داستان من یک مادرم
قسمت سی و دوم
بخش اول
اتفاقا اون روز بیمارستان پر شده بود از مجروح و زخمی و من سرم خیلی شلوغ بود .
همه ی اون زخمی ها رو شکل بهروز می دیدم ... ولی خودخواهانه آرزو می کردم بهروز از اونا بهتر باشه ....
ساعت دو دوباره زنگ زدم خونه انگار همه منتظر بودن چون با اولین زنگ الهام گوشی رو برداشت و پرسید :چی شد بهاره چرا خبر نمی دی ؟ ما که مُردیم از بس به تلفن نگاه کردیم ....
گفتم : بهروز حالش خوبه حامد گفت زخمی شده خدا رو شکر ... ولی دیگه منم خبر ندارم کی میان ... آخه صبر کردم یک خبری بشه بعد زنگ بزنم ... یلدا حالش خوبه ؟
گفت : آره نگران نباش مامان غذاشو داده الانم خوابه ...
پرسیدم : چیزی نگفت ؟
گفت : نه ؛؛ در مورد تو ؟ نه اصلا بهانه ی تو رو نگرفت سرش با بچه ها گرم بود و عروسک بازی می کرد ....
باور کن خوشحالم بود اگر طوری شده بود که بهت می گفتم ... میشه تا بهروز رو آوردن به ما خبر بدی ؟
گفتم : البته حتما بهت زنگ می زنم قول میدم ...
ساعت از هشت گذشته بود ولی هنوز از حامد خبری نبود . من می دونستم که یلدا بهانه ی منو می گیره مرتب زنگ می زدم ولی می گفتن اون حالش خوبه .... من بی وقفه کار می کردم ...
از این اتاق به اون اتاق به مجروح ها می رسیدم ... تا نزدیک ساعت نُه شب یکی از خدمه های بخش جراحی منو صدا کرد و گفت : خانم دکتر بیا بریم بخش جراحی ... دکتر بشیری اومده
پرسیدم : کی اومده ؟
گفت : دو ساعتی میشه فکر کردم خبر دارین ؟ الان به من گفت بیام شما رو صدا کنم ....
نمی دونستم چطوری خودمو برسونم ؛؛؛ من می دویدم و اونم دنبال من ....
ازش پرسیدم : تو برادر منو دیدی ؟
گفت : دیدم ... راستش خدا نجاتش بده ... وای چه روزگاری شده جوون های مردم همه لت و پار شدن ... برادر شما هم الان تو اتاق عمله ؛؛؛ دیگه پاهام قدرت نداشت احساس بدی داشتم اونقدر ناراحت بودم که حتی گریه هم نمی تونستم بکنم ....
خودمو رسوندم به حامد که پشت در اتاق عمل با حسین آقا و دکتر باقری وایستاده بودن .... اومد جلو و بدون خجالت منو بغل کرد ،،،، چشماش از شدت گریه ورم کرده بود ......
بهش نگاه کردم و پرسیدم : چرا به من خبر ندادی ؟ حالش خیلی بده ؟ خیلی بد ؟ حامد تو رو خدا راستشو بگو .....
گفت : چیزی نیست عزیزم طاقت داشته باش تو باید قوی باشی تا بتونی به الهام و مامانت قوت قلب بدی ؟ پرسیدم : مُرده ؟
زد زیر گریه و گفت : نه ... نه عزیزم بهم فرصت بده تا بتونم برات توضیح بدم ...
گفتم : حامد تو رو خدا دارم دق می کنم بگو هر چی هست بگو ولی گریه امونش نمی داد ...
حسین آقا هم داشت گریه می کرد اومد جلو و گفت : صبر داشته باش زن داداش من برات تعریف می کنم حامد حالش خوب نیست ....
روی یک صندلی نشستم و آه بلندی کشیدم که نفسم بالا بیاد ...
فهمیدم که هر چی هست خوب نیست ترسیده بودم همون طور بشه که یلدا دیده بود ,, اونو ببرن ؛؛ .....
خودمو دلداری دادم و فکر کردم ما اشتباه فهمیده بودیم . پس چرا یلدا الان حالش خوب بود و به من گفت دایی میاد ..... اصلا من چرا باید به حرف یک بچه اهمیت بدم ؟ ...
حامد کنارم نشست و دلش نمی خواست به من بگه چی شده ...
منم نمی خواستم بشنوم و از دونستن واقعیت هراس داشتم ......
گفتم : باید برم به هانیه خبر بدم ... آره اون باید مامان رو بیاره مثل این که هانیه هنوز خبر دار نشده .....
چون ماه های آخر بار داریشه مامان ترسیده به اون خبر بده ... خودم باید بهش بگم .....
بلند شدم و با عجله از حامد دور شدم ... و رفتم سراغ یک تلفن و به هانیه زنگ زدم ...
ناهید گلکار