خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پانزدهم

    بخش سوم



    تا نزدیک صبح رضایت ندادم و همین طور کنار آب نشستم ....
     و هر دو شب بعد هم وقتی همه جا رو می گشتیم باز خودمون کنار زاینده رود می رسوندم و شب رو اونجا می گذروندم .....
    از نگاه کردن به اون منظره ی زیبا سیر نمیشدم ...
    تا جایی که حامد می پرسید منو بیشتر دوست داری یا زاینده رود رو ....

    منم به شوخی می گفتم : زاینده رود ...
     از اصفهان برگشتم ولی اون رود و اون حالتی که آب از زیر سی و سه پل بیرون میومد رو تو خاطرم ثبت کردم و همیشه وقتی خیلی ناراحت بودم توی رویاهام می رفتم و کنارش می نشستم .....
     ساعت یک شب بود که رسیدیم خونه کلید انداختیم رفتیم تو ....
    ولی خانجان بیدار و منتظر ما  بود ...

    با خوشحالی گفت : خوش اومدین ... خوش اومدین به سلامتی ....
    گفتم : مرسی خانجان جاتون خالی بود  ....

    ولی اون به حرفم گوش نکرد و گفت : مادر این کاره زنه که به مردش بگه به موقع حرکت کنه که دیر وقت نرسه نه به خاطر خودم بگم که جون به سر شدم تا شماها برگشتین  ... نه ؛؛ به خاطر اینکه توی شب رانندگی خطرناکه ؛؛ یادت باشه دیگه دیر وقت نیاین خونه ....
    گفتم : ببخشید خانجان خوب شما می خوابیدین ....

    گفت : نه مادر مگه میشه بچه ام تو جاده باشه و من بخوابم ...
    فردا صبح حامد حاضر می شد بره بیمارستان ... جلوی آینه خودشو نگاه کرد سه بار پیراهنشو عوض کرد با شلوار و جورابش ست کرد کراواتش رو عوض کرد و دوباره یکی دیگه برداشت و گرفت جلوی آینه و وراندازش  کرد  ...

    چند بار به خودش ادکلن زد .... و شاید سه ربع ساعت طول کشید تا اون خودشو آماده کرد  ....
    صبحانه هم نخورد گفت : خیلی دیرم شده  تو بیمارستان یک چیزی می خورم ... از این که اون اینقدر حساسیت برای لباسش به خرج می داد خوشم نیومده بود ولی خودمو قانع کردم که حامد از قبل هم همینطور بوده   ...
    پس سخت نگیر ... اون فقط تو رو دوست داره .... خوب اون همین طور لباس می پوشید که همه فکر می کردن از پولدارهای تهرونه ......
    من و خانجان با هم صبحانه خوردیم ...

    گفتم : امروز می خوام برم به مامانم سر بزنم دلم تنگ شده ...
    خانجان گفت : آفرین به تو دختر خوب و با وفا ... آره مادر برو ... ولی فکر کنم دفعه ی اول باید با حامد بری مادرزن سلام ...
    این طوری بده مامانت فکر می کنه من چیزی حالیم نیست ... برای من بده حالا بازم خودت می دونی .....



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان