خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۵/۱۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و یکم

    بخش اول



    نمی دونم چرا اینقدر کنجکاو بودم ببینم چی شد .
    ولی چون سرد بود برگشتم تو خونه و خوب اونقدر بیدار موندم تا سر و صداها خوابید ... و دیگه نفهمیدم اوضاع مرضیه چی شد و این سر و صدا ها برای چی بود ....
    از این دنده به اون دنده می شدم و خوابم نمی برد ..... یادم اومد .....


    اون شب خانجان هر کاری از دستش برمیومد کرد تا حامد رو تحت تاثیر قرار بده ... یلدا بغلم بود .... و از این که خانجان زن به اون بزرگی چنین رفتار احمقانه ای از خودش نشون می داد بدم اومده بود با تمام احترامی که براش قائل بودم ... نمی تونستم دلیل این کارشو بفهمم ....
    حتی خودمو گذاشتم جای اون ...... ولی  فکر کردم اگر من بچه مو دوست داشته باشم باید بزارم خودش برای خودش تصمیم بگیره نه اینکه وادارش کنم کاری رو که من می خوام انجام بده این درست نیست .........
    یلدا کمی از سر و صدا ترسیده بود ..... همین طور که اون توی بغلم بود رفتم جلو تا برای خانجان توضیح بدم که چرا این کارو کردیم ... به امید اینکه بتونم آرومش کنم ....
    یلدا رو تو بغلم جا بجا کردم و گفتم : تو رو خدا این طوری نکنین ......... 
    در همون موقع چشم یلدا افتاد به خانجان ... که یک مرتبه از جا پرید و حالت ترس شدید که انگار کسی عمدا اونو ترسونده یک جیغ کشید و غش و ریسه رفت

    گفتیم خوب الان نفسش میاد .... الان میاد .... الان میاد ولی نفسش بند اومد  ...
    حالا همه متوجه ی یلدا بودیم .... من هراسون دَمرش کردم و زدم تو پشتش ولی نفسش رفته بود و داشت سیاه می شد ....
    رنگ از روی حامد پریده بود اونو از من گرفت و داد می زد یا حضرت عباس ... براش گوسفند می کشم اونو به من برگردون ......

    خانجانم ترسیده بود و یادش رفته بود که داشت چیکار می کرد و می گفت بدش به من ... بدش به من .... من می دونم چیکار کنم ...

    ولی حامد یلدا رو انداخته بود روی شونش می زد تو پشتش

    نمی دونم چقدر طول کشید که یلدا به گریه افتاد در حالی که دیگه نایی براش نموده بود و نمی تونست درست نفس بکشه ...
    حامد داد زد سر من بدو لباس بپوش ببریمش بیمارستان ... بدو نبضش ضعیفه و نمی تونه نفس بکشه ....
    خانجان گفت : نه بابا بیمارستان نمی خواد ...

    حامد داد زد : میشه دخالت نکنین ...

    و یلدا رو داد به من و با عجله دویدیم به طرف ماشین و با سرعت و بوق زنان خودمون رو رسوندیم بیمارستان ... توی راه بچه ام لخت روی پای من افتاده بود و به سختی نفس می کشید و من در اون موقعیت جز گریه کردن کاری از دستم بر نمیومد ....
    فورا بهش اکسیژن وصل کردن ...

    حامد می گفت : ... این براش خطرناکه این همه مدت نفس نکشیده .... ممکنه به مغزش صدمه بزنه ...

    نه تنها من بلکه حامد هم مثل بچه ها اشک می ریخت ... تا نفس بچه سر جاش اومد ما مردیم و زنده شدیم ......
    خیلی بد بود ترس از دست دادن بچه چیزی نیست که یک مادر بتونه تحمل کنه ولی باعث شد حامد که داشت تحت تاثیر خانجان نظرشو عوض می کرد برای رفتن از اون خونه مصمم بشه و روی حرفش بمونه ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان