خانه
38.6K

رمان ایرانی " مست و ملیح "

  • ۱۲:۴۰   ۱۳۹۵/۱۱/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    مست و ملیح 🍁

    قسمت سی و ششم



    من و ملی خانم برگشتیم ویلا . دایی ملی خانم دوره گرفته بود و از خاطراتش تو فرانسه می‌گفت . معلوم بود از این خاطره‌گویی لذت می‌برد . همه‌ی جمع با گفته‌هاش همراه بودن.  نمی‌دونم چرا شنیدن روزمرگی‌های یك نفر تو خارج واسه ایرانی‌ها این‌قدر جذابه . شاید دلیلش رو باید تو نحوه‌ی نگاه آدم‌ها به اطرافشون پیدا كرد . 
    سعی می‌كردم زیاد قاطی بحث نشم و حوصله‌ی تحمل شوخی‌های لیدا رو نداشتم . با هر كسی كه دوست داشت ، می‌خندید و بهش تیكه می‌نداخت . كلاً خیلی سرخوش بود . هی شیطونی می‌كرد و با تیكه‌هاش همه رو می‌خندوند . یهو برگشت سمت من و اومد جلوتر و گفت :
    - رفتی خوش‌تیپ كردی .اگه به خاطر منه كه مرسی !
    بعد پاكت سیگارش رو از جیبش در آورد و بهم تعارف كرد . به ملی خانم نگاه كردم . چشم‌هاش رو درشت كرد كه بهم بفهمونه ورندارم . یه خنده‌ی نرمی زدم و یه نخ ورداشتم و لیدا هم آتیش زد . ملی خانم به كم اخم كرد و رفت . تا آخر شب فقط بگو و بخند بود و بعضی وقت‌ها هم با صدای گیتار دایی فرزین می‌خوندن . من از دیدن اتفاقاتی كه آرزوی دیدنش رو داشتم ، خوشحال بودم و این مدل خوش بودن رو هم یاد می‌گرفتم . تو حیاط واسه خودم قدم می‌زدم و از این باكلاس‌بازی كیف می‌كردم . دوست نداشتم به چیزی فكر كنم . یه دفعه یوسف دراومد روبه‌روم . یه استكان شراب دستش بود .
    - بفرما .
    - من نمی‌خورم .
    - من هم نمی‌خورم . واسه وا كردن سر حرف یه پیك واسه‌تون ریختم .
    كمی عقب‌تر ملی خانم كه داشت با موهاش ور می‌رفت ولی حواسش به ما بود ، گفت :
    - شما نسبت به امیر آقا چی فكر كردی ؟ اصلاً تو خط این حرف‌ها نیست .
    كمی بهش نگاه كردم و استكان رو از یوسف گرفتم و كشیدم بالا . این دومین بار بود كه این طعم رو احساس می‌كردم . یه بار به زور اون پیرمرده ، یه بار هم برای لج‌بازی با ملی خانم .

    یوسف با تعجب به من نگاه كرد و بعد خیلی آروم گفت :
    - بدجور داغونی انگار امیر جان .
    - به خاطر یه بی‌معرفته .
    ملی خانم اومد سمتم و پرید بین حرفمون و گفت :
    - یوسف جان این چند روز حواست به امیر باشه . اصلاً می‌خوام با هم باشید .
    بی‌توجه به حرف ملی خانم به یوسف گفتم :
    - می‌شه یه پیك دیگه هم بخورم ؟
     ملی خانم بازوم رو گرفت و كشید سمت خودش .
    - امیر ارسلان !
    خیره شدم تو چشم‌هاش . صداش پیچید تو سرم و رفت تو تموم جونم . می‌خواستم بهش بگم بی‌معرفت ، خوب این‌قدر دلبری نمی‌كردی . كاش این‌قدر خوب نبودی ملی خانم .
    صدای آواز خوندن دایی فرزین بلند شد و بچه‌ها اومد دنبالمون و بردنمون تو . همه خوش بودن و من هم خوش بودم ، ولی بغض داشتم تو حلقم . انگار گم شده بودم . تو خودم بودم . انگار گمش كرده بودم . كسی كه می‌پرستیدمش ، جلوم بود و با یوسف خوش بود . دم به دقیقه مشروب می‌خوردم ، می‌رقصیدم ، می‌چرخیدم ، که من رو ببینه . نمی‌دونستم چی‌كار كنم . خل شده بودم . دیوانه شده بودم . مست شده بودم ،

    مست مَلی .
    ...
    یه ربعی دم جوی جلوی در ویلا چمباتمه زده بودم  و كارخرابی می‌كردم تا بهتر شدم . اومدم پشت در حیاط  نشستم و چشم‌هام رو دوختم به پنجره‌ای كه پشتش بچه‌ها همشون خندون بودن و از خوشی رو پا نبودن . از دور ملی خانم رو دیدم كه داشت می‌یومد . اومد و جلوم نشست و گفت :
    - امیر ارسلان ، من گفتم تو با من بیای تا یوسف رو بشناسی و به من كمك كنی . الان كه خودت تعطیلی عزیزم .
    - خوبم . این‌طوری كردم یوسف بهم مطمئن بشه . یه دفعه اگه اهل موادی ، بنگی ، تلی ملی چیزی بود ، بهم بگه .
    نه بابا ، شما چقدر زرنگ شدین آقا .
    آخه چه‌طور باید بهش می‌فهموندم كه این‌قدر دوست‌داشتنی نباشه ؟ چی‌كار باید می‌كردم که احساسم رو می‌فهمید ؟ دری وری نمی‌گم والله . دست خودم نبود . تا حالا شده فكر كنی یه چیزی مال خودته و یكی به زور ازت بگیره ؟ خیال من بود . من احمق بودم . ولی حالا دیگه دلیلش مهم نبود . چه غلطی باید می‌كردم ؟


    ملی همین‌طور سرش رو كج كرده بود و بهم نگاه می‌كرد . چشم‌هاش رو كمی تنگ كرد و مژه‌های بلندش بیشتر به چشم اومد . دلم مورمور شد . چشم‌هاش رو اصلاً تكون نمی‌داد و فقط بهم نگاه می‌كرد .
    - بسه ملی خانم . تو رو خدا بسه .
    - چی بسه ؟!
    - ... چیز ... می‌گم بسه ملی خانم ، دیگه مشروب نمی‌خورم ، بسمه .
    - نه ، بفرما بخور . خاك تو سرت اندازه‌ی هفت نفر خوردی . پاتیل پاتیلی .
    - اِ چرا ؟
    - مستی امیر ؟
    - نه پس نیستم . من اگه الان مست نیستم ، چی‌ام ؟ هیجان زده‌م ؟ خسته‌م ؟ عصبانی‌ام ؟ مستم دیگه .
    - خوب باشه . بلند شو برو بخواب . پا شو .
    - نمی‌تونم .
    - چرا ؟
    - گیج می‌زنم .
    - لوس !
    - به جان ملی خانم حالم بَده . تو عمرم این‌طوری مست نکرده بودم . بد وضعیه ها . مس ... مستتتی ... بد وضعیه . یعنی خوبی ولی وضعت خرابه . توی آدم خوبه ، بیرونش خرابه . آدم دوست داره راستش رو بگه . یه چیزی بگم ؟
    ملی خانم آروم بلند شد و گفت :
    - قر الكی نیا . از این اداها هم در نیار . حرف زشت بزنی ، دعوات می‌كنم ها .
    - زشت چیه بابا . حرف راست می‌خوام بگم .
    - بگو .
    - مادرت رو اذیت نكن . ببین چی می‌گه ، همون کارو بكن . اگه راضی نیست ، با یوسف عروسی نكن . دل مادرت رو نشكن .
    - زهر مار . این وضع حرف زدنه ؟ چرا بعد از زندان اسكل شدی ؟ مادر من به خاطر آقا محمد با ازدواج ما مخالفه . در ثانی شما بیشتر به شخصیت یوسف دقت كن و باهاش صمیمی شو . تحقیق كن مثلاً .
    - باشه . بذار برم كمی برقصم ، بعد باهاش قاطی می‌شم .
    بلند شدم که برم تو . پله‌ی سوم رو كه رفتم بالا ، دیگه نتونستم چشم‌هام رو باز نگه دارم . همون‌طور سرپا از مستی افتادم . فقط فهمیدم یكی دو نفر داشتن می‌بردنم یه ور . كمی هم سر و صدا شنیدم . خوابم برد .
    ...
    صبح زود از خنكی هوا بیدار شدم . رو تخت چوبی تو حیاط خوابیده بودم . آروم بلند شدم و رفتم تو خونه . این‌ور و اون‌ور رو نگاه كردم . كسی رو ندیدم . رفتم رو یكی از كاناپه ها دراز كشیدم ولی خوابم نبرد . باز بلند شدم و این‌ور و اون‌ور رو نگاه كردم . كسی نبود . تو اتاق‌ها هم خبری نبود . تو خونه فقط من بودم . آروم آروم از پله‌ها رفتم پایین . نگران شده بودم . هیچ خبری از بچه‌ها نبود . رفتم سمت در حیاط . یهو در باز شد و دایی فرزین با دو تا نون تازه اومد تو . من رو كه دید ، گفت :
    - بیدار شدی ؟
    - كجایید پس ، نگرانتون شدم .
    دایی فرزین اومد تو و در رو بست . با تعجب رفتم سمتش و پرسیدم :
    - بچه‌ها كوشن ؟
    - رفتن دیگه .
    - كجا رفتن ؟ دیشب كه داشتن می‌زدن و می‌رقصیدن . قرار بود دو سه روز بمونیم .
    - بله قرار بود ، ولی نشد . یعنی شما اون‌قدر سنگین مست كرده بودی که با اون همه داد و بیداد از جات تكون نخوردی . البته بد هم نشد . فرنگیس اگه تو رو می‌دید ، حتماً منو پاره می‌كرد .
    - فرنگیس خانم اومده بود ؟
    - بله . فرنگیس كه چه عرض كنم . انگار ارتش ریخته بود تو خونه . آخه تقصیر اون خرها هم هست دیگه . فرنگیس تماس می‌گیره كه مثلاً احوال ملیحه رو بپرسه . یكی از این پسرها تو حالت مستی گوشی رو ور می‌داره و حرف می‌زنه . یه عالمه دری‌وری می‌گه . تازه می‌خواسته مخ فرنگیس رو هم بزنه . هیچی دیگه ، خواهر من هم می‌فهمه اینجا چه خبره . شبونه كوبیده بود و اومد همه‌شون رو انداخت بیرون .
    بعد اومد سمتم و دستم رو گرفت و گفت:
    - بریم صبحونه بخوریم .
    - من به هم ریختم بابا . صبحونه بخورم ؟
    - ولشون كن بابا . ده بار تا حالا این‌طوری شده . فرنگیس دیوانه است . بی‌خیال ، خوش باش .
    - وا !
    - وا نداره كه . ملیحه هم یه كار بهت سپرده که باید انجام بدی .
    دست كرد تو جیبش و یه كاغذ آورد بیرون .
    - بیا ، اینو ملیحه داده . یه آدرسه . شبونه تو اون هیری ویری داد كه بهت برسونم .

    آدرس مسافرخونه‌ی محمد بود . به زور دایی فرزین كمی صبحونه خوردم و بعد كلید ماشینش رو بهم داد تا برم و برگردم . راه افتادم . یه بی‌ام‌و دو در  نقره‌ای بود كه تا حالا پشتش ننشسته بودم . جاده قشنگ عباس‌آباد رو رد كردم . هوا نم داشت و مه قشنگی لای درخت‌ها بود . موسیقی قشنگی تو ماشین پخش می‌شد و اطراف رو زیباتر نشون می‌داد . از دو سه تا بلالی و دکه كه زیر کپر كاسبی می‌كردن ، آدرس پرسیدم تا بالاخره راه رو پیدا كردم . یه جاده‌ی قشنگ بود كه با سنگ‌های رودخونه‌ای صافش كرده بودن . تو مسیر سه چهار تا ویلای نقلی هم درست كرده بودن . ازشون رد شدم و كمی تو جاده‌ی جنگلی جلو رفتم تا رسیدم به یه ده كوچیك . جلوی مسافرخونه‌ی كوچیكی كه اولش بود ، پیاده شدم . یه در چوبی قهوه‌ای داشت . هلش دادم و بازش كردم . رفتم تو . یه رستوران كوچیك و خیلی مرتب بود . شبیه مسافرخونه نبود . اگر هم بود ، خیلی كوچیك بود . رو در و دیوارش چند تا قاب عكس از طبیعت و یكی دو تا هم عكس از ایفل بود ، یه سری هم شعر از فروغ و شاملو . صدای مردی از بالای پله‌ها بلند شد .
    - الان می‌رسم خدمتتون .
    كمی منتظر شدم . مردی اومد پایین كه انگار تازه سفیدی رو موهاش نشسته بود و صورت گرم و مردونه‌اش نشون می‌داد خیلی باتجربه است .
    - دوست عزیز ، اگر اتاق لازم دارید كه شرمنده‌تونم . غذا بخوایید ، در خدمتم .
    - نخیر ، من با خودتون كار داشتم .
    - چه عجب بالاخره یكی با من كار داره . جانم ، در خدمتت هستم .
    - من از طرف ملی خانم اومدم .
    خنده‌ای كرد و رفت پشت میزش و شروع کرد به مرتب كردن كتاب‌هایی كه رو میزش بود .
    - من زیاد حافظه‌ی خوبی ندارم ، ولی كلاً این اسم رو به خاطر نیاوردم .
    - ملیحه ، دختر فرنگیس خانم .
    اینو كه شنید ، خیلی آروم نشست رو صندلی . عینكش رو از رو صورتش ورداشت . رنگش پرید . نفس‌نفس می‌زد . یه گل‌سر زنونه روی میزش بود . آروم دستش رو دراز كرد و اون رو گرفت تو مشتش .



    بابك لطفی خواجه پاشا
    بهمن ماه نود و پنج

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان