داستان من یک مادرم
قسمت بیست و هفتم
بخش چهارم
همون جا جلوی در وایستادم و هیچی نگفتم ...
منیژه فورا کاغذی که دست حامد بود گرفت و گذاشت روی بقیه ی چیزایی که دستش بود و بدون اینکه با من سلامی داشته باشه با یک پشت چشم نازک کردن از اتاق بیرون رفت ...
تنها فکری که می کردم این بود که باید بهش بفهمونم من دیگه پرستار کارآموز اون نیستم ، زن دکتر بشیری هستم و اون اینو باید می فهمید ....
حامد از جاش بلند شد و اومد جلو و گفت : خوش اومدی عزیز دلم ... چی شده این طرفا ؟
گفتم : ولی مثل این که مزاحم اوقات خوش شما شدم ... تا اونجا که من یادمه به کسی رو نمی دادی بیاد پشت میزت و باهات اینقدر صمیمی باشه ؟ ...
گفت : بهاره متلک گفتن بهت نمیاد ... حرفتو رک و پوست کنده بزن اگر منظورت منیژه اس ، اومده بود یک آزمایش بهم نشون بده همین ؛؛؛؛ یک بار در موردش بحث کردیم دوباره شروع نکن اونم تو بیمارستان ...
من با سرعت برگشتم و از اتاق رفتم بیرون خودمو رسوندم به منیژه و گفتم : برای من یک چایی بیارین تو اتاق شوهرم ...
و برگشتم دوباره توی اتاق حامد و گفتم : برات سفارش چایی دادم بخور ....
و تا اومد حرف بزنه از در اومدم بیرون و خودمو رسوندم به بخش خودم ......
ولی تو راه فکر می کردم و یادم میومد که منیژه همون موقع هم نسبت به حامد همین طور بود . اون وقتی من یلدا رو به دنیا آوردم تنها کسی بود که به دیدن من نیومد ...
وقتی همه چیز رو کنار هم گذاشتم متوجه شدم منیژه به حامد نظر داره و مثل یک حیوون درنده کمین کرده تا زندگی منو بهم بزنه ...
خوب حالا تازه متوجه ی خطری شده بودم که زندگی منو تهدید می کرد ... و من نباید می باختم ......
یادم اومد روزی که دایی و زن دایی توی زندگی ما نفوذ کردن و ما رو بیچاره ؛؛؛؛ من و بهروز و مامانم مثل بُز نشستیم و گذاشتیم اونا هر کاری دلشون خواست کردن ...
و حالا می فهمم که تقصیر دایی نبوده این ما بودیم که اجازه دادیم این کارو با ما بکنن ...
نه ؛؛ هرگز نمی خوام بازم زیر بار ظلم برم ... و بعد بشینم و از روزگار شکایت کنم ...
من باید از زندگیم دفاع می کردم . کسی که اجازه میده بهش ظلم کنن مستحق هر بلایی هست ....
نمی ذارم منیژه خانم حالا می بینی که نمی ذارم ...
ناهید گلکار