مست و ملیح 🍁
قسمت سی و پنجم
لذت بودن با ملی خانم بیمثال بود . توی راه یه جا نگه داشت و با رفیقهاش آش خوردیم . كمی هم گفتیم و خندیدیم و راه افتادیم . قبل از اینكه آفتاب در بیاد . رسیدیم نشتارود . جلوی ویلا پیاده شدیم و رفتیم تو . یه ویلای درندشت و ولنگ و باز بود كه خیلی شیك به نظر مییومد . هر كسی از خستگی یه ور افتاد و مثل جنازه خوابمون برد .
با صدای خندهی بقیه از خواب بیدار شدم . رو یه كاناپه دراز كشیده بودم و روم یه پتو مسافرتی بود . آروم از جام بلند شدم . ملی خانم از تو یكی از اتاقها اومد بیرون و در حالی كه داشت رو صورتش كرم میمالید ، گفت :
- رو باز خوابیده بودی . روت پتو انداختم .
- مرسی .
- پاشو دیگه ، همه تو حیاطن ، پاشوووو !
اومد و دستهاش رو از پشت گذاشت رو شونههام و هلم داد سمت دستشویی .
- حالا اول دست و صورتت رو بشور و بعد بیا بیرون . دایی تو حیاطه . منتظرم .
...
وقتی اومدم بیرون ، دو تا از پسرها دنبال هم افتاده بودن و یكیشون داشت با كاسهی ماست اون یكی رو ماستی میكرد . تا رسیدن دم استخر ، پریدن توش . ملی خانم بدو رفت سمتشون و گفت :
- یواش بابا . ببین گند زدید به آب استخر . الان دایی مییاد دعواتون میکنه .
یه مرد حدوداً پنجاه ساله با موهای جوگندمی و یه پیراهن آستین كوتاه سفید با راههای قرمز داشت منتقل رو باد میزد و با چند تا از دور و بریهاش میخندیدن . تا پسرها رو تو آب دید ، تندی رفت سمتشون و از كنار استخر یه چوب بلند رو كه سرش توری بسته بودن ، برداشت باهاش شروع كرد به دعوایی الكی با پسرها و اونها چوب رو كشیدن و اون هم افتاد تو آب .
کمی بعد اومدن بیرون و دور آتیش جمع شدن . چند تا چوب داشت میسوخت . البته دم هوا خودش میتونست خشكشون كنه ، ولی مثلاً داشتن شیك خشك میشدن . دل و جیگرایی رو كه روی منقل بود ، كمی دیگه باد زدم و بعد از اینكه كباب شدن و خوب بوی روغنشون در اومد ، ورشون داشتم و سیخ خوش گوشتها رو گذاشتم جاشون . سیخها رو بردم به کسانی كه دور آتیش بودن ، نفری دو سیخ دادم . ملی خانم تا من رو دید ، گفت :
- اصلاً وقت نشد دوستان رو معرفی كنم . عزیزان ، امیر كه دربارهش بارها باهاتون حرف زدم .
ملی خانم از جاش بلند شد و اومد سمت من . دستم رو گرفت و كشید سمت جمع و بعد یكی از سیخهای جیگرش رو داد به من و گفت :
- خوب ، این آقای بسیار خوشتیپ و جاافتاده دایی بنده است ، آقا فرزین ، ولی میگه بهم بگین فرزین ، بدون آقا .
داییاش بلند شد و اومد سمت من و دستش رو دراز كرد سمتم و گفت :
- خوشوقتم . خیلی خوش اومدی .
ملی با دست به دختر و پسر جوانی كه كنار هم نشسته بودن ، اشاره كرد . برگشتم سمتشون . گفت :
- این دو نفر هم یه زوج خوشبخت و تازه كارن ، رسول و نسترن . ایشون هم كه از همهمون درشتتره ، هاتفه . اون خانم هم لیدا شیطون جمعمونه .
اینو كه گفت ، لیدا از جاش بلند شد و اومد سمت من و گفت :
- كوچیك شما . راستی بهتون گفتن چقدر شبیه آرتیستهایی ؟ البته لباسهات نه . سر و وضعت كلاً داغونه ولی صورتت گودِ گود . وری نایس . زیبا و جذاب . صورتهای استخونی و كشیده اصیلترن .
ملی خانم اومد سمتش و گفت :
- اینقدر سر كارش نذار .
تا این رو گفت ، صدای زنگ در ویلا بلند شد . لیدا زودی یه نیشگون از لپ ملی خانم گرفت و رفت سمت در و گفت :
- خودشه . جان جانان آمد . اوه مای گاد ! بوی فرند !
بعد از اینكه پشت در حیاط كلی عشوه اومد و حرفهای بامزه زد ، در رو وا كرد . یوسف اومد تو . همه دور و ورش جمع شده بودن و باهاش احوالپرسی میكردن و به سر وضع كاملاً شیك و جذابش نگاه میكردن . انگار غرور و مردونگی یوسف هم اونها رو وادار به احترام میكرد . آخرین نفری بودم که یوسف باهاش دست داد و گفت :
خوبی امیر آقا ؟
ملی اومد سمتمون و كنارمون وایستاد .
- امیر جان ، آقا یوسف رو كه قبلاً دیدی . اون هم شما رو میشناسه .
- بله ، اولین بار تو رستوران دیدمشون .
- ولی ایشون از قبل شما رو میشناسه . حالا كجا و چطوری رو بهت میگم . یوسف ، نمیدونی چقدر خوشحالم كه امیر با ماست . این امیر خیلی آقا و گله . یه پارچه آقاست .
یوسف بازوم رو گرفت و گفت :
- اینكه الان من و ملی خانم با همیم ، یه دلیلش شمایید . این برای من خیلی مهمه .
مجبور بودم لبخند بزنم ولی دلم طور دیگهای بود . داشت میسوخت . آتیش گرفته بودم . واقعاً دلم عاشقانه ملی خانم رو میپرستید و از تكتك حركتهاش لذت میبردم . ملی خانم یوسف رو راهنمایی كرد سمت خونه . كمی بعد اومد دنبال من و گفت :
- بریم بیرون و كمی خرید كنیم . ماهی رو پایهای ؟
سر تکون دادم . رفتیم تو شهر و از بازار ماهیفروشها چند تا ماهی سفید گرفتیم و یه كم هم زیتون و رب انار . تو راه برگشت جلوی یكی از مغازهها نگه داشت و پیاده شدیم . قبل از اینكه وارد مغازه بشیم ، گفت :
- من میدونم كه تو الان كار و كاسبی نداری. پس لطفاً ناراحت نشو و اجازه بده یه دست لباس تازه واسهت بگیرم تا دیگه اون لیدا زر زر نكنه و من ناراحت نشم . این معنی خوبی داره ها . تو عزیز منی و من نمیخوام کسی نسبت به تو فكر بد بكنه . كاریش نمیشه كرد ، الان دیگه لباس هم نشانگر شخصیت آدمه . شعارها رو گوش نكن . درستش همونه كه میگم .
بعد از خرید لباس رفتیم كنار ساحل و پیاده شدیم . ملی خانم پاچههای شلوارش رو زد بالا و كمی رفت تو آب و من هم دم ماشین نشستم رو شنها . كمی بهم نگاه كرد و گفت :
- من یوسف رو خیلی دوست دارم . اولین بار تو مراسم ملكه خانم دیدمش . خیلی زود باهاش اخت شدم . ولی به مشكلی هست . مادرم نمیخواد ما عروسی کنیم . نمیدونم چرا ، ولی نمیخواد . یعنی یه بار بهش گفتم ، كم مونده بود خفهم كنه . خیلی از برادر یوسف دلگیره . حالا یه راه واسمون مونده . میخوام یه جوری برادر یوسف رو بكشم سمت مادرم . شاید اگه اونها به هم برسن ، مادرم دست از لجبازی ورداره . میخوام بهم كمك كنی که بتونم یوسف رو بهتر بشناسم و اگه به نظرت پسر خوبی بود ، كمك كنی به هم برسیم .
از جام بلند شدم و رفتم سمتش . دم آب وایستادم . خم شد و یه مشت آب پاشید رو صورتم .
- خیلی خوشحالم که پیش منی امیر .
- چطوری باید كمكت كنم ؟
- من و يوسف خيلي فكر كرديم . اولش باید یه كاری بكنیم که برادر یوسف بیاد سمت مادرم . تا بين اونا صلح نباشه ما كارمون راست و ريست نميشه . من يه چيزايي از روابطشون يادمه . به مادرم هم حق ميدم از برادر يوسف متنفر باشه . یوسف جاش رو میشناسه . نزدیك اینجاست ، تو یه روستایی تو جادهی عباسآباد مسافرخونه داره . اسمش محمده . باید یه راهی پیدا كنی امیر .
بابك لطفی خواجه پاشا
دی ماه نود و پنج