خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۰۹   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت یازدهم

    بخش چهارم



    صبح ، من زود بیدار شدم و رفتم بیرون و خرید کردم ....... و با عجله  یک مرغ رو درسته پختم و سرخ کردم  یک سالاد کاهو درست کردم و دو تا کاسه هم ژله یکی برای بچه ها و یکی برای حاج خانم و ساعت ده اونا رو بر داشتم و رفتم  ......
    فکر کردم الان بهم میگه چرا این کارو کردی ولی با همون روی خوشش به من گفت : دستت درد نکنه کارمون جلو افتاد ... به به ژله ؛؛؛ ... من خیلی دوست دارم و هیچوقت درست نمی کنم ... چه کارِ خوبی کردی ....دستت درد نکنه .....
    گفتم : ژله هنوز نبسته میشه بذارم تو یخچال ؟
    بی ریا با هم گرم کار کردن و حرف زدن شدیم اون از شوهرش گفت که چطوری نا بهنگام سکته کرد و از گذشته های خودش تعریف کرد و بالاخره از من پرسید : مثل اینکه تو دهنت خیلی قفله ؟ هیچی نمیگی ... نگو مادر اگر دلت نمی خواد نگو .....
    گفتم : حاج خانم گفتی نیست دلم اونقدر از دنیا پُرِ که دهن باز کنم باید سه روز برای خودم زار بزنم چی بگم ؟ یک روز همشو برات تعریف می کنم .....
    گفت : شوهر داری ؟ ... اومدم حرف بزنم که صدای در اومد .....
     یکی از دخترای حاج خانم  بود خودش در باز کرد ... مرضیه زن خوش صورتی بود با قد متوسط با یک خال گوشتی سیاه کنار لبش دست یک دختر سه , چهار ساله تو دستش بود و اومد تو منو بغل کرد و بوسید و گفت : خدا رو شکر که شما اومدین پیش مامان ... خیالمون راحت شده دیگه تو خونه تنها نیست ... یک سال  خونه ی ما حاضر بود ولی نمی رفتم و از وقتی هم رفتیم همش نگرانش میشدیم ...... حالا هر وقت زنگ می زنیم همش از شما تعریف می کنه .... الان خونه مون خیلی دوره ....... تا از مدرسه میام خونه دیگه شب میشه ... خدا شما رو برای ما رسوند .....
    اون شیرین زبون بود و مهلت نمی داد من حرف بزنم و خواهرش طیبه هم همینطور تقریبا همون حرفا رو به من زد ... اون یک پسر داشت همسن امیر .......
    هر دو شون منو موهبتی الهی برای مادرشون می دونستن .... یا داشتن این طوری می گفتن که من خوشحال باشم نمی دونم به هر حال در اون موقع من نیاز شدیدی به محبت داشتم ........ هر دو شوهراشون رفته بودن پیش مصطفی و مجلس زنونه بود و ما تا عصری با هم گفتیم و خندیدم و امیر و علی با دختر مرضیه و پسر طیبه توی حیاط بازی کردن و خوشبختانه حال یلدا هم خوب بود و هیچ اتفاقی نیفتاد ... چیزی که من ازش می ترسیدم ......
    غروب وقتی می خواستن برن کلی با هم آشنا شده بودیم ....
    سه روز بعد اول مهر بود و من باید یلدا رو می بردم مدرسه .... هم اون استرس داشت هم بی نهایت من .... امیر و علی رو گذاشتم پیش حاج خانم و با یلدا راه افتادیم ....
    چند قدم که رفتیم یلدا حالش بد شد ..... احساس کردم صورتش تغییر کرده پرسیدم الهی مادر فدات بشه چی شده می خوای برگردیم؟ ...
    گفت : آره من اصلا مدرسه نمیرم .... نگاهش به دوتا پلاکارد شهید روی دیوار بود با اینکه یک سال از تموم شدن جنگ گذشته بود مثل این اینکه تازه جنازه ی اون جوون رو آورده بودن  .......
    گفتم :عزیز دلم مگه قرار نشد نگاه نکنی ... تو رو خدا به خاطر من سعی کن ... تو دیگه بزرگ شدی امسال میری سوم راهنمایی و سال دیگه ان شالله اول دبیرستان ... خانم میشی میری دانشگاه ..........




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان