داستان من یک مادرم
قسمت چهاردهم
بخش چهارم
اون برای نصب آنتن بیشتر از ده بار رفت بالا و اومد پایین ......
حاج خانم هم با یک بشقاب شلغم پخته اومد و .... همون طور که از سرما قوز کرده بود گفت : مبارکه خیلی کار خوبی کردی ... بهاره جان ... لازم داشتین دیدم صبح رفتی بیرون به مصطفی گفتم بی غیرت پاشو ببین بهاره خانم داره کجا میره ؟ ... فکر کردم مشکلی برات پیش اومده .... آغوشم رو باز کردم و بغلش کردم و بوسیدمش ؛؛؛ از دل و جون ،،،
اون یک فرشته بود که خدا برای من نازل کرده بود مگه می شد اینقدر یک آدم نیک نفس و مهربون باشه ...
گفتم : چقدر خوبه که حواستون به ما هست ... شما برای من نعمت خدا هستین ..... اومد تو و کنار من نشست .... تا کار مصطفی تموم بشه ....
دیگه نزدیک ظهر بود و من باید حاضر می شدم برم سر کار .....
بالاخره کارش تموم شد و بچه ها با خوشحالی نشستن به تماشا ...
مصطفی از اون بالا پرسید : خوب شد بهاره خانم ؟
گفتم : بله دست شما درد نکنه عالی شد .... و درو بستم که اتاق سرد نشه ... و اون از پشت بوم اومد پایین و رفت تو اتاقشون و من دیگه ندیدمش .... و برای تشکر و قدردانی که باید ازش می کردم به حاج خانم پیغام دادم .....
حِسم به من دورغ نمی گفت ... مصطفی یک چیزیش شده بود چون وقتی به حاج خانم گفتم که از قول من از آقا مصطفی تشکر کنین از کار و زندگی امروز افتاد ...
گفت : نه مادر این روزا نمی دونم چش شده که دل به کار نمیده ... همش تو فکره و شب ها نمی خوابه ... بچه ام تا حالا این طوری غمگین نبوده ... نمی دونم چرا حالش خوب نیست ... دیشب خونه ی مرضیه بودیم یک کلمه حرف نزد ....
بهاره میشه از دختری خوشش اومده باشه روش نمیشه به من بگه ؟
گفتم : نمی دونم به خدا من به خلق و خوی اون وارد نیستم .... خوب چرا ازش نمی پرسین ؟ انشالله هر چی هست خیر باشه چون پسر خوبیه و باید خوشبخت بشه ........
حتی دلم نمی خواست به این فکر کنم که مصطفی به خاطر من تو فکر رفته و حالش خوب نیست این به نظر خیلی دور از ذهن میومد ....
ولی این فکرا باعث نمی شد که من بیشتر از پیش نگران نباشم .......
اون شب دیگه من همون یک ذره آرامشم هم ازم گرفته شده بود و فکر می کردم اگر این فکر من درست از آب در بیاد باید از اونجا برم و دیگه موندنم جایز نبود .... و باز تا صبح فکر و خیال نگذاشت بخوابم .....
و باز رفتم به گذشته .......
ناهید گلکار