خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۵۱   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هفتم

    بخش دوم



    بابام سرشو تکون داد و گفت : چشم جورش می کنم .....
    دایی گفت : به خدا من اومده بودم رضایت بدم ولی یک تعهد می خواستم که به پولم برسم این پول خسارت من نیست آقای قاضی راضی نیستم ......
    قاضی گفت : راضی نیستی که نباش .... ماشین مال تو بوده و به زور و اصرار این مرد رو فرستاده بودی و به زور هم ازش سفته گرفتی ... بازم میل خودته رضایت میدی ؟ یا نه ؟ یا پرونده رو برای اقدامات بعدی بفرستم بالا .....
    دایی که خیلی آشفته و عصبانی بود گفت : رضایت میدم ....
    قاضی گفت : برو خدا رو شکر کن ازت ضرر و زیان نخواسته این کارم می تونه بکنه سه ماه از کار و زندگی این بنده ی خدا رو انداختی .... حالا همه بیرون جز شاکی و متهم ......
    منشی دادگاه از دایی امضاء گرفت و یکی دیگه از بابام تعهد نامه  ......  ‌‌
    ما پشت در منتظر بودیم تا کار اونا تموم بشه  که دایی مثل شیر زخم خورده بدون اینکه به کسی نگاه کنه از در اومد بیرون و با عصبانیت رفت .....  در حالی که برای ما باور کردنی نبود که اون روز دایی رضایت بده  ...
    قرار شد یا همون روز یا فردا بابام از زندان آزاد بشه ....
    که وکیل و شوهر عمه و عطا و بهروز به دست و پای قاضی افتادن که ترتیبشو برای همون روز بده .....
    و حکم آزادی رو گرفتیم و یکراست از همون جا رفتیم جلوی در زندان و منتظر شدیم هانیه رفت خونه تا کارای اومدن بابا رو انجام بده تازه دخترش مریم هم بی تابی می کرد و خسته شده بود ........حالا چه دلی داشتیم و چقدر زجر کشیده بودیم رو نمی تونم بگم چون قابل گفتن نیست .
    فقط باید کسی اونو حس کرده باشه تا درد ما رو بفهمه ...... پشت در زندان ایستادن تا عزیزت از اون در بیاد بیرون حال خوبی نیست ... هوا داشت تاریک می شد ...
    هر وقت در زندان باز می شد ما همه با هم می دویدیم جلو ولی بازم اون نبود ... یکی می گفت دیگه امشب کسی رو آزاد نمی کنن ... یکی می گفت من دیدم که از این دیرترم آزاد شدن ولی از توی زندان خبر نداشتیم و هر لحظه به ما عمری می گذشت .......
    تا بالاخره در باز شد و یک سرباز اومد بیرون و پرسید کسی همراه مراد تهرانی هست ؟

    بهروز دوید جلو گفت : برای بابام اتفاقی افتاده ؟ سرباز گفت :نه یک کم حالش بده  بیا تو کمکش کن خودت ببرش ...
    شوهر عمه پرسید منم بیام ؟ گفت : توام بیا ... و با هم رفتن توی زندان و در آهنی بزرگ بسته شد ..... خیلی طول نکشید که دوباره در باز شد و بابا رو کشون کشون آوردن بیرون ... فورا عطا ماشین رو برد جلوی در و اونو سوار کردیم ..... مامان داشت خودشو می کشت ... مرتب می زد تو صورتش و زبون گرفته بود و به دایی فحش می داد ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان