مست و ملیح 🍁
قسمت سی و چهارم
زبونم بند اومده بود . نمیتونستم آب دهنم رو قورت بدم . در شرایطی قرار گرفته بودم كه واقعاً تحمل كردنی نبود . چی باید میگفتم ؟ چه تصمیمی درست بود ؟ اینا توی ذهنم اینور و اونور میرفت و ترس و اضطراب هم باعث شده بود کاملاً به هم بریزم . چشمهای پریسا منتظر یك جواب مثبت بود و جمعی كه اونجا حاضر بودن ، منتظر وا شدن گرهی این ماجرا .
سكوتم خیلی طولانی شد و نگرانی رو میشد از رنگ و لرزش لبهای خوش فرم و پفكردهی پریسا خوند . خیلی آروم لبهاش رو تكون داد . آروم و كشیده و در حالی كه فقط من متوجه بشم ، گفت :
- امیر ...
چشمام رو بستم . صدای سرفهی پدر پریسا من رو به خودم آورد و بدون معطلی شروع كردم به حرف زدن .
- بحث امروز نیست . حرف این یكی دو روز نیست . عاشقی من و پریسا مال خیلی وقت پیشه . من میگیرمش . قدمش رو چشم .
نمیدونستم دروغی كه گفتم ، چقدر روی جمع تاثیر گذاشته بود . ولی هر چه بود ، رنگ سرخ زیبایی روی گونههای بیمثال پریسا ظاهر شده بود . چشمهاش درشتتر شده بود . آروم دستش رو دراز كرد تا دستم رو بگیره . قبل از اینكه دستش به من برسه ، یك دفعه پیرمرده محكم زد رو دستش و پریسا دستش رو كشید .
- گفتم اول صیغهی طلاق جاری بشه .
پریسا رو آروم هل داد كنار و روبهروی من وایستاد . كمی یقهی من رو مرتب كرد .
- پس اینطور ! شما خاطرخواهش بودی ؟
- بله .
- زیاد ؟
- خیلی زیاد . حالا میشه بذارید من از اینجا برم ؟
- نخیر ، گوش بده .
رو کرد به بابای پریسا و گفت :
- بلند شو و حرف بزن .
آقا ملك بلند شد و گفت :
- چشم آقا . من این پسر رو قبلاً دیدم . شَكم برد ولی نفهمیدم . یعنی به این سر و وضع مرتب و صورت آرومش نمییومد این همه شارلاتان باشه .
- درست صحبت كن با مهمان .
- بله چشم .
بابای پریسا اومد سمت من و همینطور كه حركت میكرد ، گفت :
این قانون خانوادهی ماست . هم تو خونه من كه ملك ملكدختم ، هم تو خونه آقام كه فریدون ملكدخته . داماد مییاد خونه من . قانونه . من نامزدی رو به هم میزنم و به حرمت آقام از معصیت پریسا میگذرم . وگرنه تا حالا صد بار با دستهام خفهش كرده بودم . چه كنم كه احترام آقام از غیرت خودم برام عزیزتره . پدره دیگه . بزرگتره . بزرگتر كه بگه ، من لالم ، خفهام . حجت تمومه . آبروی من ، جون دخترم و دار و ندارم فدای یه حرف آقام . گور پدر حرف بازار . آتیش میزنم پارچه فروشها رو . بذار كل مولوی از این سر تا اون سر بگن بیغیرته . تو داماد من ، تمام . ولی ، ولی دست از پا خطا كنی ، میگم دل و رودهت رو بریزن كف همون خیابون .
اینو گفت و تند و عصبی رفت تو خونه . من مونده بودم و یه عالمه نگاه تیز آدمهای دور و برم و تنها صدای سپهر بود كه به دادم رسید .
- خیلی خوب ، حالا چیكار كنیم این ماجرا رو ؟
پیرمرده برگشت سمتش و گفت :
- بیایید این شاه پسرو ببرید تا خبرش كنم . خیلی زود عروسیشون رو راه میندازم ولی فعلاً معصیت داره . ببریدش . چند وقت دیگه با گل و شیرینی بیایید خواستگاری . خوش اومدید .
تو راه هیچ كدوممون حرف نمیزدیم . سپهر ماشین رو میروند و ویدا كنارش نشسته بود . من و نگار خانم عقب بودیم . رفتیم شادآباد . حالم نزار بود و احساس میكردم الان منفجر میشم . نگار كمی به صورت قرمز و داغ من نگاه كرد و دستش رو گذاشت روی پیشونیام و گفت :
- آروم باش .
تو خیابون اصلی شادآباد دم یه داروخونه وایستادیم . نگار رفت تا برای آروم شدن من قرص بیاره . كمی بعد برگشت . با دست اشاره كرد كه برم تو . رفتم .
توی داروخونه دو تا قرص و یه لیوان آب بهم داد و گفت :
- خانم دكتر گفت این دو تا آرومت میكنه .
- یه خانم كه از نگار كمسن و سالتر دیده میشد و موهای مشكی بلندش رو ریخته بود روی روپوشش ، از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم .
- البته اینا گیاهیه ، وگرنه قرص الكی نخورید خیلی بهتره .
-نگار آروم رفت سمت خانم دكتر و گفت :
- چقدر شما میدونید خانم .
- جلو مردم ضایعمون نكن دیگه !
- نه بابا ! معرفی نكردم . این آقا دوست عزیز من امیر آقا .
خانم دكتر از پشت باجه اومد بیرون و جلوی من وایستاد .
- پس امیر اینه .
- بله خانم دكتر . امیر جان ، این خانوم اسمش مهلقاست . دختر خالهی من كه هست به كنار ، دوست من هم هست اونم به كنار ، زن بسیار باعرضه و باجنمی هست به كنار . سر جریان آزادی شما هم خیلی به ما كمك كرده .
ویدا اومد تو داروخونه . اول مهلقا رو بغل كرد و دو تا ماچش كرد كه جای رژش رو صورتش موند . بعد برگشت سمت ما و گفت :
- كجا موندید ؟ بریم دیگه . باید یه جا بشینیم و تصمیم بگیریم . ببینیم واسه این شاداماد چیكار باید بكنیم .
همگی رفتیم سمت خونهی نگار . بعد از خوردن دمپختك خوشمزهای كه پوری خانم پخته بود ، روی تخت تو حیاط نشستیم تا ببینیم چه كار باید بكنیم . نگار خانم كه كنارم نشسته بود ، گفت :
- حالا خدا وكیلی خودت چقدر موافقی با پریسا ازدواج كنی ؟
نمیدونم . قبلش باید یكی رو ببینم . اصلاً الان نمیتونم تصمیم بگیرم .
- دیگه نه هم نمیتونی بگی . ولی تو رو نمیدونم ، پریسا تو نگاهش داشت یك دنیا علاقه نثارت میكرد .
- من میرم یكی رو ببینم . بعد حرف میزنیم .
ویدا بلند شد و اومد سمتم ولی آنقدر عصبی و تند نگاهش كردم كه یه قدم هم رفت عقب . بعد از كنار تخت سوییچ رو ورداشت و داد بهم .
- خواستم بگم جایی میری ، با ماشین برو . فقط مراقب ماشین من باش لطفاً .
- نمیخواد .
- بگیر . برو فکرات رو بكن ، فقط فكر آدمیزادی . خریت نكنی .
از جام بلند شدم و رفتم سمت در . قبل از اینكه برم بیرون ، نگار خانم گفت :
- كجا میخوای بری ؟
- باید یكی رو ببینم ، یه دختر رو ، یه خانم به اسم ملی خانم .
نگار تا اسم ملي خانم و شنيد كمي بهم ريخت . ولي باز خودش و جمع و جور كرد در حالي كه پاش و انداخته بود رو پاش گفت :
- منظورت مليحه خانم دختر فرنگيسه ؟
- از كجا ميشناسيد ؟
- از قديما . خيلي وقته . ولي بهت پيشنهاد ميكنم سمت اون نري . تو همون بري تو كار پريسا خانم هم به نفعته هم منطقيه.
-اگر اجازه بدين اين مسئله رو خودم حل كنم .
- اين مسئله من هم هست .
- چطور ؟
- بهتره خودت متوجه بشي . اگه اصرار داري بري برو . ولي الان كه پريسا تمام قد و كامل بهت دلبسته دليلي نداره سمت يك نَفَر ديگه بري .
- اون دل بسته من كه نبستم .
- شما مردها ذاتا بيشتر سمت زني ميريد كه زياد آدم حسابتون نكنه. پريسا كه دوست داره. زيباست .عاليه. پس چرا بازيش ميدي ؟
- دلم يه چيز ديگه ميگه .
- اشتباه ميكنه .
سپهر بلند شد و اومد سمتم . دستش و گذاشت رو شونمو گفت :
- شما كار خودتو بكن . به حرف زن جماعت گوش نكن .
نگار عصباني بلند شد و رفت سمتش و سپهر هم با خنده ازش دور شد . نگار دو تا با شوخي زد رو بازوي سپهر و با قاطي شدن ويدا كلي خنديدن . آروم اومدم بيرون و در و بستم .
با ماشين ويدا راه افتادم و رفتم سمت خونهی ملی خانم اینا . وقتی رسیدم ، دیگه دیروقت بود . كمی بالاتر از خونهشون كنار یه درخت چنار بزرگ پارك كردم . هیچكس تو كوچه نبود جز بعضی زن و مردهای رهگذر كه از خوشی و مستی شب هر و كَر میكردن و از كنارم رد میشدن . دنیاشون با من فرق داشت . اصلاً من رو نمیدیدن . تو دنیای شیك و جذاب خودشون بودن . دنیاهای زیادی دور و بر ماست كه تمام قانون و قاعدهاش با دنیای ما فرق داره . من تو دنیای خودم زنده بودم و اونها تو دنیاشون زندگی میكردن .
روبهروم پنجرههای خونهی فرنگیس خانم پیدا بود . بیشتر چراغهاش جز یكی دو تا خاموش بود . از پشت پردهی توری یكی از اتاقها توش پیدا بود . كمی كه گذشت ، یكی اومد دم پنجره و پرده رو داد كنار . ملی خانم بود با یه لباس سفید گل و گشاد . پس كشید و رفت عقب . كمی بعد برگشت . دستش رو زده بود زیر چونهاش و از پنجره بیرون رو نگاه میكرد . شاید وقت خوبی بود كه خودم رو نشونش بدم . خواستم در ماشین رو وا كنم كه یهو یه ماشین كادیكلاك دم خونه پارك كرد . یه پسر جوون با كت و شلوار زرشكی و كراوات مشكی پیاده شد . روغن موهاش زیر نور چراغ تو كوچه برق میزد . ملی خانم تا دیدش ، گل خندهاش وا شد . دستش رو از پنجره آویزون كرد به سمت پایین . پسر جوون و خوشتیپی كه پایین بود ، از تو ماشین یه شاخه گل بیرون آورد و به سمت دست ملی خانم برد . ملی با نوك انگشتهاش شاخه گل رو گرفت ولی پسره دستش رو ول نكرد و كمی دستهاشون تو دست هم موند . برق چشم هر دوشون رو میشد دید . بعد ملی خانم گل رو كشید بالا و بعد از اینكه خوب به بهش لبخند زد ، كشید عقب . پسره برگشت سمت ماشین . یه كم به نظرم آشنا مییومد . بهش دقت كردم . انگار قبلاً یه ، همون پسری كه چند وقت پیش تو كاباره ديدم . يوسف بود .
دلم يه طوري شد .
بهم ريختم . نميدونستم چرا اونقدر يه هو وجودم بهم ريخت . ملي خانم كمي ديگه نگاش گرد و رفت .
یوسف اونقدر خوب و باوقار به نظر مییومد كه اصلاً عجیب نبود ملی خانم ازش خوشش اومده باشه ، حتی اگر فقط یك بار تو رستوران دیده باشدش .
دلم میخواست راه بیفتم و برم ولی مجبور بودم صبر کنم تا یوسف بره و من رو نبینه . كمی كه گذشت ، یوسف رفت . بعد از مدتی هم چراغ اتاق ملی خانم خاموش شد . ماشین رو روشن كردم و راه افتادم . كمی جلوتر وایستادم . سرم رو گذاشتم رو فرمون ماشین و یه دل سیر گریه كردم .
كمی كه آروم شدم ، باز راه افتادم . تو تاریكی شب ده بار تجریش رو تا افسریه سر و ته كردم . همهاش خاطرات ملی خانوم رو برای خودم هجی میكردم . از اون موقع كه بچگیام رو پر میكرد ، تا الان كه ذهنم رو با فكرش پر میكردم . آنقدر برام جذاب و دوستداشتنی بود كه به هیچ وجه نمیتونستم فراموشش كنم . وقتی صداش رو میشنیدم ، دلم هری میریخت پایین . دوست داشتم فقط یك بار دیگه ببینمش .
قبل از بالا اومدن آفتاب دوباره رفتم جلوی خونهی فرنگیس خانم . همونجا موندم تا یواشیواش آدمها اومدن بیرون . كمی كه گذشت ، در خونه باز شد و یه پیرمرد با زنبیل از خونه رفت بیرون . كمی بعد یه ماشین جلوی خونه وایستاد و فرنگیس خانم سوارش شد و رفت . از ماشین اومدم بیرون و در خونه رو زدم . كمی گذشت كه یكی در رو باز كرد . ملی خانم بود . همون لباس خواب سفید دیشب تنش بود و از چشمهای پف كردهاش كه زیباییاش رو دو چندان كرده بود ، معلوم بود از خواب بلند شده . كمی كه به من نگاه كرد و آروم چشمهاش رو درشت كرد ، یهو پرید و محكم بغلم كرد و گفت :
- عزیز دلم . امیر جان خوبی ؟
- خوبم خانم .
- دلم واست یه ذره شده بود امیر ارسلان .
- من هم .
- بیا تو ، بیا تو عزیز ، بیا . چه خوب كردی اومدی .
رفتم تو خونه . توی هال روی یكی از مبلهای شیك نشستم . ملی خانم رفت تا لباس عوض كنه . كمی طول كشید تا بالاخره با لباسی تازه و شیك در حالی كه با حوله سرش رو بسته بود ، اومد بیرون .
- نمیخواستم بعد از این همه مدت منو اونجوری ببینی . چقدر عوض شدی امیر . وااای ! خیلی خوب و خوشقیافه شدی . دیگه اصلاً قیافهات فنچ و نقلی نیست . وای خدا ! اینو ببین .
- ملی خانم چرا نمییومدی سراغم رو بگیری ؟
- اومدم كه .
- یه بار اومدی . ولی تو همه كس و كار منی . میدونی كه من به خاطر شما همه چیزم رو از دست دادم . من به خاطر شما از خونه در رفتم . یه عمر بدبختی كشیدم . ولی شما فقط یه بار اومدی ، همین .
حق با توئه . باور كن مامان نذاشت . نمیذاشت بیام پیشت . میبینی كه چقدر روم حساسه .
ب ب ببخشششید . شرمندهتم . حق با توئه ، حاضرم به هر صورتي كه دستور ميفرماييد تلافي كنم امير ارسلان خان ستوده
باور كن راست ميگم .
من بهت مديونم امير . تو براي من خيلي خيلي مهمي . شايد واسه مادرم ياد آور خاطرات بدشي ولي واسه من يه دنيايي .
من در رابطه با تو به حرف مادرم گوش نمیدم ، چون تنها كسی كه منو به مادرم رسوند ، تو بودی امیر ارسلان . شاید الان تو رو اینجا ببینه ، ناراحت بشه ، ولی كاملاً میتونم جلوش وایستم .
از رو مبل بلند شدم و رفتم جلوش وایستادم . اون هم هم آروم بلند شد . سعی كردم تا اونجایی كه میتونم ، بهش نزدیک بشم . عطر خوشبویی رو كه به گردنش زده بود ، میتونستم احساس كنم .
- ملی خانم ، من برم . فقط خواستم یه بار دیگه ببینمت .
- بری ؟ كجا ؟
- من دهاتی و پاپتی كجا ، شما خانم خانما كجا ؟ شما این بالایی ، من اون پایین . هنوز اون تهِ تهم ، تو آبسفید . من كوچیكم ، شما بزرگی . شاید حق با شماست ، من اصلاً نباید اینقدر بهتون فكر میكردم ..
ملی خانم كمی به صورتم دقیق شد و كمی اخم انداخت تو صورتش و گفت :
- دیوانه ! تو خیلی عزیزی واسه من ، خیلی . باور كن بیش از اندازه واسهم مهمی . بشین حالا ، كارِت دارم . بشین .
- اجازه بده من برم . فقط اومده بودم صداتونو بشنوم . میخواستم یه تصمیم بگیرم و باید قبلش شما رو میدیدم .
- واای ! چقدر پلیسی و حساس صحبت میكنی شیطون پسر .
- خداحافظ .
- گفتم كه كارِت دارم . دو سه روز مهمون منی .
- نه ، الان فرنگیس خانم مییاد منو اینجا میبینه ، بد میشه .
ملی خانم همینطور كه میرفت سمت اتاقش ، گفت :
- اینجا رو نمیگم . من دارم میرم ویلامون ، شمال . قراره یكی دو هفته واسه امتحاناتم اونجا تنها باشم . البته داییم اونجاست . راستی فهمیدی داییم از فرانسه برگشت ؟ مرد باحالیه . من هم به بهونهی درس خوندن میرم . با یه سری از بچهها قرار گذاشتم بیان پیشم .
- من كه نمیتونم بیام خانم . اونجا جای من نیست .
- دیگه چرت و پرت نگو . تو بهترین دوست منی . عزیز دل منی امیر ارسلان . تازه بودن تو خیلی هم خوبه . میخوام یكی رو واسهم خوب حلاجی كنی .
بودن با ملی خانم در هر صورت برام جذاب بود . خیلی پرانرژی و مهارنشدنی بود . آدم وقتی نگاهش میکرد ، احساس میكرد یه دنیا زیبایی جلوش وایستاده . ملی خانم از توی اتاقش بلند بلند گفت :
- راستش ازت چه پنهون ، یه پسری رو میخوام . اون هم منو میخواد ، فقط باید بهتر بشناسمش . تو با من باشی ، بهتره . مییای ؟
- مییام .
با هم قرار گذاشتیم و بعد از اینكه ماشین رو رسوندم به ویدا ، به بهانه ای ازش جدا شدم و رفتم . خودم رو رسوندم سر قرار و با ملی خانم راهی شدم . تو ماشینش فقط ما دو تا بودیم ، ولی اول جاده چالوس دو سه تا ماشین دیگه هم منتظر بودن . اونجا كه رسیدیم ، وایستادیم . چند تا دختر و پسر جوان داشتن با هم باقالی میخوردن و تا ما رسیدیم ، با خنده اومدن سمت ملی خانم و شروع كردن به شوخی كردن . ملی من رو معرفی كرد و بعد از احوالپرسی راه افتادیم . معلوم بود همهشون خیلی سر كیفن . یوسف بین اونها نبود .
از اینكه داشتم با ملی اون مسیر زیبا رو میرفتم ، حال خوبی داشتم و لذت میبردم . این دو سه روز میتونست برام خیلی برام لذتبخش باشه .
بابك لطفی خواجه پاشا
بهمن نود و پنج