داستان من یک مادرم
قسمت ششم
بخش پنجم
دایی دستپاچه شده بود ولی همه طرفش براق بودن و می دید که اوضاع به نفع اون نیست بلند شد و رفت ...
اون که رفت جلسه برای اینکه چطوری وکیل بگیرن و چیکار کنن که دایی رو محکوم کنن شروع شد ... و من فهمیدم که بازم باید بابام اونجا بمونه .....
شنیدن این حرفا برای من عذابی دردناک بود هر شب با خیال اینکه بابام توی زندانه تا صبح گریه می کردم و قلبم می شکست احساس می کردم آدم های ضعیفی هستیم که گذاشتیم اینطور یکی به ما ظلم کنه و الان هم کاری از دستمون برنمیاد ....
شوهر عمه و عطا و بهروز دنبال کار و گرفتن و هر روز پیش وکیل بودن و مدرک جمع کردن تا بالاخره بعد از یک ماه دیگه وقت دادگاه شد .... اون روز منم برای دیدن بابام رفتم جلوی در دادگستری منتظر موندیم تا ماشین زندان اومد و زندانی ها پیاده شدن ...
پای همه ی اونا رو با زنجیر بهم بسته بودن با لباس زندان و دمپایی و دستبد ... با چشم دنبال بابام می گشتم پیداش نمی کردم تا اونو شناختم با ریش بلند و موهای سفید شاید باور کردنی نباشه ولی اونقدر موهاش سفید شده بود که ما اونو نشناختیم لاغر و پژمرده ....
اونو اینطور تحقیر شده و عاجز دیدن برای همه ی ما خیلی سخت بود مامان عقب عقب رفت و محکم خورد زمین و همون جا نشست و شروع به گریه کرد و برای اولین بار برادرشو نفرین کرد .....
توی دادگستری زنجیرها رو باز کردن و مامورِ بابا هم به ما لطف کرد و دستبندشم باز کرد ... و ما تونستیم یک گوشه بشینیم و با اون کمی حرف بزنیم ....
به ما نگاه می کرد انگار می دونست که این تلاش ها فایده ای نداره .... نمی فهمیدم عصبانیه یا ناراحت ... یک حس عجیبی داشت با اینکه اونقدر افسرده بود صورتش یک حالت خشم داشت که من می ترسیدم ....
تمام مدتی که با ما بود منو بغل کرده بود و دستهامو توی دستش نگه داشته بود ... گاهی حس می کردم منو بو می کنه و انگار می خواد این بو رو با خودش ببره یا اینکه از دلتنگی این کارو می کرد ....
دادگاه تشکیل شد و همون موقع دایی هم رسید ... شاید یک گوشه ای قایم شده بود که با ما روبرو نشه ...
ولی تا مامان اونو دید گفت : نفرینت می کنم اکبر که دردی بگیری درمون نداشته باشه ... حالا می بینی با یک بی گناه این کار رو کردن چه سزایی داره ......
ناهید گلکار