داستان من یک مادرم
قسمت بیست و هشتم
بخش دوم
اون روز من خیلی فکر کردم و دیدم حق کاملا با حامده من زود قضاوت کردم اونو تو ذهنم محاکمه کردم
و خودم ، خودمو بدبین و ذهنم رو خراب کردم و این فکر مسموم ممکن بود زندگی منو به تباهی بکشونه فهمیدم هر وقت چیزی دیدم اول در موردش فکر کنم بعد عکس العمل نشون بدم تازه اگر هم همه ی اون چیزایی که من فکر کرده بودم درست بود این عمل غلط من داشت باعث میشد کاری رو که ازش می ترسیدم ,, انجام بشه ؛؛ و من نا خودآگاه کبریت رو زیر خرمن زده بودم ....
اون روزا خبر کشته شدن عده ای از مردم توسط رژیم شاه دهن به دهن می چرخید و همه از همین موضوع حرف می زدن و روز به روز بر تعداد تظاهر کننده ها اضافه میشد و اغلب روزها خیابون های منتهی به بیمارستان راه بندون بود ....
مردم به امید روز های بهتر و آزادی می ریختن تو خیابون و حالا بدون ترس مرگ بر شاه می گفتن ...
و من و حامد از صبح تا ظهر تو بیمارستان سرگرم بودیم و از بعد از ظهر به بعد هم توی مطب کار می کردیم و هر دو چنان کارمون رو دوست داشتیم که از همه چیز غافل شده بودیم ....
برای کسانی مثل ما که از سرفه کردن یک نفر بی طاقت می شدیم و از اونا پرستاری می کردیم که درد نکشه ، گرفتن جون یک انسان به هر دلیلی غیر عادلانه و ظالمانه بود ...
به نظر من و حامد هیچ کس به هیچ عنوان حق گرفتن جون یک انسان رو نداره و جون همه ی موجودات زنده دست خداست ...
ناهید گلکار