داستان من یک مادرم
قسمت سی و سوم
بخش پنجم
یادم اومد که : اون روز من از کنار تخت یلدا نمی تونستم تکون بخورم دستم توی دستش بود و ول نمی کرد و مرتب بدنش می لرزید ...
ولی تا بعد از ظهر حالش بهتر شد و شروع کرد به بازی کردن ......
شب که حامد اومد یلدا دوید طرفش و اونم بغلش کرد و گفت : بابای من عزیزم فدات بشم ، خوبی ؟ بهتر شدی بابا جان ؟ دیگه نمی ذارم بری اونجا ...
یلدا گفت : من کودکستان رو دوست دارم می خوام با بچه ها بازی کنم ...
حامد اونو گذاشت زمین و ازش پرسید : باشه بابا بگو امروز چی شد این طوری شدی ؟
گفت : به مامان گفتم دیگه ....
حامد گفت : خوب به منم بگو می خوام بدونم ...
گفت : مرده بد بود به من نگاه کرد ... داغون شد .... و یک مرتبه یلدا کلافه شد ...
حامد گفت : باشه بابا ولش کن ....
بعد به من گفت : بهاره صبح بریم ببینم مرده کی بود تو کودکستان چرا اصلا مرد راه دادن .....
صبح همین کارو کردیم ... سر راه من پیاده شدم و رفتم پیش مدیر کودکستان ....
از دیدن من خوشحال شد و گفت خیلی نگران بودم الان می خواستم زنگ بزنم سرمون امروز شلوغ بود ... حادثه ی بدی اتفاق افتاده ...
سرایدار اینجا دیشب متاسفانه فوت کرده ... ببخشید نتونستم از یلدا جون خبر بگیرم .... پرسیدم ایشون مرد بودن ؟
گفت : بله آقا حیدر اینجا با خانمش کار می کنه ....
پرسیدم : چه اتفاقی براش افتاده ؟
گفت : نمی دونم دم در همین نزدیک کودکستان یک ماشین بهش زد و بدبخت داغون شد ...
بدنم شروع کرد به لرزیدن موی بر تنم راست شد حتی احساس می کردم موهای سرم هم سیخ شده ... با عجله خداحافظی کردم و برگشتم تو ماشین ...
حامد از صورت من فهمید که چیزی شده ، پرسید : گفتم صبر کن یلدا رو بذاریم خونه ی مامان بعدا ...
گفت : امروز ببریم پیش خانجان ....
گفتم : نه مامان منتظره می ترسم خانجان رو اذیت کنه ....
وقتی یلدا رو گذاشتم ... دیگه نمی تونستم اون حرف رو توی دلم نگه دارم و اشتباه کردم و جریان رو برای حامد تعریف کردم چون برای خودم خیلی عجیب و باور نکردنی بود .......
حامد به محض اینکه شنید زد روی ترمز ... بعدم زد کنار خیابون و نگه داشت ...
گفت : وای بهاره موهای تنم راست شد و لرز افتاده به جونم ، حالا چی میشه بهاره ... تو میگی چیکار کنیم ؟
گفتم : کاری نمی خواد بکنیم جز اینکه مراقب یلدا باشیم صدمه نبینه ......
ناهید گلکار