خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت ششم

    بخش سوم



    یک کم هم خونه رو تر و تمیز کردم و بالاخره جابجا شدیم و یک چایی ریختم تا بخورم و نفس راحت کشیدم و چشممو بستم و گفتم شکر ،،،، خدایا شکر ؛؛ ممنونم یا امام رضا که ردم نکردی ...
    که حاج خانم صدام کرد و گفت : بهاره خانم ناهار حاضره میای ؟
    گفتم : بفرمایید حاج خانم ...
    گفت : نه اگر گرسنه هستین بیاین ناهار بخورین من تنهام تا شب مصطفی نمیاد .....
    ناهار خوشمزه ای با اون زن با صفا خوردیم ... چیزی که برام جالب بود و نشون می داد اون زن ؛ یک مومن به تمام معنی بود به من اعتماد کرده بود بدون اینکه منو بشناسه ...
    اون حتی یک کلمه از من نپرسید تو کی هستی ؟ از کجا اومدی ؟ و چرا این وضع رو داری ... و این برای من خیلی ارزش داشت .
    مقام اون زن رو در نظرم خیلی بالا برد ... بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم ...
    اول گفت : نه مادر بزار خودم می شورم تو خسته ای ...
    گفتم : بذارین راحت باشم و اجازه بدین و اونم دیگه حرفی نزد ...
    وقتی خواستیم بریم گفت مادر اون رختخواب ها رو ببر سنگین بود من نتونستم ... اینم کلید اتاق شما و در حیاط ...
    گفتم : حاج خانم تو رو خدا بگین چقدر کرایه باید بدم ؟
    گفت : به خدا نمی دونم اصلا من قصد نداشتم اجاره بدم حالا برو تا ببینیم چی میشه ندادی هم ندادی ....
    اونا رو هم  خودت ببر همه تمیزه مدیونت نشم شسته و اطو کرده دلت بیاد بکشی روت ... نگاهی بهش کردم ...
    واقعا بغض کرده بودم باورم نمی شد به خدا که این زن رو  بعد از این همه سختی که کشیده بودم خدا برام فرستاده بود ....
    رختخواب ها رو بغل زدم و با خودم بردم وقتی برگشتیم تو اتاق مون ، یلدا خوشحال بود و گفت : مامان حاج خانم شکل فرشته ها بود گفتم ساکت باش ... یلدا ؟؟ ساکت ......
    بچه ها خسته بودن و خوابیدن و من رفتم تا یک کم رفع احتیاج مون رو بگیرم .....
    و هر چی که لازم داشتم خریدم چای قند ، برنج ، روغن و هر چی که به فکرم می رسید گرفتم و برگشتم ...
    و برای شام هم برای بچه ها ماکارونی درست کردم و خوردن و کمی بازی کردن و  خوابیدن ... مدت ها بود اینقدر آروم نبودم ، خیالم بطور معجزه آسایی راحت شده بود  ..........
     حاج خانم دیگه سراغ من نیومد ....جای امن و راحتی پیدا کرده بودم و باید می خوابیدم که فردا خیلی کار داشتم ..... ولی بازم بی خواب شدم و رفتم تو فکر ...... 


    یک هفته گذشت و دایی خودشو از ما قایم می کرد بابام تو زندان بود ... و روز گار ما تلخ تر از زهرمار شده بود نه دلمون میومد چیزی بخوریم نه حرف بزنیم عمه ها اومدن فامیل جمع شدن ولی دایی رضایت نداد که نداد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان