داستان من یک مادرم
قسمت پنجم
بخش چهارم
بهروز گفت : آخه دایی که می دونه ما همچین پولی رو نداریم برای چی این کار و می کنه نمی دونم چه دشمنی با ما داره !!!
ابراهیم بی شرف با وقاحت می گفت بهاره رو بدین به من ,, تا خودم رضایت شو بگیرم .... خیلی نامردن ... اصلا آدم باورش نمیشه حیوون های عوضی ...
مامان یک فکری کرد و گفت : حالا ابراهیم هم پسر بدی که نیست خوب اینم راه نجاتیه .... تا اومدم حرف بزنم که بهروز و هانیه پریدن به مامان ...
بهروز گفت : چی میگی مامان بسه دیگه برای این که چند روز زودتر بابام بیاد بیرون بهاره رو تا آخر عمر بفرستیم زندان ؟ یک دفعه ی دیگه همچین حرفی بزنین من می دونم و شما ، بهاره حتی اگر خودش هم بخواد من نمی ذارم مگر مرده باشم ...
بابام هم یک طوری میاریم بیرون تسلیم اون نامردا نمیشیم باید قوی و محکم رفتار کنیم اگر ببینن ما ضعیف هستیم تا می تونن به ما فشار میارن ....
عطا گفت : بهروز راست میگه باید پشت هم باشیم و قوی ؛؛ صبر داشته باشیم وگرنه تو این منجلاب فرو می ریم و هی بدتر میشه باید درست رفتار کنیم ... کار امروز توام درست نبود که ابراهیم رو زدی نباید آتو دست اونا بدیم ......
مامان تو فکر بود و گفت : ای وای از این روزگار ؛؛ اصلا آدم فکر نمی کنه ممکنه از برادر خودش این کارا رو ببینه ... گردنم بشکنه من مراد رو وادار کردم بره آلمان و ماشین بیاره اون سال خیلی داداشم جون فدای من بود هر شب میومد و به من سر می زد ....
گفتم : نه مامان خانم به خاطر شما نبود می خواست پول رو پول بذاره ,, صرفه جویی می کرد و هرشب شام خونه ی ما بود خوب می خواست چی بگه ؟ راستشو بگه که اومدیم ناهار و شام بخوریم بریم ... خوب می گفت دلم واست تنگ شده آخه مگه میشه هر شب آدم دلش تنگ بشه یک شب هم می گفت ما بریم خونه ی اونا شام بخوریم چرا نمی گفت ؟ پس شما ساده بودین ......
زد پشت دستشو گفت .... ای دل غافل آره به خدا این همه نون و نمک ما رو خوردن ... و نمکدون شکستن ....
بهروز گفت : بابا دو ماه رفت و از کارو زندگیش افتاد یک قرون بهش نداد چقدر ما سختی کشیدیم تازه پول بیمارستان رو هم نداد اینقدر از همون اول طلبکاری کرد که ما همیشه فکر می کردیم بهش بدهکاریم .....
ناهید گلکار