مست و ملیح 🍁
قسمت سی و هشتم
محمد اول خوب به صورت و چشمهای فرنگیس نگاه كرد و گفت :
- هستم . من محمدم . با اینكه شما كی هستی هم زیاد كار ندارم . مهم هم نیست .
فرنگیس كمی سرش رو كج كرد و زل زد به چشمهای محمد . چشمهاش از اشكی كه توش بود ، برق میزد و بغض گلوش رو كه قورت میداد ، كاملاً پیدا بود . مثل ماه میموند كه آدم با دیدنش حظ میكرد . میشد عشق و علاقه و هر چی رو كه مفهوم زیبایی داره ، در نگاهش حس كرد . یه قطره اشك آروم اومد كنار چشمش و چكید . انگار داشت با تمام وجودش محمد رو احساس میكرد . گفت :
- یه عمر نبودنت رو گریه كردم . میدونی محمد ، بغضم داره آزارم میده . خیلی بدی . بد بودی ، من نفهمیدم . حالا اومدی اینجا بهم میگی كاری با من نداری .
- نه ، ندارم ، نه با خودت ، نه با فرانسه رفتنت ، نه با زیباییت ، نه با تنهاییم ، نه با اینكه میدونستی چقدر میخوامت ولی نخواستی منو . رفتی دنبال عشق و حالت و منو انداختی تو عذاب هر روزم كه مثل جهنم میمونه . من موندم و خاطرات همون جادهای كه یه روز گمت كردم . تو رو خط زدم . نیستی .
فرنگیس چشمهاش رو بست و كمی بعد باز كرد . كمی به محمد نزدیك شد . انگار علاقهای رو كه تو چشمهاش بود ، نفرت خاكستری كرده بود . انگار حرف زیاد داشت ، ولی نمیتونست بگه . خیلی تلاش كرد تا زبونش بجنبه .
- آقا محمد ، من تو این راه عاشقی پاهام تاول زده . تو به فكر بیمعرفتی خودت باش .
اینو گفت و از رستوران رفت بیرون . محمد از جاش تكون نخورد . هیچی نگفت .
تو این گیر و دار یك دفعه یوسف از تو یكی از اتاقها اومد بیرون . من دیدمش ، ولی اون اصلاً حواسش به ما نبود . نشست پشت میز . در همین حال یكی از گارسونها رفت سر میز تا چیزی بهش بگه . یوسف چشمش افتاد به من و محمد . گارسون داشت باهاش حرف میزد ، ولی یوسف اصلاً حواسش به اون نبود . مات بود . از جاش بلند شد . محمد خیلی ناراحت و دلگیر بهش نگاه میكرد . آقا جلیل كه انگار از این ماجرا متعجب بود ، اومد سمت محمد و گفت :
- علیك سلام . كجایی تو ؟ بعد از این همه وقت اومدی ، اون هم این ریختی . معلوم هست چته ؟
- سلام جلیل جان . من اومدم که نذارم یكی دیگه مثل من خر بشه .
محمد رفت سمت میزی كه یوسف پشتش بود .
- داداش من ، عزیز دل من ، پسر دیوانه ، نذار تقدیرت مثل من گه بشه . جان من ، دست بكش از ملیحه . من میشناسمشون . تو خامی . تو هم بخوای ، من نمیذارم .
برگشت سمت من . با سر اشاره كرد که بریم . قبل از رفتن ، جلیل بازوش رو گرفت و گفت :
- وایستا ببینم ، چه خبره محمد ؟
- خبری نیست ، بیخبری ، همین . من كه رفتم یه گوشه كز كردم واسه خودم . كاری با كسی ندارم .
- همین ؟ عارف شدی . گوشهنشین شدی . تو هم خری ها ! كجا رفتی ؟
- رفتم آدم بشم . بریم آقا امیر .
...
سوار ماشین که شدیم ، محمد گفت برم سمت خونهی فرنگیس . توی راه تند نفس میكشید و با مشت میزد رو پاش . جلوی در خونهی فرنگیس خانم وایستادم . محمد از ماشین پیاده شد . من كمی با تاخیر از ماشین اومدم پایین . بارون نمنم میزد رو سر و صورت آدم . زنگ خونه رو زدم . كمی كه گذشت ، مستخدم پیری در رو وا كرد . تا من رو دید ، گفت :
- نیستن . خونه نیستن .
در رو بست . باز در زدم . مجدداً وا كرد .
- آقا جان ، فرنگیس خانم نیستن . نمیفهمی ؟
- از رستوران اومدن بیرون .
-.اینجا نیومدن . شاید هم اصلاً نیان . بیشتر شبها نمییان اصلاً .
- كجا میرن ؟ این آقا برادرشه .
- زر مفت نزن ، من كل خانوادهشون رو میشناسم .
برادر خودش نه ، برادر شوهرشه . انگار یه صحبتی در بارهی ملیحه خانم باید بكنن . بالاخره ایشون هم حق دارن . برادرزادهشونه . باید بیان دادگاه . باید پاسخگو باشن .
پیرمرده كه حرفهام رو جدی گرفته بود ، كمی از قاب در اومد بیرون و گفت :
- بدبختی نشه ؟ والله خانم بعضی وقتها اصلاً نمییان . اون یكی خونهشونن ، خونهی قبلی خودش . میره اونجا که آروم باشه .
برگشتم سمت محمد . دیدم داره میره سمت ماشین .
- كجا اقا محمد ؟
- بیا . میدونم كجا رفته .
راه افتادم . قطرههای بارون میخورد رو شیشهی ماشین و نور مغازهها رو پخش میكرد . محمد به جلوش نگاه میكرد و بعضی وقتها نور ماشینهای گذری میافتاد روش . کمی که رفتیم ، آدرس رو بهم گفت و هر جا لازم بود بپیچم ، با دست اشاره میکرد .
رفتیم تو یه كوچه . وسط كوچه دم یه خونهی دو طبقه كه نمای مرمر داشت ، گفت وایستم . از پشت شیشهی ماشین به خونه نگاه كرد . پیاده نشد . احساس كردم میخواد تنها باشه . از ماشین پیاده شدم و رفتم كمی اونورتر وایستادم . به محمد نگاه میكردم كه تو ماشین نشسته و به قطرههایی كه رو شیشهی ماشین بود ، زل زده بود . یهو زد زیر گریه . سرش رو گذاشت رو سینهی ماشین و انگار وجودی رو بغل گرفت . كمی هق زد و پیاده شد . رفت سمت خونه و زنگ زد . كمی گذشت . یكی در رو وا كرد . فرنگیس خانم بود با یه لباس آبی فیروزهای که گلهای كرم داشت . یه تل رو سرش بود و انگار منتظر اومدن مهمون بود . هر جفتشون مثل آب و جوهر تو هم حل شده بودن . مثل رنگ تو هم پخش میشدن و آدم از تماشاشون لذت میبرد . فرنگیس در رو وا گذاشت و رفت تو خونه . محمد یك قدم عقب كشید و گفت :
- من تو این خونه نمییام . میخوام باهات حرف بزنم . كارت دارم ، ولی اینجا نه ، هر جایی جز اینجا .
فرنگیس باز اومد دم در .
- معلومه تو چه مرگته ؟
- آدم پیش تو امنیت نداره . بریم بیرون حرف بزنیم . چند دقیقه وقتت رو میگیرم .
- بیا تو حرفت رو بگو و برو .
محمد من به اشاره كرد . رفتم سمتش .
- پس امیر هم با من مییاد .
- نمیخواد . من از این پسره خوشم نمیاد . دلیلش هم میدونی چیه ؟ چون با دیدنش یاد تو میافتم .
- زرشک ! تو چقدر پررویی .
فرنگیس رفت تو و محمد هم رفت دنبالش .
- واقعاً خیلی پررویی فرنگیس .
- دیگ به دیگ میگه روت سیاه .
محمد برگشت دم در و دست من رو گرفت و برد تو خونه . یه خونهی نقلی شیك بود با دو تا اتاق و یه هال مرتب و خیلی امروزی .
فرنگیس روی یكی از مبلها نشسته بود . محمد اشاره کرد که من هم بشینم ولی خودش ننشست و شروع کرد به قدم زدن . كمی بعد فرنگیس كه نزدیك من نشسته بود ، با اضطراب خاصی گفت :
- خوب ؟
- خوب كه اومدم یه چیزی بهت بگم و برم .
- همین ؟
- همین هم زیاده .
- یه چیزی بگم . بعد تو حرفت رو بگو و برو .
- بفرما .
- خیلی پررویی . تو این همه بدی به من كردی ، بدبختم كردی ، خارم كردی ، ذلیلم كردی ، حالا هم با پررویی حرف میزنی .
- من یه عمر از دست تو كشیدم . میدونی كجا زندگی میکنم ؟ تو همون رستوران كوچیك با اون دو تا اتاق نقلی که شاهد یه عشق عوضی بود .
- به جای اینكه یه عمر اونجا بمونی ، مییومدی دنبالم .
- اومدم ، نبودی ! حالا هم نه حرف اضافی بزن ، نه گریه كن ، چون تو كه گریه میكنی ، منطق و عقل آدم كم میشه . فقط یه كلمه به دخترت بگو دور یوسف رو خط بكشه . من رو سوزوندی ، نمیذارم دخترت یوسف رو آتیش بزنه .
- دختر من با یوسف ازدواج كنه ، قلم پاش رو میشكنم . من ملیحه رو به این امیر میدم ولی به یوسف نمیدم . آقا امیر ، میخوای ملیحه رو ؟
بلند شدم و گفتم :
- اون كس دیگه رو میخواد .
- نصف آدمهای این شهر به كسی كه میخوان ، نمیرسن . اون هم یكیش . تو زیاد دور ورندار .
- بله ، چشم .
محمد راه افتاد و رفت دم در . قبل از بیرون رفتن گفت :
- فرنگیس ، دور هر چیزی كه ما رو به هم نزدیك میكنه ، خط بكش .
این رو گفت و رفت بیرون .
فرنگیس همونجا نشست رو مبل و یهو زد زیر گریه . رفتم سمتش . با دست بهم اشاره كرد كه كاریت نباشه . پس كشیدم . رفتم سمت بیرون . فرنگیس از پشت سر گفت :
- مراقبش باش ولی بهش نگو من نگرانشم .
بابك لطفی خواجه پاشا
بهمن ماه نود و پنج