خانه
38.5K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۵:۴۵   ۱۳۹۵/۱۱/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و دوم



    وقتی رسیدم دم در ، چشمم به جمال پریسا خانم روشن شد . كنار عوض وایستاده بود . تا منو دید ، زد زیر گریه . یه قدم اومد سمتم و بغلم كرد . تكون نخوردم . عوض از من جداش كرد و كمی برد عقب .
    - خانم جان ، فدای شكل شما ، دیدیش ؟ آروم شدی ؟ بیا بریم . به خدا بلایی سرمون بیارن كه اون سرش ناپیدا . بیا بریم تا اون شوهرت به خاك سیاه نشوندمون . امیر خان ، تو رو قسم به هر چی می‌پرستی ، دست از سر خانم وردار . از من گفتن ، یه روز یه جا سرویست می‌كنن بابا جان .
    پریسا همین‌طور بهم نگاه می‌كرد و انگار حرفای زیادی داشت . برگشت سمت عوض و گفت :
    - عوض جان ، شما برو تو تاكسی تا من چند كلمه با امیر خلوت كنم .
    - خوبه والله . بابا شما عقد كرده‌ی مردمی . معصیت داره . عوض داره .
    - كاری نمی‌كنم كه .
    - نخیر ، بفرما بكن بابا جان ! زود تموم كنی ها .
    عوض رفت سمت تاكسی و نشست . پریسا با دستش زد تو سینه‌ام و اشاره كرد كه برم تو حیاط . تا رفتم تو ، درو بست . خودش هم وایستاد پشت در .
    - چی‌كار كنم امیرم ؟ چه‌جوری آروم شم آقا ؟ به خدا حالم خوب نیست . به هم ریختم . داغونم امیرم . دنیای گَندیه امیر . تهوع‌آوره . یه كاری بكن امیر . نذار من زن كسی بشم كه ازش نفرت دارم .
    - الان نمی‌شه كاری كرد . تمومه ، تموم .
    - امیر !
    - والله ... من نیستم . این‌جوریش رو نیستم .
    تكیه داد به در . چشماش پر شد و با پشت دستش چشماش رو پاك كرد .
    - خیلی خوب ، شاید آخر من همین بوده ، ولی من برسم كویت ، شب عروسی‌م خودم رو حلق‌آویز می‌كنم .
    - من نیستم .
    - نیستی ؟
    - نه . شما ازدواج كردی . نیستم . این رقمی نیستم .
    تا اینو گفتم ، ویدا غرغركنون اومد تو حیاط . تا نگاهش به من و پریسا افتاد ، گفت :
    - اصلاً معلوم هست اینجا چه خبره ؟ امیر آقا داری خودت رو می‌ندازی تو تاقار بدبختی . زمین می‌خوری پسر .
    - من كاری ندارم .
    - پس این خانم اینجا چی‌كار می‌كنه ؟
    - همونیه كه گفتم . پریسا اومده واسه درددل .
    پریسا رفت سمت ویدا و تا رسید بهش ، دو تا بازوهاش رو گرفت و گفت :
    - خانم ، یه كاری واسه من بكن . لطفاً به این آقا بفهمون كه من دوستش دارم .
    - نباید داشته باشی .
    - ای بابا ! تو هم كه حرف اون رو می‌گی . بابا من به خاطر این آقا پسر دم لای تله‌ی پدرم دادم . به خاطر این زن شریكش شدم . ازش بیزار بودم . ولی از وقتی امیر رو دیدم ، هوا برم داشته . كمك كنید .
    عوض چند تا زد به در و داد كشید :
    - هوی خانم جان ! دیره والله . قراره راه بیفتین . بیااااا بیرون . بیا بیرون ، خر نشو خانم . بیا بریم دخترم . بیا عزیززززم ، بیا دیوانه . بیا ! آخه سرویسم كردی . بیااااا !
    پریسا بدو رفت سمت در و بازش كرد . عوض ایستاده بود . پریسا دستش رو گرفت و كشیدش تو خونه . عوض از حركت پریسا تعجب كرده بود و نمی‍دونست چی بگه .
    - واااا ! چرا می‍كشی خانم ؟
    - اولاً داد نزن . بی‌آبرویی هم نكن . در ثانی ، یه سوال می‌پرسم ، جوابم رو بده .
    - باشه خانم .
    - من شوهرم رو خواستم ؟ من با اون بودم ؟ من پسندیدم ؟
    - نه خانم .
    - مگه نه اینكه پدرم زمین و زمان رو به هم ریخت ؟ مگه نه اینكه حكم تعطیلی كاواره رو درآورد ؟ مگه نه اینكه سر من یه عالمه از خواطرخواه‌ها و مردهایی رو كه عاشق عشوه‌ها و لوندی‌هام بودن ، سر به نیست كرد ؟
    - بله خانم .
    - یكی كمكم كنه . من یه زنم . دل دارم . می‌فهمم . دوست داشتن رو درك می‌كنم . من این كویتیه رو نمی‌خوام .


    كنار پله‌های حیاط نشست و زد زیر گریه . از گریه‌ی پریسا خانم ، عوض هم زد زیر گریه .
    - گریه نكن خانم . بیاااا بریم . الان آقا می‌فهمه ، مقام و منزلت ما رو سرویس می‌كنه ها .
    ویدا رفت جلو و دستش رو گرفت و بلندش كرد . یه نگاه به سپهر كرد و گفت :
    - چی‌كار كنیم سپهر ؟
    - هر چی صلاحه .
    سپهر رفت نزدیكشون و خیلی صمیمی و آروم گفت :
    - ببینم ، یعنی تو واقعا اگر از اون كویتی خوشت نمی‌یاد ، جدا شو ولی قبلش با كس دیگه‌ای هوای عاشقی نذار .
    پریسا كمی ساكت موند و بعد رفت سمت و عوض و گفت :
    - بریم عوض .
    - چشم خانم .
    راه افتادن و رفتن سمت در . انگار بعد از اینكه حرف‌های سپهر رو شنیده بود ، طور دیگه‌ای شده بود . قبل از اینكه از خونه بره بیرون ، برگشت سمت من و یه نفس عمیق گرفت و گفت :
    - همین حالا می‌رم و به پدرم می‌گم كه اونو نمی‌خوام . منو می‌كشه . سرمو بیخ تا بیخ می‌بره ، ولی می‌گم که فكر نكنید من فكر عیاشی‌ام . من عاشق یكی دیگه‌ام ، به زور دادنم به یه خر دیگه . درد من اینه .
    بر گشت و خواست از خونه بره بیرون . سپهر با صدای محكم و مردونه‌ی خودش گفت :
    - وایسا . پس حرفت اینه ؟ خیلی خوب ، تو دو قدم بیا ، ما هم می‌یاییم .
    - چه‌طوری ؟
    - من و ویدا كارمونه . كارمون پیگیری و كمك های  حقوقی به آدم هایی مثل توئه .
    - من مطمئنم منو می‌كشه . من امشب باید برم كویت .
    - نرو . باهاش نرو . شكایت كن ، ما پیگیر می‌شیم . خونه‌تون هم نرو .
    عوض عصبانی اومد سمت سپهر و گفت:
    - چه حرف‌ها می‌زنی بابا جان . زر می‌زنی آقا جان . نره خونه‌شون ؟
    پریسا مات زل زده بود به سپهر . انگار تازه متوجه شده بود باید چیكار كنه . مات و مبهوت به من نگاه می‌كرد . خیلی ناراحت و به‌هم‌ریخته به نظر می‌یومد .
    اومد نزدیكم و گفت :
    - من نمی‌تونم نرم خونه . پدرم منتظره . دلم نمی‌یاد اذیتش كنم . می‌رم و بهش می‌گم . بذار هر چی باید بشه ، بشه .
    این رو گفت و رفت سمت تاكسی و سوار شد . هر كاری كردیم ، نتونستیم راضی‌اش کنیم که نره . ماشین راه افتاد و رفت .

    ویدا رو به سپهر گفت :
    - خودش رو به كشتن نده ؟ آدم‌هایی هستن كه به خاطر باورشون هر چند غلط ، دخترشون رو هم می‌کشن .
    اومدم نزدیک ویدا و دستش رو گرفتم و گفتم :
    - من تو این بازی نیستم .
    - بخوای نخوای ، هستی . با دلت لج نكن .
    - با اینكار یه خانواده و احتمالاً یه سری آدم داغون می‌شن .
    - ما منطقی كار می‌كنیم . اول می‌ریم ...
    سپهر با لبخندی كه بیشتر وقت‌ها رو لبش بود ، گفت :
    - پیش استاد . هر چی گفت ، همون کار رو می‌كنیم .
    پرسیدم :
    - استاد ؟
    - نگار استاد دانشگاهمونه . خیلی خوش‌فكره و دغدغه‌اش هم زندگی این‌طور زن‌هاست . خیلی صمیمی هستیم . مشورت با اون ، منطقیه .

    شب بود که از خونه راه افتادیم . به نظر ویدا و سپهر تنها كسی كه می‌تونست به ما كمك كنه ، نگار بود . من ژیان رو می‌روندم و بعضی وقت‌ها چشمم از آینه می‌افتاد رو صندلی عقب و ویدا رو می‌دیدم كه نگاهش به سپهر بود . جایی رو كه می‌رفتیم ، می‌شناختم . بهش می‌گفتن شادآباد . وقتی رسیدیم ، دیگه چراغ بیشتر خونه‌ها خاموش بود . دیر وقت شده بود ، ولی ویدا اصرار داشت شبونه استادش رو ببینیم . یه خیابون رو رفتیم تو . وسط‌هاش  با اشاره‌ی ویدا پیچیدم تو یه كوچه و جلوی یه خونه قشنگ وایستادیم . ویدا از ماشین پیاده شد . رفت جلو و زنگ زد . چراغ یكی از اتاق‌ها روشن شد  و نورش از پنجره افتاد بیرون . كمی كه گذشت ، یه پیرمرد حدوداً شصت ساله اومد بیرون . از چشم‌هاش معلوم بود مست خوابه . تا ویدا رو دید ، گفت :
    - جانم خانم . بفرمایید .
    - ببخشید، استاد هست ؟ باید ببینمش .
    - بله هستن ، البته خوابن . اگه واجبه ، صداشون كنم . 
    - بله واجبه . شرمنده تو رو خدا .
    - دشمنتون شرمنده .
    در رو نبست و رفت تو . كمی كه گذشت ، برگشت و ازمون دعوت كرد بریم تو . در حالی كه از خجالت سرمون رو انداخته بودیم پایین ، رفتیم تو .
    توی حیاط  روی یه تخت سنتی گوشه حیاط زیر یه درخت تاك كه تازه داشت جوونه می‌زد ، نشستیم . در خونه باز شد و یه خانم اومد بیرون . تا چشمش به ما افتاد ، لبخند نشست رو لبش . خیلی زیبا و خانم بود . با قدم‌های آروم و سنگین اومد سمت ما . تا رسید به ویدا ، بغلش کرد و گفت :
    - عزیز جان ، خوش اومدی .
    بعد رفت سمت سپهر و باهاش دست داد . تا رسید به من ، دستم رو دراز كردم سمتش . كمی بهم نگاه كرد . طوری بود كه احساس می‌كردم من رو می‌شناسه . حداقل ده پونزده سالی از من بزرگ‌تر بود و خیلی صمیمی برخورد می‌كرد . با اینكه حداقل سی و چهار پنج ساله دیده می‌شد ، می‌تونستم باهاش احساس نزدیكی داشته باشم . دستم رو ول كرد و گفت :
    - من رو یاد یك نفر می‌ندازید . از اینكه باعث مرور خاطرات خوبم شدی ، خوشحالم . اون خاطره رو یه جایی جا گذاشتم ، ولی وقتی كسی من رو به یادش می‌ندازه ، ذوق می‌كنم . خوش اومدی . ویدا گفت :
    - ببخشید تو رو خدا نگار جان . خودت كه می‌دونی ما تو بدبختی‌هامون می‌یایم سراغت .
    - كار خوبی می‌كنی .
    - سپهر رو كه می‌شناسید ، شیطون دانشكده .
    - آقان ایشون .
    - منم كه ...
    - خانم وكیلی !
    - ایشون هم امیر هستن .
    - بله ، قبلاً خیلی درباره‌ی ایشون حرف زدیم . حدس زدم .
    ویدا برگشت سمت و من و گفت :
    - اگر دلیل كمك‌های من تو جریان زندان و آزادیت رو می‌خوای بدونی ، باید بعداً حرف‌های نگار خانم رو بشنوی
    - حالا چرا این‌قدر جدی حرف می‌زنی دختر ؟
    - استاااد !
    - استاد نه ، نگار ، همین .
    ماجرای پریسا و شوهرش رو واسه نگار تعریف كردیم . دقیق به حرف‌هامون گوش می‌كرد . یهو در خونه باز شد و همون پیرمردی كه درو باز كرد ، با یه سینی چایی اومد بیرون . نگار تا دیدش ، زودی بلند شد و رفت سمتش .
    - بابا باقر شما چرا ؟ خودم می‌یاوردم عزیزم . تو برو بخواب تا پوری قشقرق راه نندازه .


    تا دم صبح نشستیم و حرف زدیم . هر لحظه كه می‌گذشت ، رفتار و اخلاق نگار من رو بیشتر جذب میكرد و دوست داشتم حرفهای منطقی و صدای گرمش رو بشنوم .
    قرارمون شد فردا صبح جلوی خونه‌ی پریسا تا اگر شد ، نگار باهاش حرف بزنه و راهكاری پیدا كنه .
    صبح وقتی رسیدیم ، همه تو ماشین نشستیم و منتظر شدیم كه یكی از خونه بیاد بیرون . مدتی گذشت و خبری نشد . نگار از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونه . در زد و عوض اومد بیرون . كمی باهاش صحبت كرد و بعد اومد تو ماشین و كنار من نشست .
    - نیستش . گفتم از دوستای پریسام . می‌گه دیشب آخر وقت رفته .
    ویدا كه انگار از اتفاقی كه افتاده بود ، خیلی ناراحت بود ، گفت :
    - اون پریسایی كه من دیدم ، جایی نمی‌ره . داره دروغ می‌گه .
    نگار كمی به ویدا نگاه كرد ، بعد سرش رو چرخوند سمت خونه و رفت تو فكر .
    - خوب اگه قراره با ما بازی كنن ، ما هم بازی می‌كنیم .
    از ماشین پیاده شدم . ویدا هم سریع پیاده شد .
    - كجا می‌ری ؟
    - ویدا جان ، كاری كه شما می‌كنید ، دست آخر هم پریسا رو بدبخت می‌كنه ، هم خانواده‌ش رو به آتیش می‌كشه .
    - این‌قدر قر الكی نیا ، باشه ؟ ما قراره به پریسا كمك كنیم ، اون هم به خاطر تو .
    - من كمك نخواستم .
    نگار از ماشین پیاده شد . كمی به من و پریسا نگاه كرد و گفت :
    - الكی به هم نپرید . منو با هزار تا كار و بدبختی آوردید اینجا ، حالا دعوا می‌كنید ؟ من حلش می‌كنم .
    رفتم جلوش وایستادم و گفتم :
    - نگار خانم ، من واقعاً نمی‌دونم شما كارتون چیه و چرا این‌قدر درگیر من هستید ، ولی هر چی هست ، من با شما نیستم .
    - كار من كه پیداست . داروخونه دارم . تو دانشگاه هم درس می‌دم .
    - حقوق چه ربطی به دوا درمون داره ؟
    - روانشناس كه باشی ، ربط پیدا می‌كنه . درباره‌ی اینكه چرا پیگیر كار شما هستم ، باید عرض كنم كه ماجراها داره . شما منو نمی‌شناسی ، ولی من خوب می‌شناسمت . اصلاً من كارهای شما رو حل كردم . شما برای من خیلی عزیزید .
    بعد راه افتاد و رفت سمت خونه‌ی پریسا . وسط راه وایستاد و برگشت سمت ما و گفت :
    - شما برید تو ماشین . تابلو نكنید .
    بعد رفت و رسید دم در . تا اومد در بزنه ، در باز شد و پدر پریسا اومد بیرون . یه نگاه به نگار كرد و نگار شروع كرد به حرف زدن . ما كه تو ماشین بودیم ، كُپ كرده بودیم . احساس می‌كردم بحثشون داره بالا می‌گیره . یه دفعه پدر پریسا دست نگارو گرفت و كشید تو خونه و در رو بست .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    دی ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان