داستان من یک مادرم
قسمت بیست و نهم
بخش چهارم
یلدا بغل حامد بود از پله ها رفتیم بالا ... تو پاگرد که رسیدم دیدم منیژه با یک جعبه شیرینی پشت در وایستاده در یک لحظه قصد کردم همون جا بهش بفهمونم که من کیم و جایگاه اونم بهش نشون بدم ...
که یلدا برگشت یک کم بهش نگاه کرد و همون حالت لرزش و ترس بهش دست داد و شروع کرد به جیغ کشیدن و با دست اونو نشون می داد چشماهاشو بسته بود و فریاد می زد ....
حامد دستپاچه شده بود و کلید رو داد به من که درو باز کنم ... که توی راهرو سر و صدا نشه ...
حالا چنان بچه عصبی شده بود که هیچ کدوم رنگ به صورت نداشتیم من می دادم بغل حامد اون می داد بغل من ولی یلدا همینطور جیغ می کشید ....
ما که می دونستیم یلدا با دیدن منیژه این طوری شده اونو بردیم توی اتاق حامد ... ولی اونم دنبال ما اومد ... حامد سرش داد زد برو بیرون برو ....
با ناراحتی رفت بیرون ....
ما در اتاق رو بستیم و سعی کردیم یلدا رو ساکت کنیم مدتی طول کشید تا اون بهتر شد ... همون طور که یلدا به گردن حامد چسبیده بود ...
من اومدم تا حساب منیژه رو برسم که دیدم چند تا مریض نشسته و اونم رفته ... جعبه ی شیرینی روی میز بود و یک یادداشت روش ....
نوشته بود من اومدم برای کمک ، خانم یزدی گفته فردا میام . شب به خیر آقای دکتر ....
یادداشت رو مچاله کردم و انداختم تو سطل آشغال ... صدای یلدا دیگه نمی اومد ...
من رفتم و اونو از حامد گرفتم و اولین مریض رو فرستادم تو ...
یلدا رو که هنوز دل می زد نشوندم روی پام چشمش افتاد به دختر بچه ی کوچولویی که توی بغل مادرش نشسته بود همین طور که به من می فهموند بازم اووووف نمی تونست چشم از اون بچه برداره و نگاهی به من کرد و گفت : نی نی رو می خوام ,, بغل ؛؛ و همین طور که دل می زد ...
از بغل من اومد پایین و رفت سراغ اون بچه و سرش گرم شد ...
مریض که اومد بیرون ... من بهش گفتم این جعبه ی شیرینی مال شماست قابلی نداره ...
گفت : چرا به چه مناسبت ؟
گفتم : بابت باز شدن این مطب ...
جعبه رو بر داشت و تشکر کرد و رفت ... و من نفس راحتی کشیدم که دیگه اون جلوی چشمم نبود ....
از حرص داشتم می مردم نمی تونستم قبول کنم که ممکنه منیژه منظوری نداشته باشه ....
یلدا با اون مریض رفت توی اتاق من جلوشو نگرفتم و می خواستم هر کاری دلش می خواد بکنه که فراموش کنه ترسیده .....
ولی خودش زود برگشت و اومد تو بغل من ، از خستگی در حالی که با موهاش بازی می کرد خوابش برد .... یلدا همیشه بعد از این استرس خوابش می گرفت ....
ساعت نه که کار ما تموم شد ...
اون دیگه بیدار و سرحال بود حامد پرسید بریم به خانجان سر بزنیم خیلی دلگیرشده از ما ,,
گفتم : حق داره تازگی کم بهش سر می زنیم بریم منم موافقم ...
ولی هیچ حرفی از منیژه نزد که اون چی شد کی رفت و اون جعبه ی شیرینی چی شد و خوب این باعث خوشحالی من شد .....
ناهید گلکار