خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دهم

    بخش دوم



    هنوز نوزده سال داشتم و با هر حرفی زود قانع می شدم ... با حرفای بهروز کمی حالم بهتر شد .... یکی از ارث هایی که بابام برای ما گذاشته بود همین سادگی , زود باوری و زود قانع شدن بود .....
    درست صبح چهارشنبه با بهروز از در خونه اومدیم بیرون که اون بره نجاری و من برم بیمارستان  ...
    داشتیم کنار هم توی پیاده رو راه می رفتیم که یک ماشین بوق زد و کنار ما نگه داشت .... هر دو با هم برگشتیم ...
    من فورا دکتر بشیری رو شناختم ... رفتم جلو و سلام کردم اونم پیاده شد و سلام کرد ...
    گفتم : برادرم‌ بهروز  ؛؛... آقای دکتر بشیری ...

    دکتر اومد خیلی مودب با بهروز دست داد و گفت : ببخشید من چند روز پیش خانم تهرانی رو چون بارون میومد رسوندم خونه ....

    بهروز گفت : می دونم آقای دکتر واقعا زحمت کشیدین بهاره همه چیز رو تعریف کرده ....
    گفت : می دونین خواهرتون حالا  برای من یک دردسر درست کرده ؟ توی بیمارستان همه دارن برای من و خواهر شما داستان درست می کنن و هر کسی هم هر طوری خودش دلش می خواد قصه رو تعریف می کنه باور کنین من هفت , هشت جورشو تا حالا شنیدم ....
     الانم اومدم کت شما رو بدم که دیگه نرین تو بیمارستان سراغ کت رو از پرستار ها بگیرین بعدم باید با من بیاین و جلوی همه دوتایی موضوع رو روشن کنیم ...
    من تنهایی بگم شما نباشین حرفمو باور نمی کنن ... تا حالا نگذاشتم کسی برام حرف درست کنه که به لطف شما اینم شد ......
    سرمو انداختم پایین و نمی دونستم چی بگم ... اون حق داشت ...
    بهروز گفت : خودشم الان چند روزه از این موضوع ترسیده ولی من فکر نمی کردم اینطوری بشه خوب اگر بهاره قصدی داشت که نمی رفت و به پرستار بگه چرا مردم این طوری شدن آخه یک کم آدم فکر می کنه ...
    دکتر گفت : شما نباید کاپشن منو می دادین به منیژه اون فتنه ی دو عالمه ازش هر کاری بر میاد ....
    ممکن بود کس دیگه ای باشه حرف در نیاد ولی اون با سرعت نور همه جا پخش کرده ...
    بهروز گفت : حالا می خواین چیکار کنین می خواین منم بیام فکر میکنین اگر باشم بد نیست  ؟
     گفت : نه من از پسشون بر میام زیاد مهم نیست ... ولی  نمی خوام برای خانم تهرانی بد بشه ...
    هر چند ایشون حقشونه چون فکر نکرده کاری رو انجام میدن مثل اون روز توی بارون .....

    بهروز دستشو گذاشت تو پشت منو گفت : نه خواهر من هیچوقت کار نادرستی نمی کنه .... اونا فکر شون خرابه تقصیر این نیست .......

    با همون سادگی خودم پرسیدم گفتین کت منو آوردین ؟
     خنده اش گرفت و گفت : بله و رفت و از تو ماشین اونو آورد داد به من .......
    خشک شویی رفته و مرتب و لای کاغذ  ...

    خجالت کشیدم که کاپشن اونو همین طور مچاله  برده بودم ...

    سرمو تکون دادم و گفتم ممنونم که ثابت کردین من آدم بی فکری هستم ....

    به  جای اون بهروز پرسید : چرا ؟

    گفتم : دکتر کت منو دادن خشک شویی ولی من کار احمقانه ای کردم ......
    گفت : پس میشه امروز بیاین بیمارستان ؟ جبران کنین ؟

    گفتم : اصلا من داشتم می رفتم بیمارستان امروز استثنا کلاس دارم  ....
    گفت : پس بیان با هم بریم ....

    و خودش با بهروز دست داد و رفت توی ماشین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان