خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۶:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و دوم

    بخش ششم




    یلدا از رفتن پیش مامان خیلی خوشحال بود به خصوص که می تونست هر روز بهروز رو ببینه  ....

    و خوب طیبعی بود که حامد هم حالش خوب بود و دنیا بر وفق مرادش بود مرتب با یلدا پز می داد و از استعداد اون تعریف می کرد و فخر می فروخت ..... و قربون صدقه ی من می رفت ... که همچین بچه ای براش آوردم ...
    و من هنوز دلواپس این بودم که اگر دوباره اون حالت ها به یلدا دست بده ممکنه چه اتفاقی بیفته ......
    دو ماه از اول مهر گذشته بود که من و حامد با هم یلدا رو برای اولین بار بردیم کودکستان ...

    دختر جوونی اومد به استقبالش و یلدا هم ظاهرا از اون خوشش اومد و دستشو داد بهش و با هم رفتن توی کلاس ...

    وقتی خاطرمون  جمع شد که اون حالش خوبه ازش خداحافظی کردیم و رفتیم بیمارستان .....
    من توی بیمارستان از حامد جدا شدم و رفتم توی بخش خودم به محض اینکه رسیدم سرپرستار دوید جلو و گفت : بدو ... بدو بهاره بچه ات حالش بده از کودکستانش زنگ زدن ... بدو ...

    نفهمیدم خودمو چطوری رسوندم به حامد داشت با منیژه حرف می زد از همون جلوی راهرو داد زدم دکتر بدو یلدا ..... و خودم دوباره از پله ها دویدم پایین که برم سراغ ماشین ...
    حامد از من زودتر رسید و با سرعت حرکت کرد به طرف کودکستان ....
    هیچ کدوم حتی یک کلمه حرف نزدیم ... تا رسیدیم ...

    حامد با سرعتی می رفت که من هر آن احتمال می دادم اتفاقی برای خودمون بیفته ....

    وقتی رسیدیم ... مدیر کودکستان جلوی در بود و داشت گریه می کرد تا چشمش به ما که افتاد شروع کرد به قسم و آیه خوردن که ما کاریش نکردیم الان با آمبولانس بردنش بیمارستان ....
    اون داشت توضیح می داد ، حامد داد زد : کدوم بیمارستان ؟ ..... و سوار شدیم و حامد بوق زنان و دستپاچه در حالی که من دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... ما رو روسوند به همون جایی که یلدا رو برده بودن .....
    سراغشو گرفتیم .

    با عجله رفتیم ... اون توی اورژانس بود و داشتن بهش تنفس مصنوعی می دادن .

    حامد دوید جلو و گفت : نه این کارو نکنین من پدرشم و دکتر اطفالم برین کنار ...

    فورا دستور داد بهش اکسیژن وصل کنن و یک آمپول بهش زد ......
     یلدا سیاه و کبود شده بود و من فکر کردم دیگه یلدا رو از دست دادم ... فقط می زدم تو صورتم و سرم و نمی فهمیدم چیکار می کنم نمی تونستم اون منظره رو ببینم ...

    وقتی نفسش بالا اومد حامد سرشو گرفت بین دو دست و نشست و های و های گریه کرد و من دست یلدا رو گرفته بودم و می لرزیدم ......
    تا دو ساعتی که یلدا توان اینو نداشت که چشمشو باز کنه . بی حال و بی رمق افتاده بود و کمی هم خوابید  .... و کم کم حالش بهتر شد ...
    چشمش رو که باز کرد  حامد رو می خواست دوست داشت توی بغل اون باشه ... حامدم  اونو در آغوش گرفت .....
    بعد ما رو آورد خونه گذاشت و باید می رفت بیمارستان .

    ولی قبل از این که بره از یلدا پرسید : عزیز بابا می خوای به من بگی چی دیدی که دوباره ترسیدی ؟
     گفت: بد بود داشت منو می کشت بهم حمله کرد زشت بود ... داغون بود ....

    پرسید : منظورت از داغون چیه ؟
    گفت : داغون دیگه ... مثل داغون ...
    گفتم : حامد جان می دونی الان باید بخوابه تا حالش خوب بشه برگشتی عزیزم ، الان فکرت رو مشغول نکن برو ......

    دم در یواشکی به من گفت : تو چی میگی بازم چیزی به فکرش رسیده یعنی اون چی می بینه ....

    گفتم : نمی دونم تو برو به کارت برس ....
    من که برگشتم یلدا برای اولین بار شرمنده بود ، با همون بچگی به من گفت : ببخشید مامان نتونستم توی کودکستان بمونم و دختر خوبی باشم .....

    گفتم : نه عزیزم تو دختر خوبی هستی ....
    گفت : خانمه گفت اگر اینجا بمونی مامان و بابات خوشحال میشن و توام دختر خوبی میشی ....
    گفتم : نه عزیزم تو همیشه خوبی ، حرف اونو گوش نکن الان برو بخواب ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان