داستان من یک مادرم
قسمت شانزدهم
بخش پنجم
حامد باز منو بغل کرد و گفت : عزیز دلم حتما حوصله ات سر رفته ؟
خانجان گفت : آره والله من همش حرف زدم حوصله اش سر نره و احساس تنهایی نکنه ... چرا نمی بریش بیرون یک بادی به کله اش بخوره؟ گناه داره بچه ی مردم ....
حامد گفت : چشم روی چشمم یک کم استراحت کنم ، می برمش .
گفتم : خانجان شما نیای منم نمیرم ...
گفت : نه مادر شماها جوون هستین من نماز می خونم و کارامو می کنم تا شما ها برگردین ....
من اونجا فهمیدم که در مورد اون اشتباه کردم و از کاراش منظوری نداره و می خواد فقط برای من دلسوزی کنه ...... با خودم فکر کردم اگر من یک کم گذشت داشته باشم اون زن خوبیه .......
اون شب منو حامد با هم بیرون شام خوردیم ولی من یک پرس هم برای خانجان گرفتم و براش بردم خونه و دیدیم که هنوز شام نخورده و منتظر ماست .... خوشحال شد که به فکرش بودیم .......
تا موقعی که دانشگاه باز شد من همین جور باب میل خانجان و دست براه پا براه راه می رفتم . راضی نبودم و بهم سخت می گذشت ولی اینو فقط خودم می دونستم و بس .....
همین که می دیدم اون منو دوست داره منم به دلش راه میومدم ....
حامد دوستم داشت و عاشقانه با هم زندگی می کردیم .... اون غیر از توجهی که به من و احساسم داشت همیشه از کلمات خوب و عاشقانه استفاده می کرد ...
روز اولی که دانشگاه باز شد من برای از خونه بیرون رفتن داشتم پرواز می کردم از اینکه دیگه مجبور نبودم تا برگشتن حامد با خانجان تنها باشم خوشحال بودم .....
صبح با حامد از خونه اومدم بیرون و کنارش توی ماشین نشستم ... اونم راه افتاد و گفت : وای چه خوبه توام با من اومدی .....
به نیمه های راه که رسیدیم ... من احساس کردم حالم خوب نیست
گفتم : حامد ؟
گفت :جانم عزیزم چیزی می خوای ؟
گفتم : حالم خیلی بده .......
ناهید گلکار