خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و ششم

    بخش دوم



    از بغل حامد اومد پایین و وسط اتاق شروع کرد به بازی کردن و به صورت همه نگاه می کرد و با همون زبون خودش یک چیزایی می گفت و توجه همه رو به خودش جلب می کرد ....
    من خوب خواهر داماد بودم و دیگه حواسم به یلدا نبود ...
    نفهمیدیم چی شد که اون شروع کرد به جیغ زدن و لرزیدن حامد در یک چشم بهم زدن اونو از زمین بلند کرد و گرفت تو آغوشش ... یلدا  به حالت غش روی دست حامد افتاد ...
    در حالی که بدنش به شدت تکون می خورد خیلی طول کشید تا دوباره نفسش بالا اومد و شروع کرد به جیغ کشیدن ...
    هر کاری کردیم ساکت نشد ؛؛؛ و مهمونی از حالت خودش خارج شده بود و همه در مورد یلدا نظر می دادن ..... اون اینقدر حالش بد بود که من و حامد تصمیم گرفتیم با عجله اون مجلس رو ترک کنیم ...

    با سرعت برگشتیم خونه ... تو تمام راه اون جیغ می کشید و به هیچ عنوان ساکت نمی شد ....
    به خونه که رسیدیم ... دیگه بچه ام صداش در نمیومد ولی به زحمت به من می فهموند که ترسیده : با بی حالی انگشتشو میاورد بالا و می گفت : اووووف ,, اووووف ... این یعنی من خیلی ترسیدم ...

    و یک هشدار بد برای من و حامد ... یلدا دلش نمی خواست حتی شیر بخوره ... چند تا مک که می زد دوباره یادش میومد و به گریه میفتاد

    حامد باهاش حرف می زد بابا جون چی شده بود از کی ترسیدی ؟

    و باز اون با التماس به چشم حامد نگاه می کرد و می گفت اووووف ....
    یلدا بالاخره  با بغض خوابید ؛؛ ولی من و حامد با بغض بیشتری مدت زیادی کنارش نشستیم و احساس خطر کردیم ...
    حامد می گفت : فردا می برمش پیش دکتر باقری باهاش مشورت می کنم من نمی فهمم چرا این کار و می کنه عادی نیست اگرم غریبی بکنه این کارا رو نداره ...
    چرا این همه مدت به کسی غریبی نکرده ؟ چرا با الهام اینقدر خوبه ؟ ...
    خوب اگر می خواست غریبی کنه اون همه آدم اونجا بود پس چرا با خوشحالی داشت بازی می کرد ؟ اون یک دفعه از چی می ترسه ... با عقل جور در نمیاد ......
    نمی تونم بفهمم بچه ام چی شده چرا اینطوریه ؟  بهاره نکنه می خواد جلب توجه بکنه ؟
     گفتم : چه حرفیه ؟ اون هر کجا میره مورد توجه همه هست , احتیاجی به این کار نداره ... تازه عقلش به این کارا نمیرسه ... نه فکر نکنم ....
    حالا همه حواسمون جمع شده بود و می دونستیم که نمیشه در مورد یلدا بی گدار به آب بزنیم برای همین همش با احتیاط رفتار می کردیم ولی خوب عقد و عروسی بهروز در راه بود و من نمی دونستم باید چیکار کنم در حالی که بازم تمام روز پیش مامانم بود و به جز بهروز و هانیه و مریم کس دیگه ای رو نمی دید ......



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان