داستان من یک مادرم
قسمت چهارم
بخش دوم
وقتی از حرم اومدیم بیرون سرِ یلدا هنوز پایین بود یا چشمشو می بست ....
دلم خیلی برای بچه ام می سوخت ... دیگه ساعت یک بود و همه گرسنه بودیم پرس و جو کردم و یک چلوکبابی پیدا کردم و بچه ها رو بردم اونجا تا ناهار بخوردیم ... از مردی که پشت صندوق نشسته بود پرسیدم ... اینجا خونه ای هست که اتاق با اثاث اجازه بدن شما می دونین ؟
خیلی مودب و با احترام گفت : تهرانی هستین ؟
گفتم : بله ....
گفت : بله که هست چند روزه می خواین ؟
گفتم : نه این طوری نیست فعلا شش ماهه می خوام یک جای امن و خوب باشه شوهرم نیست تهرانه تا بیاد طول می کشه شما سراغ دارین ؟
گفت : بهتون شماره میدم فردا بهم زنگ بزنین .....
تا شب توی اون اتاق کوچیک موندیم و با دوتا تشک اضافه که گرفتم بچه ها رو خوابوندم ... و بازم خودم بی خواب شدم و رفتم تو فکر .......
خدا رو شکر تا مدتی پای دایی و خانواده اش از خونه ی ما بریده شد.....
در واقع یک نفس راحت از دست اونا کشیدیم ... همه از این موضوع خوشحال بودیم جز مامان که داداشش رو خیلی دوست داشت .... با این حال گهگاهی اونا رو تو جمع فامیل می دیدیم از متلک های زن دایی و سر و گردن اومدن های دایی مستفیض می شدیم .....
نه دایی و نه زن دایی نمی تونستن جلوی خودشون رو بگیرن و طلب کاری نکنن و مقصر همه ی بدبختی هاشون رو هم بابام می دونستن ... و ما انگار دیگه عادت کرده بودیم پوست مون کلفت شده بود ، یک گوشمون در بود یکی دروازه ....... بهروز و ابراهیم هر دو رفتن به سربازی ابراهیم افتاد بیرجند و بهروز کرمان ... و هیچ کدوم دانشگاه قبول نشدن .... توی این دو سال من دیپلم گرفتم و به اصرار بابام که دوست داشت من دکتر بشم دانشگاه شرکت کردم و چون می دونستم که نمی تونم پزشکی بخونم ...
برای این که بابام خوشحال بشه با نا امیدی پرستاری شرکت کردم ولی حتم داشتم اونم قبول نمیشم ؛؛ آخه دوست داشتم خواننده بشم ...... ولی به بطور غیر منتظره ای قبول شدم ...
خودم که باورم نمیشد ولی بابام و مامانم بی حد خوشحال بودن ... با این که این خواست بابام نبود ، مثل اینکه همین رو هم از من انتظار نداشت و الکی می گفت برو پزشکی ......
دیگه آرزوی خواننده شدن برای من دست نیافتی شد ....
درست یادمه سال پنجاه و سه بود که سربازی بهروز تموم شد و برگشت ... من قبول شده بودم و هانیه هم یک دختر خوشگل بدنیا آورده بود و خانواده ی خوشبخت ما که همیشه به شادی های کوچیک راضی بود هیچ غصه ای نداشت ... دور هم می گفتیم و می خندیدم و من برای اونا می خوندم و می رقصیدم و خودمون با خودمون خوش بودیم و کاری هم به کار کسی نداشتیم ... تا اینکه .....
یک روز دایی اکبر اومد خونه ی ما و با اخم و ناراحتی نشست و هی صورتش رو مالید ،،، بابام که هنوز ازش دلخور بود سرشو به کار گرم می کرد ... و وانمود می کرد که نمی فهمه اون ناراحته ....
تا بالاخره مامان صبرش تموم شد و پرسید داداش چی شده چرا ناراحتی ؟ اونم که همینو می خواست با صدای بلند گفت آخه چی می خواستی بشه آبجی شوهرت منو بیچاره کرده من هنوز گرفتارم خدا رو شکر که شماهام اصلا به روی خودتون نمیارین که به من بدهکارین ..... هر چی من چیزی نمیگم شما ها پرروتر میشین و به فکر من نیستین ؟
بابام گفت : ندارم ... آقا جان ندارم از کجا می خوام بیارم؟
ناهید گلکار