داستان من یک مادرم
قسمت سی و یکم
بخش سوم
تابستون سال 60 بود ،حالا یلدا چهار سالش بود ....
یک روز جمعه حامد تازه صبحانه خورده بود و با یلدا بازی می کرد ....
من از خوشحالی بچه ام به وجد اومده بودم ...
حامد همین طور که با یلدا حرف می زد تلویزیون رو روشن کرد و نشست پای اخبار خوب خبر های خوبی نبود ...
حامد همیشه اخبار جنگ رو دنبال می کرد ... ما که توی بیمارستان کار می کردیم بیشتر عمق فاجعه رو می فهمیدیم ...
اوضاع خوبی نبود ... چهره شهر هم عوض شده بود رفتارها مثل سابق نبود همه یک طوری تحت تاثیر این جنگ قرار گرفته بودن ...
مخصوصا اطراف خونه ی مامان که روزی چندین شهید میاوردن و خیابون ها و کوچه های اطراف اون ماتمکده بود ... و مامان با دیدن اونا گریه می کرد و عذاب می کشید ....
برای یک مادر خیلی سخته که بشینه و هر لحظه منتظر خبر بدی از پسر خودش باشه ....
این بود که زیاد روی مامان هم نمی تونستم برای نگهداری یلدا حساب کنم ....
یلدا که نقاشی هم خیلی خوب می کشید ... اون روز نشست به کشیدن یک نقاشی برای حامد .... و وقتی احساس کرد تموم شده اونو برد داد به حامد ....
یلدا منو و حامد رو کشیده بود با یک خونه ی دور..........
حامد پرسید : بابا جان چرا خودتو نکشیدی ؟
گفت : کشیدم من تو خونه هستم منتظرم تو و مامان بیاین شما اینجا تو بیمارستان هستین .....
بهش گفت : برو یکی دیگه از الان ما بکش که همه تو خونه ایم ....
یلدا چشمشو مالید و گفت : نه خسته شدم می خوام بشینم تو بغلت ...
حامد همین طور که نگاهش به اخبار بود اونو گذاشت روی پاش و سرشو بوسید ...
به همین اندازه ؛؛ یک مرتبه یلدا از جاش پرید و چنان فریادی زد که من فکر کردم از دست حامد افتاده ولی اون شروع کرد به جیغ زدن
و حامد اونو با همون حال پرت کرد روی زمین و گفت : تمومش کن بسه دیگه پاشو برو تو اتاقت خرس گنده ... هر چی می خوای جیغ بکشی اونجا بکش ولی طوری که فقط خودت بشنوی ...
حق نداری از اونجا بیای بیرون ... دیگه هم اجازه نداری این طوری جیغ بکشی ...
یلدا چشماش بسته بود و در حالی که می ترسید جیغ می کشید ....
شاید اصلا حرفای حامد رو نشنید در همون حال داد می زد : دایی ... دایی دایی رو بردن ... دایی
و باز جیغ می زد .....
من نگاهی به یلدا کردم و یک جرقه تو ذهنم زده شد ... دویدم طرف تلفن و به حامد گفتم یلدا رو ساکت کن لطفا ....
مامان گوشی رو برداشت ، گفتم : سلام خوبین الهام کجاست ؟
گفت : اینجاست برای چی چیزی شده ؟
گفتم : از بهروز چه خبر ؟
گفت : فعلا که خبری ندارم ... ولی دلم مثل سیر و سرکه می جوشه ...
گفتم : اگر خبری شد به من بگین ... منم نگرانم .... و رفتم به اتاق یلدا که حامد اونو برده بود ...
از حامد گرفتمش و گفتم : یلدا جان چی دیدی مامان ؟ قشنگ برام بگو چی شد ... چرا گریه کردی و گفتی دایی؟ ....
همین طور که دل می زد گفت : دایی بود اومد دیدمش خودم دیدم و یکی بد بود اونو برد ...
آب دهنم رو قورت دادم ... موهای بدنم سیخ شده بود و یک لرز بدی به تنم افتاده بود ....
از دو جهت یکی نگرانی برای بهروز و یکی حدسم برای چیزی که یلدا رو آزار می داد و اونم حس ششم بود ....
فکر کردم به خاطر این که حس ششم قوی داره این حالت ها بهش دست میده .
حامد هم همین فکر رو کرده بود ...
چون وقتی یلدا خوابید به من گفت : بهاره شاید اون حس برتر داره ؟ صبر کنیم ببینیم از بهروز چه خبری میشه .....
خدا کنه اتفاقی نیفتاده باشه .....
بهم نگاه می کردیم ، حامد زودتر از من اشکهاش جاری شد چون بی نهایت بهروز رو دوست داشت و رابطه ی خیلی خوبی با هم داشتن ......
ناهید گلکار