داستان من یک مادرم
قسمت سی و دوم
بخش چهارم
یلدا که رفت ، بهش گفتم : آخه اون بچه اس یک کم صبر کن ببینیم اصلا این طوری که ما فکر کردیم هست یا نه ؟
یک مرتبه خانجان اومد تو انگار پشت در گوش وایستاده بود ، پرسید : یلدا چطوریه ؟ به منم بگین شماها منو غریبه فرض کردین .... ببین بهاره مکافات خونه همین دنیاس یک روز بچه ات با تو هم همین کارو می کنه که تو داری با من می کنی ...
چرا سعی می کنی پسرم و نوه ام رو از من دور کنی ؟ خوب بگین ببینم چی شده ...
حامد شروع کرد برای خانجان تعریف کردن ، من خون خونم رو می خورد ولی نمی تونستم جلوی خانجان حرفی بزنم .....
گفت : دیدین خانجان هی گفتی یلدا رو ببریم جن گیر حالا فهمیدیم حس برتر داره ...
گفتم : حامد ؟؟ چی داری میگی ؟
گفت : بذار خانجان بدونه که پیله نکنه اونو ببریم این ور و اون ور ؛؛ خیال خانجان هم راحت بشه ....
خانجان پرسید : مگه چی دیده ؟
جریان بهروز رو براش تعریف کرد من دیگه واقعا داشتم دیوونه می شدم ....
خانجان گفت : نمی دونم والله خوب حالا چی میشه ؟
حامد گفت : هیچی دیگه باید باهاش مدارا کنیم تا بزرگ بشه .....
خانجان که متوجه نبود حامد چی میگه همین طوری قبول کرد و اون روز گذشت .....
حالا من روزها پیش بهروز بودم و مواظب احوالش ....
اون یا خیلی ناراحت نبود یا بود و نمی خواست به روی خودش بیاره ، چون همش می گفت : یک پا چیزی نیست در راه خدا دادن ؛؛؛ همه جونشون رو دادن ... من کاری نکردم .....
ناهید گلکار