خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و دوم

    بخش سوم



    حامد می گفت همه باید قبل از اینکه بهروز رو ببینن از حال اون با خبر باشن و جلوی روش کاری نکنن که اونم روحیه اش رو از دست بده .....
    برای همین همه رو توی یک اتاق جمع کرد و جریان رو با وجود اینکه برای خودش خیلی زجرآور بود توضیح داد و اینم گفت که هر کس می خواد گریه و زاری کنه همین جا باید تمومش کنه جلوی بهروز کسی حق نداره گریه کنه  .....
    و این طوری ما با بهروزِ مهربون ... آقا ... و با گذشت و صبور ... مواجه شدیم ...
    کسی که همه ی آدم ها بدون استثنا دوستش داشتن .....

    و حالا خیلی دلم می سوخت که اونو به این حال روز می دیدم و تنها دلخوشی ما این بود که خدا دوباره اونو به ما داده  و راضی شدیم به رضای خدا ...... خوب چاره ای هم نداشتیم ........
    و لحظه ای که باید با اون روبرو می شدیم رسید ...
     اول مامان و الهام رفتن تو ، من و حامد و هانیه هم پشت سرشون بودیم ....
    چشمشو باز کرد و نگاهی انداخت و آهسته گفت : ببخشید براتون دردسر درست کردم ... فکر نمی کردم که دیگه شماها رو ببینم.

    مامان رفت جلو و در حالی که قربون صدقه ی اون میرفت گفت : خدا تو رو دوباره به ما داد ......

    خوب با اینکه هیچ کدوم نتونستیم به قولمون عمل کنیم و به گریه نیفتیم من گفتم : مگه میشه داداش جون تو باید باشی که بچه ت رو ببینی .... تو داری بابا میشی .... من دارم عمه میشم ...
    با این خبر بهروز صورتش از هم باز شد با دستی که سالم بود دست الهام رو گرفت و فشار داد و از خوشحالی هم خندید و هم گریه کرد  ...

    بعد رو کرد به حامد گفت : بالاخره تو فرشته ی نجات من شدی ، آره ؟ خیلی زحمت کشیدی داداش جان .......

    حامد بغض داشت و نمی تونست حرف بزنه فقط گفت : داداشمی ...

    و رفت....
     
    منم رفتم سر کارم و آخر وقت باز با هم رفتیم پیش بهروز و کمی خیالمون جمع شد که حالش بد نیست ...
    حالا باید می رفتیم خونه تا یک کم استراحت کنیم و یلدا رو ببینیم و بر گردیم .....

    آذر و حسین آقا هم با مادر الهام رفتن و بقیه پیش بهروز موندن ....
    توی راه حامد گفت : دیدی چی شد ؟

    پرسیدم : چی رو میگی ؟
    گفت : یلدا رو ... بهاره درست همون موقع که این اتفاق برای بهروز افتاده بود یلدا اونو دید ... من خیلی فکر کردم همینه ...
    اون حس برتر داره مغزش فوق العاده اس ....

    گفتم : تو رو خدا حامد قَسمت میدم به کسی نگو بین خودمون بمونه لطفا ؛؛ تازه این یک حدسه ما که هنوز مطمئن نیستیم حالا تا ببینیم بعدا چی پیش میاد .... الان اصلا به روی خودت نیار .....

    گفت : یعنی اون می تونه آینده رو پیش بینی کنه ؟ یعنی از اون جور مغزها داشته باشه ؟ ....
    گفتم: وای حامد ... نه من نمی خوام یلدا زندگی غیر عادی داشته باشه تو می خوای ؟
     گفت : تا حدی بد نیست عیبی نداره ......
    حرفشو جدی نگرفتم ... و وقتی رسیدیم به یلدا اون داشت توی حیاط با مریم بازی می کرد ما رو که دید دوید بغل حامد و بعدم من بغلش کردم .

    پرسید : کجا بودین ؟ چرا دیر اومدین ؟
    گفتم : رفتیم دایی رو آوردیم ...

    پرسید : پس چرا مامان بزرگ گریه می کرد ؟
     حامد طاقت نیاورد و اونو با خودش برد بالا ...

    من می دونستم می خواد چیکار کنه دنبالش رفتم ازش پرسید : بابا میشه بگی وقتی اون روز دایی رو دیدی چطوری بود ؟
    گفت : نمی دونم یادم نیست دیگه ندیدم ...
    گفت : فکر کن ؛؛ خوب فکر کن ؛؛ بعد به بابا بگو ....
    یلدا دماغشو خاروند و گفت : نمی دونم بابا یادم نیست بد جوری بود ...... دوست نداشتم دایی اونطوری باشه .......
    دیدم که یلدا کلافه شده به حامد اشاره کردم تو رو خدا ولش کن ...



     
    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان