داستان من یک مادرم
قسمت سی ام
بخش چهارم
بهش گفتم : من امروزم نمیام می خوام مراقب یلدا باشم .
گفت : نمیشه من دیگه نمی تونم برات مرخصی بگیرم میگن داره سوء استفاده می کنه ، بذارش پیش مامان و بیا . بذار اینقدر گریه کنه ، از اینقدر بیشتر دیگه حوصله ام سر رفته ... دختره ی لوس ...
شنیدن این حرفا از حامد برای منو و یلدا هر دو ناگوار بود ....
من می دونستم که اون به خوبی می فهمه و حتما غصه می خوره .......
هر بار حامد یلدا رو می برد پیش مامان ولی اون روز پیاده نشد و من خودم اونو بردم ....
چشمش به مامان که افتاد خودشو انداخت تو بغل اونو و گفت : مامانی اوووف ... اومد .....
مامان اونو گرفت تو آغوشش و گفت : الهی من بمیرم برات عزیز دلم خودم می کشمش پدرشو در میارم .... نمی ذارم تو رو اوووف کنه ...
و به من گفت تو برو من مراقبم نترس اگر چیزی شد بهت خبر میدم ......
در حالی که دلم خیلی برای یلدا سوخته بود برگشتم تو ماشین ولی دلم نمی خواست به صورت حامد نگاه کنم ......
اونم هنوز عصبانی بود و گفت : ببین بهاره امروز از چیزی نترسید چه بخوای چه نخوای می برمش پیش دعا نویس که خانجان گفته ... حتما یک چیزایی قدیمی ها می دونستن که می گفتن ....
گفتم : تو فقط این کارو بکن ببین چیکارت می کنم به خدا فقط مگر از روی جنازه ی من رد بشی ، امکان نداره . یک بار دیگه اگر حرفشو بزنی با من طرفی تو خودت منو می شناسی ، همون قدر که خوبم می تونم بد هم باشم .....
گفت : من این کارو می کنم تو هم هر کاری از دستت بر میاد بکن ...
گفتم : ساکت باش حامد الان هر دو عصبانی هستیم ، باشه بعدا حرف می زنیم تو الان نمی دونی چی داری میگی ... مثلا دکتر اطفال هستی خجالت نمی کشی از جن و پری حرف می زنی و دعا نویس ؟ اون هایی که تو خودت شیاد و کلاهبر دار می دونستی ... حالا می خوای یلدا رو ببری پیش اونا ؟
برای اولین بار من حامد رو به اون حالت دیده بودم ....
بی نهایت عصبانی بود هوار می زد و با سرعت رانندگی می کرد و در حالی که اشک توی چشمش نشسته بود و صداش بغض آلود بود گفت : خسته شدم ... بهاره به خدا خسته شدم ....
دیگه تحمل ندارم ... من هر ثانیه و هر ساعت منتظرم حال یلدا بد بشه ، جونم کف دستمه . نباید یک کاری بکنیم که خوب بشه ؟ نباید ؟ بگو دیگه چرا لال شدی بگو ...
من دیگه طاقت ندارم باید یک فکری بکنیم ... تو بگو چیکار کنم ؟
چه عیبی داره ببریمش پیش دعا نویس شاید خوب شد ... شاید از این وضع خلاص بشیم ؟
گفتم : داد بزن .... داد بزن ... اصلا خودتو بزن دنیا رو زیر رو کن . من نمی ذارم ببریش این کار احمقانه ایه ، نمی ذارم ... منم بلدم داد بزنم نمی .... ذا .... رم همین ...
حامد همین طور که خون خونشو می خورد رفت بیمارستان و تو پارگینگ نگه داشت
و رو کرد به منو آروم گفت : بهاره جان یلدا بچه ی منم هست نگرانشم می فهمی ؟ تو فکر می کنی من نمی فهمم که چقدر این کار مسخره اس ؟ ولی چیکار کنم خانجان بهم قول داده خوبش کنه ....
گفتم : ببین حامد اگر برای خودم هیچ وقت تو روی خانجان واینستادم الان برای یلدا می ایستم ...
اصلا فکرشم نکن که بذارم این کارو با یلدا بکنی ...
و پیاده شدم و درو زدم بهم و با عجله رفتم ....
ناهید گلکار