مست و ملیح 🍁
قسمت چهل و ششم
محمد كمی با خودش كلنجار رفت . معلوم بود عاصی شده و كاری ازش برنمییاد . دو سه بار صداش كرد ولی فرنگیس هیچ عكسالعملی نشون نمیداد . محمد دست انداخت و فرنگیس رو بغل گرفت و از پلهها آورد پایین . سنگینی فرنگیس رو تو آغوش محمد میشد حس کرد ولی بیشتر نگرانیاش احساس میشد . رفتیم جلوی در . بارون شدیدی میبارید . كمی به ظلمات شب و شُرشُر بارون نگاه كرد و باز برگشت تو رستوران .
- چیكار كنیم امیر ؟ این حالش خیلی بده .
معلوم بود دست و پاش رو گم كرده . مضطرب بود و كاملاً به هم ریخته بود .
بیژن هاج و واج از آشپزخونه اومد بیرون و وقتی فرنگیس رو تو بغل محمد دید ، تعجبش بیشتر شد . محمد كمی به من نزدیك شد و گفت :
- میبرمش شهر . هر جور شده میبرمش . این اینجا میمیره . دكتر میخواد . دوا میخواد .
دوید و رفت بیرون . رفتم و زیر بارون شدیدی كه میبارید ، جلوش رو گرفتم .
- با چی میخوای بری ؟
- از تو ده سراغ میگیرم . یكی دو نفر موتور دارن .
- با موتور میخوای ببریش ؟ اونجوری كه بدتر میشه .
- پس چه خاكی تو سرم كنم ؟
- همینجا بمونه بهتره . بهش میرسیم . شاید بهتر بشه .
- آخه من خر چرا زدم ماشین رو درب و داغون كردم ؟
مجدداً همینطور كه نفسنفس میزد ، رفت تو رستوران و فرنگیس رو با هزار مصیبت كشید بالا .
همینطور بالا سرش نشسته بود هر یكی دو دقیقه دستمال رو خیس میكرد و میذاشت رو پیشونیش . وقتی تبش شدیدتر میشد ، پاشویهاش میكرد . گاهی آنقدر حالش بد میشد كه لرز میگرفتش . محمد كمی چای پونه درست كرد و گذاشت رو بخاری . هر نیم ساعت یه بار با مصیبت چند قلپ به خورد فرنگیس میداد .
چند ساعتی گذشت . آسمون كمكم داشت روشن میشد . محمد نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد و اومد طرف من و گفت :
- الان دیگه باید ماشین تو جاده باشه . بیا كمك .
فرنگیس رو بلند كرد و تا خواست راه بیفته ، بیژن از پلهها اومد بالا . یه كیسه دوا دستش بود و تمام سر و بدنش خیس بود و نفسنفس میزد .
...
تو راه پله همونطور كه نشسته بودم ، خوابم برد . آنقدر خسته بودم كه فقط بسته شدن چشمم رو فهمیدم . با صدای محمد بیدار شدم . آروم كمرم رو كه خشك شده بود ، تكون دادم و بعد پا شدم . نور آفتاب از پنجرهها میزد تو و پردهها پشت پنجرههای شكسته تو باد میرقصید .
از پلهها رفتم بالا . صدای محمد واضحتر شد . دم در اتاق وایستادم . محمد كنار دیوار تكیه داده بود و به فرنگیس نگاه میكرد و حرف میزد .
- خانم ، اگه هر كی جای من این همه منتظر بود ، همینطور میشد دیگه . نمیشد عزیز ؟ نمیشد فرنگیس ؟ به خدا هزار بار بدون تو مردم و زنده شدم . به من گفتن كه رفتی . به من گفتن خارجی . وگرنه من مگه دست ورمیداشتم از پیگیری تو ؟ حالا هم دیر نشده كه خانم . اشتباه كردم دیگه . نفهمیدم . تو منتظر بودی ، من هم بودم . هیچ كسی رو بعد از تو نپسندیدم . هیچ زنی رو ندیدم فرنگیس . من به عشقت زندهم . كاش میفهمیدی چقدر عذاب كشیدم خانم .
نگاهم رو چرخوندم سمت فرنگیس خانم . چشمهاش باز و بدون حركت خیره به سقف بود . یه دستمال خیس روی پاهاش بود و قطرههای آب از اینور و اونور پاش شره كرده بود . محمد آروم و خسته بلند شد و رفت سمتش . جلوی تخت نشست و سرش رو گذاشت رو سینهاش . زد زیر گریه و تا میتونست هق زد . یك دفعه از كنار چشم فرنگیس یه قطره اشك لغزید رو صورتش . دستش رو آروم بلند كرد و مثل یه شونه برد تو موهای پریشون محمد . نگاهش پر حرف بود و میتونستی غمش رو بخونی . آدم از حسی كه اونجا در جریان بود، حض میكرد . فرنگیس دو بار پلك زد و بعد چشمهاش رو بست .
وای كه بعضی وقتها چقدر این دنیا زیباست . درست همون موقع كه بارون و تب ، عاشقی رو زنده میكنه ، چه باشكوهه این لحظه .
...
من و محمد و فرنگیس خانم نزدیك ظهر راه افتادیم سمت تهران . جادهی روستا رو پیاده اومدیم سمت جاده اصلی . تو مسیر من كمی عقبتر میرفتم ، فرنگیس و محمد هم با كمی فاصله جلوتر از من حركت میكردن . كم كم و آروم به هم نزدیك شدن . میشد فهمید كه چقدر دستهاشون دوست داره بره تو هم . من هم كمی خودم رو معطل كردم تا ... ولی نه ، هول نبودن . اگر هم بودن ، شكل عاشقیشون اون همه دم دستی نبود .
...
با یه سواری اومدیم سمت تهران . یه راست رفتیم بیمارستان . وقتی رفتیم تو ، اول چشممون خورد به مستخدم خونهی فرنگیس خانم . تا خانم رو دید ، با شوق اومد سمتش . خبری از یوسف نبود .
ملی خانم همونطور كِرخت بود و بیشتر بدنش لمس بود . دهنش رو نمیتونست درست حركت بده و حرفهاش نامفهوم بود ، ولی با چشمش به لیوان آب و گل سرخ بالا سرش كه پژمرده شده بود ، اشاره میكرد .
محمد كه از دیدن ملی خانم تو اون وضع خیلی ناراحت شده بود ، نتونست تحمل كنه و رفت بیرون . موقع رفتن ، دكتر بهمون گفت كه حال ملی خانم به این زودی خوب نمیشه و بهتره یكی دو روزه ببریمش خونه . به اعصاب بدنش آسیب رسیده بود . بهمون گفت باید در آرامش كامل باشه و در این صورت احتمال بهبودیش هست .
راه افتادیم و رفتیم سمت خونهی فرنگیس خانم . در عین ناراحتی كه تو صورت فرنگیس و محمد بود ، یك شور خاصی هم به چشم میخورد .
بعد از كمی استراحت و یه دوش آب گرم آماده شدم تا از خونه بیام بیرون . راستش میخواستم برم دنبال آرامش خودم . نمیخواستم تو خلوت فرنگیس و محمد باشم . دم رفتن فرنگیس صدام كرد و گفت :
- برو رستوران مشغول شو . میگم یه شغل خوب بهت بدن .
بعد یه بسته هم پول بهم داد كه شاید اولین بار بود اون حجم پول رو تو دستم میدیدم .
برای خواستگاری از پریسا باید ننهام و خواهرم رو پیدا میكردم . خیلی وقت بود خبری ازشون نداشتم .
راه افتادم و رفتم از خونه بیرون . اول كمی جلوی در وایستادم که تصمیم بگیرم كدوم وری برم بهتره . كمی گذشت . نگاهم به چراغ خونهی فرنگیس خانم بود . خاموش شد . نسیم ملایمی مییومد و حس خوبی تو هوا بود . پر از خالی شدن از بد بودن .
راه افتادم . مستقیم رفتم رستوران . قبل از خواستگاری از پریسا باید یه شغلی واسه گفتن پیدا میكردم . تو رستوران یوسف با سردی تحویلم گرفت و با سفارش فرنگیس خانم شدم مسئول آشپزخونه . دو سه بار با یوسف در مورد ملی خانم صحبت كردم ولی اون زیاد همصحبت نمیشد . كلاً خیلی ناراحت و به هم ریخته به نظر مییومد . حتی وقتی اصرار میكردم بره ملاقات ملی خانم ، گوش نمیداد . بعد از اینكه آوردیمش خونه ، كلاً پیگیرش نشد . نمیدونستم چرا .
...
كمی خوشتیپ كرده بودم و به خودم میرسیدم و سعی میكردم خوش باشم . یه جیپ مشكی هم قسطی گرفتم و كلی باهاش ذوق میكردم . دو سه بار از طریق عوض نامههام رو رسوندم دست پریسا که بدونه میرم سراغش . یه واحد نقلی تو یه ساختمون نوساز اجاره كردم و یه سری هم خرت و پرت ریختم توش . وسایلم كم بود ولی خونه شیك به نظر مییومد . میخواستم موقع خواستگاری موجب خجالت پریسا نشم . درسته باباش به هر طریقی پریسا رو به من میداد ، ولی دلخوشی یه دختر اینه كه مرد دلخواهش با اعتماد به نفس و جبروت یه مرد بیاد خواستگاریش . من هم زورم رو میزدم . یه كارهایی میكردم . هر چند وقت هم پریسا واسه من نامه مینوشت و بعد از ساعت کار وقتی تو خونه تنها بودم ، با لذت تمام میخوندم . كلمات رو واسه دلربایی زیبا استفاده میكرد . یه بار هم عوض با التماس گذاشت پریسا بیاد دم در و یه دقیقه هم رو ببینیم . تا رسیدیم به هم ، پریسا دستم رو گرفت و با تمام وجودش فشار میداد . احساس میكردم خیلی دوستم داره . عوض بیست تومن ازم گرفت و هر دو سه روز یه بار اجازه میداد یواشكی هم رو ببینیم .
تصمیمم رو گرفتم و میخواستم برم خواستگاریش . با هزار مصیبت مادرم رو پیدا كردم . فال میگرفت و با كمال دعا مینوشتن واسه عقل بعضی آدمها . رفتم سراغ خواهرم . شوهرش كه بیشتر وقتها تو كافهها پلاس بود و خودش هم لباس زیر میفروخت و فقط اسم شوهرش روش بود . یه طوری زندگی میكرد كه من حس خوبی ازش نگرفتم . آخر سر رفتم با فرنگیس خانم صحبت کردم و قرار شد كه اون و محمد باهام بیان . تو رستوران قرار گذاشتیم . كت و شلوار كرم و پیراهن قهوهای با كراوات رو خیلی دوست داشتم .
هر طوري بود يه دست خريدم و تنم كردم . موقع رفتن محمد اومد و دستش رو كشید رو شونهام و گفت :
- با این تیپت دختر مردم رو دیوانه میكنی ها !
بعد چرخید سمت یوسف و گفت :
- داداش ، تو هم اینقد دستدست نكن . ملیحه خانم منتظره .
- فعلاً مساعد نیستم داداش .
- اون دختر بعد از ازدواج درست میشه . تازه سر هم بهش نمیزنی .
- بعداً حرف میزنیم . باید كمی منطقی باشیم .
- یعنی چی ؟
- ملیحه الان واقعاً شوهر میخواد ؟ من دیوانهی ملیحهام ، ولی ملیحه ، نه این .
فرنگیس كه ناراحت شده بود ، خیلی عصبی اومد سمت یوسف و گفت :
- دیگه چی ؟
- حرف حساب . من دل مجنون ندارم . دوستش دارم ولی اینطوری نه .
فرنگیس دستش رو بلند كرد و خواست بزنه تو گوش یوسف كه محمد دستش رو گرفت .
- جلوی من كسی نباید دست رو یوسف بلند كنه . تو آروم باش . من حلش میكنم .
بابك لطفي خواجه پاشا
بهمن نود و پنج