داستان من یک مادرم
قسمت سی و چهارم
بخش اول
حالا دریچه ای تازه از زندگی به روی من و حامد باز شده بود ...
ما بچه ای داشتیم که می تونست بعضی از چیزای ماوراء طبیعی رو ببینه چیزایی که آدمهای دیگه نمی تونستن ببین ....
حامد متاسفانه به محض اینکه رسید بیمارستان رفت پیش دکتر باقری و جریان رو تعریف کرد ......
من می خواستم که ازش بخوام به کسی جریان رو نگه ... ولی اول اینکه ترسیدم بهش بربخوره و دوم اینکه می دونستم به حرفم گوش نمی کنه .... و از این موضوع رنج می بردم ...
بر خلاف اون دلم می خواست کسی متوجه این وضعیت یلدا نشه .... با روحیه ی حساسی که اون داشت حتما آسیب می دید ....
همون روز وقتی یلدا رو از خونه ی مامانم بر داشتیم ... حامد گفت : بهاره جان خیلی دلم برای خانجان تنگ شده بریم یک سر بزنیم ؟ اگر خسته ای و حوصله نداری تو رو بذارم خونه و خودم برم ....
گفتم : نه عزیزم منم میام . من و یلدا هم دلمون تنگ شده میریم خانجان رو می بینیم مگه نه یلدا جونم ...
یلدا گفت : آره من می خوام خانجان رو ببینم ...
با اینکه دلم نمی خواست برم ، فکر کردم پیش حامد باشم بهتره ... شاید اگر من اونجا باشم جریان اون روز رو برای خانجان تعریف نکنه ....
اون روز یلدا با خانجان خیلی خوب بود رفت بغلش و دست انداخت گردن اونو و مدتی باهاش حرف زد ...
و من دلیلشو می فهمیدم هر وقت اون با من خوب بود یلدا هم مشکلی نداشت انگار خانجان هم اینو فهمیده بود چون تا چشمش افتاد برخلاف برخورد های اخیرش خیلی تحویلم گرفت و حرفای محبت آمیزی مثل عروس خوشگله و نازخاتون نثار من کرد ....
برای همین یلدا از کنارش تکون نمی خورد و براش شیرین زبونی می کرد
بعد گفت : خانجان من رفتم کودکستان ... شعر خوندم ...
حامد فورا گفت : تو مگه چقدر تو کودکستان موندی که شعر یاد بگیری ؟
ولی یلدا گفت : موندم که ؛؛؛ بلدم بخونم !
خانجان صورتش رو بین دو دست گرفت و بوسید و گفت : بخون الهی خانجان فدات بشه بخون ببینم چی یاد گرفتی ؟
و اونم شروع کرد در میون حیرت منو حامد شعر و با قر و اطوار خوندن ...
حامد گفت : تو که نیم ساعت هم توی کودکستان نبودی چجوری یاد گرفتی ؟ ...
گفت : خوب شما که رفتین بچه ها داشتن شعر می خوندن منم یاد گرفتم ....
ما خیلی تحت تاثیر قرار گرفتیم . من می دونستم یلدا از هوش سرشاری بر خورداره ولی دیگه نه تا این حد ... حامد از خوشحالی به وجد اومده بود و بغلش کرد و قربون صدقه اش رفت و شروع کرد جریانی که اتفاق افتاده بود جلوی یلدا برای خانجان تعریف کردن ......
اون می گفت و من دلم می خواست خودمو بزنم از بس داشتم حرص می خوردم ...
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که یلدا رو از اونجا دور کنم و به حامد چشمک بزنم یواش بگو یلدا متوجه نشه ........
دیگه نفهمیدم بین اون مادر پسر چه حرفایی رد و بدل شد .....
ناهید گلکار