داستان من یک مادرم
قسمت سوم
بخش سوم
و اینجا این من بودم که آرامش نداشتم باید دم دست مامان می موندم ......
ولی اون روز به عشق اومدن بابام حرفی نزدم و برای اینکه در معرض نگاه ابراهیم نباشم ترجیح می دادم تو آشپز خونه بمونم ,,, ولی همش راه می رفتم و دلم شور می زد ..... تا بهروز و ابراهیم و آرمان رفتن بالا ..... منم رفتم پیش مامان ولی اونجا مجبور بودم به مزخرفات دایی و زن دایی گوش کنم .......
زمان می گذشت و هیچ خبری از بابام نبود ... ناهار خوردیم و بازم منتظر شدیم ولی خبری نشد .....
دیگه ساعت از ده شب هم گذشت و با اینکه دل ما مثل سیر و سرکه می جوشید باید شام درست می کردیم و برای زن دایی که از جاش تکون نمی خورد سفره پهن کنیم ..... بعد از شام دایی که بیژامه شو کشیده بود تا روی شکمش و کنار تلفن لم داده بود ....
گفت : آبجی دیگه مراد دیر کرده چیکار کنیم بی انصاف یک خبری هم نمیده ... من که دلشوره گرفتم نکنه برای ماشین اتفاقی افتاده باشه ؟ چرا خبری نشد ؟ به خدا بدت نیاد آبجی خیلی مراد بی دست و پاس .....
ساعت دیگه از دوازده گذشته بود .... دایی نق می زد و هی میرفت دم در و بر می گشت و دلش برای ماشینش شور می زد و دل ما هم برای بابام ........
بالاخره هانیه و عطا رفتن و زن دایی هم غر می زد که بریم شاید تا صبح نیاد من خوابم میاد این بود که دایی هم قصد رفتن کرد .... وقتی داشتن از در میرفتن بیرون به مامان سفارش کرد که اگه مراد اومد بهش بگو در ماشین رو خوب قفل کنه کنار بزنه و یا اصلا همین شبونه به من زنگ بزنین تا بیام و ماشین رو ببرم .... تو این خیابون تنگ خطرناکه آره حتما زنگ بزنین تا من بیام ....
که صدای زنگ تلفن اومد دایی که دیگه دم در رسیده بود با سرعت خودشو رسوند به تلفن و گوشی رو بر داشت و گفت : بله الو ... بله ..... بفرمایید همین جا ... وای یا امام حسین یا حضرت عباس . با دست دیگه اش زد تو سرش مامانم که دیگه معطل نکرد و شروع کرد به شیون کردن که چی شده بگو داداش .... دایی پرسید کجا تصادف کرده ؟ الان ماشین کجاس ؟... باشه میام .... میام ...
صدای شیون مامان به آسمون رفت و ما هم با اضطراب منتظر بودیم دایی حرف بزنه ... دایی گفت گریه نکن آبجی مراد و بردن بیمارستان .... این منم که بیچاره شدم می دونستم که اون دست و پا نداره ... تقصیر خود خرمه ؛؛ آخه بگو چرا بهش اعتماد کردی ؟ مرتیکه ی دست و پا چلفتی ....
من میرم بهتون خبر میدم وای یا حسین بیچاره شدم .... و ما متوجه شدیم اون به تنها چیزی که فکر نمی کنه جون بابای منه که هنوز معلوم نیست توی اون تصادف چه بلایی سرش اومده ......
حالا ناراحتی که خودمون داشتیم از یک طرف این که زن دایی و سه تا پسرشم باید تحمل می کردم از طرف دیگه منو آزار می داد .... زن دایی که اختیار زبونش دست خودش نبود ... مرتب می گفت کی می خواد این خسارت رو بده ؟ تمام زندگی تونو بفروشین بازم یک لاستیک چرخ اون ماشین نمیشه ..... من و مامان و بهروز بهم نگاه کردیم ...
بهروز براق شد و گفت : چی میگی زن دایی اولا صبر کن ببینم بابام حالش چطوره بعدم مگه بابام باید خسارت بده به ما چه مربوط می خواستین اونو نفرستین ...
زن دایی سر بهروز داد زد که پس کی بده ؟ به خدا از حُلقمتون می کشم بیرون مگه شهر هرته ؟
من دستمو گذاشتم روی گوشم و فریاد زدم .... به خدا تا خبر سلامتی بابام نیومده کسی یک کلمه دیگه حرف بزنه چاک دهنم رو می کشم و هر چی از دهنم در میاد میگم بسه دیگه .... و رو کردم به مامان و گفتم : شما انگار بلد نیستی به موقع حرف بزنی؟ مثل اینکه بابام رو بردن بیمارستان ....
ناهید گلکار