داستان من یک مادرم
قسمت پنجم
بخش سوم
از در پشتی بابا رو آوردن ... همه رفتیم طرفش با دیدن ما صورتش سفید شد عین گچِ دیوار و لبهاش خشک بود تا حالا بابام رو این طوری ندیده بودم همه ی ما از دیدنش به گریه افتادیم مخصوصا با دعوایی که بهروز با ابراهیم کرده بود و رو پنهون کردن دایی .... خودمون رو باخته بودیم ....
بیچاره بابام با اون حالش ما رو دلداری می داد و می گفت همه چیز رو به قاضی میگم بالاخره اون می دونه من بی گناهم یک فکری برای من می کنه ........
مدت کوتاهی بابام با یک مامور کنار ما موند و خیلی زود صداش کردن و رفت توی اتاق قاضی .......
ما رو راه ندادن ولی بهروز با خواهش و التماس رفت تو ..... و ما منتظر موندیم ....
کلا اون طوری که دیشب فکر می کردیم نشد و همه چیز به ضرر ما بود ...... یک کم بعد اومدن بیرون هر دو هراسون و پریشون بودن ... قاضی بعد از اینکه حرفای بابام رو شنیده بود گفته بود گیرم که حق با تو باشه قانون میگه تو بدهکاری و باید پول رو بدی من خیلی بهت کمک کنم می تونم رای بدم که یک سند بزاری دوماهه تا پول رو تهیه کنی که اگر نشد سند رو حراج بذارن ... همین ... اگر سند داری بهت امشب هم فرصت بدم ... اگر نداری بنویسم برو زندان .....
بابام گفته بود ندارم توی دو ماه هم نمی تونم پول تهیه کنم ,, گفتم که ندارم ,, ....
قاضی گفته بود : خوب پس برو زندان تا یک ماه دیگه شاید رضایت شاکی رو گرفتی پس تنها همین راه رو داری موقتا برو زندان رای باشه برای یک ماه دیگه .......
بابام گفت : آخه من بی گناهم شما رسیدگی کنین من به اون مرد بدهکار نیستم ...... قاضی بدون این که دیگه حرفی بزنه نوشته بود اونو ببرن زندان .....
بابا انگار چشماش کسی رو نمی دید به اطراف نگاه می کرد و بی هدف راه می رفت ما هم به دنبالش ......
مامور به دستش دستبند زد و اونو با خودش برد و ما شیون کنان برگشتیم خونه .... انگار پاره ای از قلب منو با خودشون بردن ...
صورت بابام که سعی می کرد قوی به نظر بیاد جلوی چشمم بود اون بدون اینکه کار بدی کرده باشه شرمنده و سر افکنده شده بود ... از در دادگستری که اومدیم بیرون با خودم گفتم حالا می فهمم که چرا ترازوی عدل نامیزانه ...... و دیگه از شدت غصه گلوم درد گرفته بود و حتی آب دهنم پایین نمی رفت ....
ما همه خوب می دونستیم با کتکی که ابراهیم خورده حداقل به این زودی ها امیدی به آزادی بابام نیست ... با این حال مامان از عطا خواست ما رو بذاره خونه و اونو ببره پیش دایی ، گفت میرم تو خونه اش بس میشینم تا رضایت نده نمیام ...
ولی ساعتی بعد بر گشت خونه و گفت : نمی دونم درو باز نکردن یا خونه نبودن داییت نمایشگاه هم نبود ....
دوباره دور هم نشستیم تا راه چاره ای پیدا کنیم ..... اون زمان یک پیکان حدود بیست و سه هراز تومن بود و دایی پنجاه هزار تومن از بابام سفته گرفته بود تقریبا پول سه تا پیکان.
ناهید گلکار