داستان من یک مادرم
قسمت هفتم
بخش چهارم
توی تمام مراسم من مثل جنازه ای این طرف و اون طرف می رفتم بیشتر به خاطر اینکه بهم قرص می دادن تا خوابم بگیره وگرنه کسی نمی تونست منو نگه داره ....
بالا و پایین می پریدم و گاهی هم خودمو می زدم ... باورم نمیشد که دیگه هرگز اونو نمی بینم عمه هام اومدن ولی با همه ی اینکه می دونستن چقدر مامانم بابام رو دوست داشت و عشق عمیقی بین اونا بود زبون می گرفتن و کسی رو که باعث مرگ اون شده بود نفرین می کردن ... و مامان که اصلا حالش خوب نبود بدون حرف گریه می کرد و آروم زبون می گرفت و مرادم مرادم می کرد ....
دایی و زن دایی اصلا نیومدن ولی ابراهیم و آرمان سر خاک میومدن و از دور نگاه می کردن و می رفتن ....
مراسم تموم شد ولی شام غریبون ما تازه شروع شده بود ....
هیچ کدوم نمی تونستیم با نبودن بابام کنار بیام ... و هیچکدوم مرهمی بر درد اون یکی دیگه نبودیم .....
نُه ماه بعد ... من سال دوم بودم ... و اولین روزی بود که من برای کار آموزی با عده ای دیگه از بچه ها به بیمارستان رفتیم ....
اول ما رو بردن توی یک اتاق ... یک سر پرستار برای ما سخنرانی کرد و دستورات لازم رو به ما داد و ......... بعد ما رو تقسیم کردن تو بخش ها ...
من و دو تا دیگه از دوستام رو به بخش اطفال فرستادن ..... چند تا پرستار اونجا بودن که ما رو تحویل گرفتن و کارمون رو شروع کردیم ...... از همون لحظه ی اول فهمیدم که چقدر این کار و دوست دارم و پرستاری کردن از مریض بهم حس خوبی می داد ، با اینکه اونا بچه بودن بازم من حس می کردم دارم از بابام پرستاری می کنم و بهم لذت می داد و انگار عشق این کار رو خدا در دلم گذاشت ....
ساعت حدود ده بود که گفتن دکتر بشیری اومد الان میاد تو بخش .....
یک جورایی انگار همه ازش حساب می بردن و تا اون رسید همه جا مرتب شد ... و بالاخره دکتر بشیری اومد ... قد بلند و چهار شونه با صورتی جذاب چشمانی سیاه و موهای مشکی و صافی که یک کم هم بلند بود ... اخمهاش تو هم بود و از همون تخت اول شروع کرد به ایراد گرفتن ... یکی از پرستارها دنبالش می رفت ... اون ویزیت می کرد و ایراد می گرفت ؛؛ چرا گزارش کامل نیست ؛؛ ... .چرا پانسمان این بچه رو خوب نبستین .. .چرا چک نکردین ... چرا میز کنار تختش شلوغه ...... و همین طور هر مریض رو چک می کرد یک چیزی می گفت ... بعد چشمش افتاد به ما که بهش نگاه می کردیم پرسید : روز اول شماست ؟
من جواب دادم بله ...
گفت : یاد بگیرین از همین اول کارتون رو بی عیب انجام بدین اینجا با جون آدما سر و کار داریم ... سهل انگاری در هیچ کاری قابل جبران نیست ...
بازم من جواب دادم و گفتم : چشم آقای دکتر ... نگاهی به من کرد ...و دستشو کشید توی موهاش و رفت از در اتاق بیرون ....
ساعت دو ما تعطیل شدیم و حاضر شدم تا برم خونه از در بیمارستان که اومدم بیرون بازم دیدمش اونم منو دید ....
با لبخند ازم پرسید برای روز اول چطور بود ؟ تعجب کردم گفته بودن که دکتر بشیری خیلی بد اخلاقه و با کسی حرف نمی زنه ....
گفتم : مرسی خوب بود ممنون ..... و دیگه بر نگشت نگاه کنه ... اصلا نفهمیدم صدای منو شنید یا نه و رفت طرف تو ماشینش .....
ناهید گلکار