داستان من یک مادرم
قسمت دوم
بخش دوم
یک روز که بابام زودتر اومده بود خونه صدای منو شنید ...
پرسید زری این بهاره اس داره می خونه ؟ چقدر صداش خوبه ...
مامان گفت : خوب حالا شما رم ..... به روش نیار همین طوری دست بر دار نیست ...
به خدا با کارای این دختر برکت از خونه ی ما میره ببین حالا کی گفتم !!! ...
بابام سرشو متفکرانه تکون داد و گفت : برکتی که می خواد با خوندن این بچه بره بزار بره به درک ......
مامان که انگار حرف بدی شنیده بود ... زد رو پاشو گفت : خدا رو شکر کفر تو خونه ی ما نبود که الحمدالله شما باب کردی ... دیگه سر سفره ی شما جایز نیست آدم بشینه تو رو خدا بس کنین آقا مراد ... بال به بال این دختره ندین ... روز به روز داره بدتر میشه ....
شمام دیگه کفر نگین به حسین قسم پشتم می لرزه ... ( دیدم مامان راست میگه دیگه نباید بخونم ) به خدا آقا مراد می ذارم میرم آااا.......... یه جایی که پیدام نکنی .....
بابام گفت نمی بینی چقدر صداش قشنگه .... ( خوب دیدم بابام هم راست میگه پس می خونم )
مامان گفت : قشنگه که قشنگ باشه مگه باید خودشو به آتیش جهنم بسوزونه ؟ (فکر کردم راست میگه نکنه برم جهنم ؟ ) ....
بابام خندید و گفت : دست بردار زری پس همه ی بلبل های دنیا میرن جهنم ؟ این حرفا چیه می زنی ؟ اگر خدا می خواست نخونه بهش نمی داد ( باز عقیده ام عوض شد و فکر کردم راست میگه با یک خوندن که آدم جهنم نمیره ) ...... مامان که می دید منم دارم گوش می کنم و حتما برام بد آموزی داره گفت : نه خیر آقا نمیشه دیگه تو این خونه صدای بهاره در بیاد من می دونم اون دهنشو فلفل می ریزم که آتش جهنم رو بفهمه ..... تو داری بچه رو منحرف می کنی ... خدا میده تا ما رو امتحان بکنه مرد ؛؛ اگه آدم جلوی خودشو گرفت که میره بهشت ,, اگر نگرفت و ولنگار شد؟ ؛؛ ... میره تو جهنم و تا قیام قیامت اونجا عذاب می کشه .....(باز فکر کردم راست میگه اگر رفتم تو جهنم چیکار کنم؟ تا قیام قیامت بسوزم ؟ )
از اون به بعد من با وجدان ناراحت میخوندم و بعد از اینکه خوب قر و قنبیله هامو میومدم ... وسط دوتا انگشتم رو گاز می گرفتم و می گفتم استغفرالله تف تف ... و همه چیز به حالت اول بر می گشت چون توبه کرده بودم ....
خیلی دیده بودم که بزرگ تر ها این کارو می کنن .....
بهروزم یک پای ثابت برای من شده بود و هر وقت مامان میرفت جلسه ی قران .... هانیه هم میومد بالا و گرامافون رو میاورد و با ما همکاری می کرد ... و بعد اونا می شدن تماشاچی و من براشون شو اجرا می کردم ....آخ که چقدر خوش می گذشت دنیا مال ما بود و چیزی نمی فهمیدیم .......
من یک دایی داشتم که خیلی پولدار بود اون نمایشگاه ماشین داشت و گاهی هم از راه زمینی میرفت آلمان و ماشین میاورد و زن دایی منصوره کلی به مامانم پُز می داد و دلشو آب می کرد ....
دایی هر وقت وارد خونه ی ما می شد اولین چیزی که از بابام می پرسید این بود که : ماشین خریدی ؟ نمی خوای بخری ؟ و با اینکه بابام اصلا دل خوشی از اون نداشت و پشت سرش بهش فحش می داد ... ولی جلو روش باهاش خوب بود و می گفتن و می خندیدن ....
البته که تمام مدت دایی از ماشین حرف می زد و سفرش به آلمان و وقتی اونا میرفتن ... تا مامانم میومد دهنشو باز کنه زود می زد تو ذوقشو می گفت نمی خوام از اون برادرِ بی همه چیزت حرفی بزنی مرتیکه ی نامرد ......
و من نمی تونستم بفهمم که بالاخره بابام با دایی اکبر خوبه یا نه ؟ دایی سه تا پسر داشت ابراهیم ، همسن بهروز بود و آرمان هم سن من و جمشید هم یکساله بود ... وقتی اونا خونه ی ما بودن بهروز و ابراهیم با هم می رفتن بیرون و بر می گشتن و تو عالم خودشون بودن .. هانیه هم که همیشه جزو زن ها بود و تو حرفای اونا شرکت می کرد .
و منم چون همبازی دیگه ای نداشتم برای آرمان برنامه اجرا می کردم و اونم کیف می کرد ....
ناهید گلکار