خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هشتم

    بخش دوم



    با صدای یلدا به خودم امدم که می گفت مامان حاج خانم کارت داره ....
    از جام پریدم ... و رفتم در و باز کردم و گفتم بفرما تو .....
     تو رو خدا خجالتم ندین چرا این کار و کردین دیدن که رفتم صبحانه خریدم بفرمایید تو ...
    اون با یک سینی صبحانه اومده بود و یک دنیا محبت ..... نگاهش کردم شیرین و دوست داشتنی بود ... با یک لبخندی که همیشه روی لبش بود ...
    لبخندی که به آدم سخاوت و بزرگی رو نشون می داد ..... و من از اون لبخند آرامش و امنیت می دیدم ... تا به صورتش نگاه می کردم احساسم این بود که هیچ مشکلی نیست که روزی آسون نشه .... و همین ، قدری منو از دنیای پر تلاطم فکرم نجات می داد .....
    حاج خانم گفت : بیا مادر منم نخوردم گفتم با هم بخوریم ...
    مصطفی زود میره تا برای چلوکبابی خرید کنه همون جا هم یک چیزی می خوره .....
    گفتم  : به به چه از این بهتر ببخشید من دیشب دیر خوابیدم برای همین دیر بلند شدم  البته مدتی میشه که شب ها تا نزدیک صبح فکر می کنم و خوابم نمی بره ... برای همین صبح بچه ها هم ساکت می مونن تا من یک کم بیشتر بخوابم ... حتما شما سحرخیز هستین ..... ( همینطور که با  اون حرف می زدم کتری رو گذاشتم روی گاز و صورتم رو شستم ) گفت : نه بابا منم حالا صبح دیر بلند میشم از وقتی بازنشسته شدم دیگه بعد از نماز می خوابم گاهی چطور چیزی بشه ,, که برم حرم نماز بخونم آخه زانوم درد می کنه همیشه نمی تونم برم .... خوب وقتی برمی گردم خوابم نمی بره ...
    گفتم : اون وقت صبح نمی ترسین برین بیرون ؟  ...
    گفت : نه مادر تو محله ی ما خیلی ها صبح میرن حرم ... همه هم همدیگر رو میشناسن ...
    پرسیدم بازنشسته ی کجا هستین ؟
    گفت : می خوای کجا باشم آموزش و پرورش سی و پنج سال کلاس اول درس دادم ...
    گفتم : چه خوب امیر سال دیگه میره کلاس اول ... اگر انشالله مشهد موندنی شدم از شما کمک می گیرم ....
    گفت : چرا سال دیگه امسالم می تونه ؛؛ خودم بهش یاد میدم ...
    گفتم : منم پرستارم ... باید برم امروز دنبال کار بگردم ....
    یک لقمه گذاشت دهنش و گفت : نه مادر تو کجا بری بگردی ؟ من هزار تا دوست و آشنا داریم ... برات کار پیدا می کنم ...با ذوق پرسیدم ....حاج خانم مطمئنی که یک دفعه غیب نمیشین ؟

    خندید و گفت : چرا ؟ به خاطر آشنا داشتن توی شهر ؟
    گفتم : نه به خدا دارم شک می کنم که بیدارم یا خواب اگر معجزه ی امام رضا باشه که من به خودم می بالم ... که شما رو سر راهم قرار داد ....
    گفت : اینطورام نیست که تو میگی ولی شک نکن که خدا همیشه همراه توس چون خوب و مهربونی ..... اینم که تو میگی کارِ مهمی نیست که .... خوب من شوهرم آدم سر شناسی بود یک مختصر اعتباری هم داشت ... حالا کی نداره ؟ اگر من بیام تهران ... تو آشنا نداری ؟

    خندیدم و گفتم : فکر نکنم شما توی این دنیا لنگه داشته باشین ....
    گفت : بیا بشین این قدر راه نرو من طاقت ندارم صبر کنم گشنمه بیا با هم بخوریم .



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان