داستان من یک مادرم
قسمت بیست و هفتم
بخش دوم
حاج خانم گفت : میشه یک کم باهات حرف بزنم ؟
گفت : بفرمایید خواهش می کنم ...
حاج خانم دست یلدا رو بین دو دستش گرفت و گفت : با نگاه نکردن کار تو درست نمیشه تو باید بدونی که اون چیزی که تو می بینی دورن آدمهاست پس آسیبی به تو نمی رسونه با شجاعت و افتخار اونو ببین و باهاش روبرو بشو ..... تا کی می خوای کسی رو نگاه نکنی ؟ نترس به نظر من تا وقتی که می ترسی مشکل تو حل نمیشه .....
تو همیشه هر چی دیدی ترسیدی . خوب حالا که می دونی تو بنده ی خاص خدایی چرا می ترسی؟ ... یلدا جان ... امتحان کن ,, یک بار خودت برو و با زندگی روبرو شو ؛؛ تو می ترسی .... مامانت برای این که به تو آسیبی نرسه بیشتر از تو می ترسه ؛؛ ...
دیگه وقت اون رسیده که از این حصاری که دور خودتون کشیدین بیاین بیرون ... فقط کافیه بدونی هیچ خطری برای تو نیست ..... الان اینجا وسط بیابونه ؛؛ وقت خوبیه که امتحان کنی ...
اگر کسی رو بد دیدی که دلت براش بسوزه اگر خوب بود که بهش احترام بذار ولی نترس چون به تو ضرری نمیرسه .... قبول ؟
من دخالت کردم و گفتم : نه تو رو خدا حاج خانم می ترسم طیبه و شوهرش بفهمن یا یلدا حالش بد بشه اون وقت همین گردش هم به کام شما زهر میشه باشه یک دفعه ی دیگه که خودمون تنها بودیم ...
یلدا گفت : نه مامان امتحان می کنم حاج خانم راست میگن من باید زندگی کنم همیشه که نمیشه این طوری بمونم ؛؛ ....
و از جاش بلند شد .....
حاج خانم گفت : آفرین دختر شجاع من ... مصطفی ..... مصطفی ... بیا مامان ... بیا ..... ( مصطفی اومد جلو و پرسید جانم مامان ؟ ) مراقب یلدا باش بره اطراف رو بگرده ... کاری به کارش نداشته باش ...
من از جام بلند شدم و گفتم : خودم هم باید برم دلم طاقت نمیاره ...... و دست یلدا رو گرفتم و راه افتادیم ...
علی و امیر و مصطفی هم دنبال ما اومدن ...
کنار رود خونه که رسیدیم یلدا دست منو ول کرد و یک راست رفت وسط آب و از خوشحالی یک کم به من آب پاشید ......
صورتش مثل گل شکوفته شد ... و شادی وصف ناپذیری بهش دست داد توی رودخونه می دوید و با آب بازی می کرد و بالا و پایین می پرید . من داشتم تماشاش می کردم یک مرتبه چشمم افتاد به مصطفی چنان عاشقانه اونو نگاه می کرد که اصلا متوجه ی اطرافش نبود ...
یکه خوردم باور کردنی نبود ... یلدا همینطور دور خودش می چرخید و بالا و پایین می پرید و مصطفی مثل آدم های مسخ شده به اون نگاه می کرد و انگار توی این دنیا هیچ کس دیگه ای رو نمی دید ......
بازم یک نگاه به یلدا کردم و یک نگاه به اون ...
ای وای من ... حالا چیکار کنم یلدا فقط چهارده سالش بود و هنوز بچه بود ... با خودم گفتم ... بهاره حواستو جمع کن ولی سخت نگیر شاید هم چیزی نباشه ...
ولی دیدم مصطفی از اون حالت بیرون نمیاد ...
صدا کردم بسه یلدا سرما می خوری بیا بیرون ... و بیا تو هنوز بچه ای ...... البته اینو مثل احمق ها طوری گفتم که مصطفی بشنوه ... دیدم مصطفی رفت به طرف تختی که روی اون نشسته بودیم ... من دست یلدا رو گرفتم تا از رودخونه بیاد بیرون ....
که دیدم مصطفی یک حوله به طرف یلدا دراز کرد ...
یلدا اونو گرفت و گفت : مرسی آقا مصطفی ..... و پاهاشو خشک کرد ...
در اون لحظه زبونم خشک شده بود ......
این یک زنگ هشدار برای من بود ....
ناهید گلکار