داستان من یک مادرم
قسمت سی و سوم
بخش سوم
اونقدر خسته بودم که تا ناهار خوردم خوابیدم علی هم اومد تو بغلم و خوابش برد .....
بعد از ظهر گفتم بچه ها حاضر بشین بریم پارک .
علی و امیر خوشحال بالا و پایین می پریدن ولی یلدا سرگردون بود . رفته بود تو آشپزخونه و از اونجا سرک می کشید توی حیاط ... گاهی هم به هوای آوردن کفش بچه ها درو باز می کرد و با نگرانی خونه ی حاج خانم رو نگاه می کرد ...
من داشتم چند تا ساندویج درست می کردم که حاج خانم صدا زد : بهاره خانم ؟ بهاره جان ؟
گفتم : جانم حاج خانم و درو باز کردم ...
گفت : من و مصطفی داریم میریم پارک گفتم تو و بچه ها هم بیاین دلتون باز بشه ...
گفتم : چه جالب ما هم داشتیم میرفتیم پارک شما نمی دونستین ؟
جواب منو نداد و گفت : پس مادر ما تو ماشین منتظریم ... و رفت من نگاهی به یلدا کردم ...
اون داشت مانتوشو می پوشید ... حرفی نزدم ...
خودش اومد جلو و گفت : ببخشید من به آقا مصطفی گفتم ...
نمی خوام اگر اتفاقی افتاد شما تنها باشین ... ببخشید شما به خاطر من بچه ها رو پارک و شهر بازی نمی بری ... تقصیر منه ... نمی خواستم اذیت بشی مامان جون ....
گفتم : صد بار بهت گفتم برای کاری که نکردی معذرت نخواه ... چند بار بهت گفتم من عاشق توام به داشتن دختری مثل تو افتخار می کنم ... تو مگه کار بدی کردی که معذرت خواهی می کنی ...
نکن مادرم به خودت افتخار کن که از همه بهتری فدات بشم ...
گفت : من باید به شما می گفتم که به آقا مصطفی گفتم با ما بیان پارک اشتباه کردم ... می خواستم خوشحالت کنم و همین که اگر من طوریم شد شما توی پارک اذیت نشی ...
گفتم : این باشه برای بعد ، بدو یک کم میوه بردار تا من ساندویج ها رو اضافه کنم .....
رفتیم توی پارک ملت من و حاج خانم و یلدا کنار یک آبنمای زیبا نشستیم
مصطفی گفت : من بچه ها رو میبرم شهر بازی ...
و دست امیر و علی رو گرفت و پرسید : یلدا خانم شما نمیاین ؟
یلدا به من نگاه کرد و گفت : بذار برم مامان ... میشه ؟ دوست دارم سوار بشم من فقط به آقا مصطفی نگاه می کنم که اتفاقی نیفته ....
از سادگی بچه ام خندم گرفت و گفتم : نه مادر به زمین نگاه کن.
حاج خانم هم خندش گرفت و گفت : پاشو ما بریم همون جا توی شهر بازی می شینیم تا بچه ها بازی کنن ان شالله اتفاقی نمیفته .....
من تا غافل شدم مصطفی بلیط خرید و چهار تایی سوار چرخ و فلک شدن ...
داد زدم : دست بچه ها رو بگیرین ... و اونا رفتن بالا ....
یلدا رو دیدم که از خوشحالی داد می زد ... و هورا می کشید . اون پرنده ی کوچیک من باز احساس آزادی می کرد و این برای من که یک مادر بودم از همه چیز توی دنیا قشنگ تر و لذت بخش تر بود ....
من یلدا رو می پرستیدم ,, نفس و زندگیم به اون بستگی داشت و شادی اون نهایت چیزی بود که می خواستم ...
بچه ها به همراه مصطفی پشت سر هم سوار اسباب بازی ها می شدن و می خندین و شاد بودن و من تازه اونجا فهمیدم که مصطفی خودشم یک بچه اس و به خاطر قد بلند و هیکل قوی و ریش پرپشتش به نظر بزرگ میاد ...
فکر کنم به اون بیشتر از همه خوش گذشت ... وقتی خسته شدن اومدن و با هم رفتیم دوباره کنار همون آبنما و نشستیم و خوراکی هایی که من و حاج خانم آورده بودیم با لذت خوردیم ...
من گفتم : یلدا جانم تو امشب طوریت نشد عزیزم ... خودش یادش نبود ...
با تعجب گفت : آره به خدا من امشب اصلا هیچی ندیدم چرا ؟ حتی یک سایه هم نبود امشب مثل شما بودم ...
چه دنیای راحتی دارین شما ؛؛ خوش به حالتون ...
حاج خانم پرسید : تو مگه چطوری هستی ؟
گفت : خوب خیلی عادی نیستم همیشه یک چیزایی می بینم که اگر بد نباشه ، خوبم باهاش کنار میام دیگه عادت کردم . بعضی وقت ها هم اصلا چیزی نمی بینم ولی امشب خیلی خوب و راحت بودم خدا رو شکر ....
فکر کنم به خاطر وجود شماست حاج خانم شما یک آرامش خاصی به من میدین ... خیلی دوستتون دارم ....
ناهید گلکار