داستان من یک مادرم
قسمت سی و چهارم
بخش هفتم
گفتم : بهت گفته بودم دوباره هم تکرار می کنم من نمی ... ذا ... رم ... کسی ... با بچه ی ... من این کارو بکنی ... همین .... اگر سختته از یلدا مراقبت کنی بهت گفته بودم من فردا میرم خونه ی مامان هر وقت دلت تنگ شد بیا ما رو ببین ...
گفت : چرا نمیشه با تو حرف زد ؟ حالا دیگه کار یاد گرفتی میرم خونه ی مامانم ... دیوونه مگه من می تونم از تو جدا باشم ما با هم یکی هستیم تو و یلدا عزیزترین کس من هستین ؛؛ نظرت برام مهمه خوب چرا با تو مشورت می کنم ؟ خوب بگو نه ...
حالم بد شده بود و دلم می خواست عوق بزنم . این حالت سر شام درست کردن هم بهم دست داده بود پس نمی تونست از ناراحتی باشه .... دویدم تو دستشویی ...
و یک مرتبه فکر کردم و حساب کردم و زدم تو صورتم ای وای نکنه باردار باشم .....
از این فکر اشک تو چشمم نشست ... نمی خواستم با وجود یلدا بچه ی دیگه ای بیارم اگر اونم مثل یلدا بود چیکار کنم .....
حامد فکر می کرد من از شدت ناراحتی این طوری شدم ... هی منو بغل می کرد و می بوسید و سعی می کرد از دل من در بیاره و دیگه حرفشو نزد ...
وقتی رفتم بیمارستان اول صبح آزمایش دادم البته یواشکی ... و رفتیم سر کارم .....
توی بخش جراحی کار می کردم و اون روز خیلی شلوغ بود برای همین حواسم پرت شد تا ظهر موقع ناهار ... داشتن غذای مریض ها رو می دادن ...
که دیدم حامد با صورت خندون اومده بخش ما منو صدا کرد اول ترسیدم فکر کردم برای یلدا اتفاقی افتاده ولی صورتش رو خوشحال دیدم .....
رفتم جلو و پرسیدم : از این طرفا ؟
دستمو گرفت و کشید کنار راهرو و گفت : من باید آخرین نفر باشم ؟
گفتم : نمی فهمم برای چی ...
گفت : من می دونم بهاره خانم مبارکه خیلی خوشحال شدم نتونستم نیام پیشت . الانم می ترسم برام حرف درست کنن و گرنه همین جا بوسه بارونت می کردم ....
گفتم : حامد واقعا نمی دونم در مورد چی ...... ای وای نکنه جواب آزمایش مثبت بوده ؟
گفت : یعنی تو نمی دونستی ؟
گفتم : خدایا تو این بیمارستان نمیشه دست تو دماغت بکنی ... کی به تو گفت ؟
گفت : والله نمی دونم الان همه خبر دارن ... به هر کس می رسم بهم تبریک میگه ....
گفتم : وای خدا مرگم بده چه افتضاحی درست کردم چه می دونستم این طوری میشه .....
ناهید گلکار