایستاده بود و بهم نگاه می‌كرد . بعد خیلی آروم اومد سمت عوض و گفت :
    - آقا عوض ، بالاخره مرد نامحرم آوردی تو خونه .
    - من به قبر بابام بخندم خانم . خودتون ...
    - زر نزن بی‌شعور . كاریت ندارم ، فقط این‌قدر راپورت نده به همه كه ما چی‌كار می‌كنیم . فضولی نكن .
    - چشم .
    شوكت بعد از اینكه خوب وراندازم كرد ، خیلی آروم گفت :
    - باید یه كاری واسم بكنی .
    عوض گفت :
    - نه خانم ، بذار بره رد كارش . هر کاری دارین ، من خودم می‌كنم .
    - این چیکاره‌ی توئه ؟
    - نوه‌ی خواهرمه . بذارید بره . من غلط كردم گفتم بیاد . خدای نكرده آقا ملك می‌فهمه ، منو می‌كشه ها .
    - نمی‌فهمه . نمی‌ذارم بفهمه .
    - خواهرتون به آقا می‌گن . شوهرهاتون می‌فهمن ، بد می‌شه ها .
    - خفه شو دیگه .

    بعد دست منو گرفت و برد سمت یكی از اتاق‌ها . روی یكی از صندلی‌ها نشستم . رفت سمت یكی از كمدها و یه قیچی آورد بیرون . اومد سمت من و بالا سرم وایستاد . كم مونده بود زهره‌ام آب بشه . قیچی رو آروم آورد سمت سرم و یه كم از موهام رو زد . برشون داشت و انداخت تو یه كیسه . بعد خم شد و از زیر یكی از فرش‌ها كمی پول بیرون آورد و داد بهم .
    - راضی باش .
    - موهام رو چرا زدی ؟
    - یه ذره زدم . لازم دارم . می‌خوام بذارم بجوشه ، آبش رو بدم شوهرم بخوره . تازگی‌ها نسبت بهم سرد شده . البته به خاطر بودن خواهرهامه . كمی چشم‌چرونه .
    عوض اومد تو .
    - برا چی نشستی ؟ پا شو زودتر برو بیرون .
    پا شدم و از اتاق رفتم بیرون ، از راهرو رد شدم و از در رفتم بیرون . تا پام رو گذاشتم تو حیاط ، یه صدای آواز بلند شد . خیلی زیبا و نرم می‌خوند . گوش‌هام رو تیز كردم . تمام واژه‌هایی كه از  دهانش در می‌یومد ، من رو می‌برد به سمت یه آشنا . صدای پریسا بود . چشمم افتاد به كنار حوض . پریسا بغل حوض نشسته بود با یه چوب آب رو موج می‌داد و واسه خودش می‌خوند ، طوری كه می‌شد عمق دردش رو از صداش فهمید . عوض هلم داد و راه افتادم . نزدیك پریسا كه رسیدیم ، عوض دو تا سرفه كرد . پریسا صداش رو قطع كرد و برگشت سمت ما . تا من رو دید ، تند از جاش بلند شد . تمام صورتش مثل شراب سرخ شده بود . عوض بهم اشاره كرد كه راه بیفتم . دو سه قدم  از كنار پریسا رد شده بودم كه گفت :
    - عوض خان ، این كیه ؟
    - ای بابا ، حالا همه شدن مفتش این . پریسا خانم ، این فامیلمه . همین به خدا .
    پریسا اومد سمتم و جلوم وایستاد . باد آروم می‌رفت زیر موهاش و می‌ریخت رو صورت زیباش . پیراهن یقه‌اسكی سفیدی تنش بود و گردنش رو كشیده‌تر از قبل نشون می‌داد . كمی كه نگاهم کرد ، انگار با چشم‌هاش تمام حرف‌هام رو از نگاهم خوند . گفت :
    - امیر ؟



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دي ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان