خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۲۵   ۱۳۹۵/۱۲/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت پانزدهم

    بخش چهارم



    نمی دونستم تا غروب که حامد برمی گرده با خانجان تنها چیکار کنم !!! ولی اون خودش راه رو نشونم داد گفت : عزیزم برو ناهار درست کن من دستپخت تو رو بخورم ببینم عروس خوشگلم چی برام درست می کنه ....
    فکر خوبی بود پرسیدم : چی درست کنم خانجان ؟
    گفت : هر چی دوست داری ...
    خانم خونه تو هستی ...
    گفتم : قورمه سبزی درست کنم ؟
    گفت : نه مادر ,,,,
    پرسیدم : قیمه ؟
     گفت : نه بابا قیمه چیه ؟
     گفتم : کرفس ؟ آش ؟ کتلت ؟

    گفت : نه اینا رو نمی خوام آش شوربا درست کن ... پرسیدم چی من تا حالا نشنیدم ...
    گفت : واااا؟ چطور مامانت تا حالا درست نکرده و یادت نداده ... خوب عیب نداره من بهت میگم ...


    و اون روز فهمیدم که خانجان چطور می خواد با همون زبون هر کاری خودش دلش می خواد انجام بده و منو وادار کنه که راضی به رضای اون باشم .....
    البته خانجان با همه همین طور بود و منظورش تنها من نبودم ولی خوب ......
    و همون روز اول با دستور هایی که می داد منو کلافه کرده بود ...
    حتی  وقتی می خواستم تو قابلمه آب بریزم اون یک ایراد می گرفت و کار خودشو می کرد ...
    ولی من دوستش داشتم و تصمیم گرفته بودم هم همسر خوبی باشم و هم عروس خوبی برای خانجان ....
    ولی عادت به فرمون بردن نداشتم و دیگه در حال دیوونه شدن بودم که حامد با یک دسته گل اومد خونه و منو در آغوش کشید و گفت دلم برات یک ذره شده بود ......
    و خستگی رو از تن من در آورد و حالا نوبت من بود که خستگی اونو در بیارم .....

    گفتم : الان برات چایی می ریزم یک مرتبه دیدم خانجان گوشی رو بر داشته و داره زنگ می زنه ....
    و گفت : الو ... الو زری خانم جان ؟ سلام و علیکم پاشو کاراتو بکن داریم میام برای مادر زن سلام ......
    البته بدون اینکه با من و حامد هماهنگ کنه ... ما بهم نگاه کردیم ...
    حامد به شوخی گفت : خانجان.... آره ما هم میایم  ، راضی هستیم با اینکه من خیلی خسته ام چشم امر شما اطاعت میشه ....
    خانجان خندید و گفت : وا ؟ مادر خودت که می دونستی باید امشب بریم مادر زن سلام بهاره بهت نگفته بود ... عیب نداره عقلش نرسیده ... برین حاضر بشین که دیر میشه .....
    اون شب خانجان دستور داد برای مامان من یک  انگشتر بگیریم و منم از حامد خواستم برای بهروز هم یک چیزی بخریم چون خیلی زحمت کشیده بود ...
    وقتی رسیدیم خونه ی مامانم .... بهروز در رو باز کرد ، انگار اونم خیلی دلتنگ برای من شده بود چون تا چشمش به من افتاد بغلم کرد و به گریه افتاد

    و گفت : بدون تو چطوری تو این خونه زندگی کنیم منو مامان داریم دق می کنیم دیگه کسی نیست که برامون آواز بخونه ... و من سر به سرش بزارم ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان