داستان من یک مادرم
قسمت سی و پنجم
بخش دوم
حامد دیرش می شد که به خانجان هم خبر بده ، خوب کافی بود اون بدونه همه ی فامیل در عرض یک ربع خبر دار می شدن ...
از همون جا زنگ زد و گفت : خانجان مژده بدین ، مژده بدین ... بهاره بارداره ...
خانجان طوری داد زد که صداش رو همه شنیدن گفت : ... بیخود کردی گذاشتی آبستن بشه همون یکی برات بس نبود ؟
اگر اینم بدتر شد چی میشه ؟ صد بار بهت گفتم اون خودش جن داره به بچه هاش هم میده ، مادر بگو بندازه فایده نداره میگن اولی که جنی باشه بقیه هم میشن ........
حامد فورا گفت : مرسی خانجان بعدا باهاتون حرف می زنم ......
از اونچه که من ؛ مامانم و حتی یلدا شنیده بودیم ... حیرت زده بهم نگاه می کردیم ...
مامانم که او روزا خیلی دلتنگ بود زود گریه اش گرفت و گفت : این درست بود حامد جان ؟ چرا جوابشو ندادی ؟ حالا فهمیدی من برای چی تعجب کردم ؟ برو به خانجان بگو دست شما درد نکنه اگر دختر خودتم بود همین کارو می کردی ؟ ... مگه نگفتی بهاره دختر منه ؛؛ پس این طوری دختر نگه می داری ؟
حامد گفت : تو رو خدا ناراحت نشو مامان جون ، خانجانه دیگه ... یک وقت خوبه یک وقت اینطوری می کنه ...
دیدم یلدا سرشو انداخت پایین و رفت تو حیاط که انگار حرفای ما رو نشنیده و سرشو به بازی کردن گرم کرد ..... ولی من بغض داشتم و سعی می کردم خودمو کنترل کنم .....
وقتی توی ماشین می رفتیم طرف خونه یلدا از حامد پرسید : بابایی جن چیه ؟ من جن دارم ؟ پس کجاس ؟ ...
هر دو دستپاچه شده بودیم بغض چنان گلوی منو فشار داد که دلم می خواست فریاد بزنم ...
حامد فورا گفت : نه بابا جون این چه حرفیه غلط کرده هر کس گفته ...
گفت : یعنی خانجان غلط کرده ؟
از روی غیض به حامد نگاه کردم و گفتم : نه عزیزم جن که حرف بدی نیست ولی خانجان منظورش اینه که جوجو داری مثل همون عروسکت مثل اون خرسی که طبل می زنه ... جوجو یعنی اسباب بازی ...
گفت : ولی خانجان بهم گفته تو جن می بینی وقتی داد می زنی .... یعنی چی ؟
من هیچ حرفی نداشتم به اون بچه بزنم آمادگی جواب دادنشو هم نداشتم ... حامد هم همینطور ....
الان ما به اون بچه ی باهوش چی می تونستیم بگیم که قانع بشه ....
حامد حرف رو عوض کرد و ازش پرسید : بابا جان می خوای با هم امشب کاردستی درست کنیم ....
خوشحال شد و گفت : آره بیا جن درست کنیم .......
زنگ خطر بدی توی گوش من و حامد صدا کرد ...
وقتی حامد رفت مطب من یلدا رو خوابوندم و به خانجان زنگ زدم ...
با خودم می گفتم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست باید یک بارم شده حرفمو بزنم ، خانجان باید بدونه نباید پا شو از گلیمش درازتر کنه ....
گفتم : سلام
گفت : سلام شنیدم دوباره آبستی ....
گفتم : خانجان ازتون خواهش می کنم به خاطر خدا به یلدا کار نداشته باشین مگه اون بد نیست ؟ مگه من جن ندارم تو رو خدا ما رو ندیده بگیرین بذارین زندگی خودمون رو بکنیم یلدا امروز از ما پرسید جن چیه ... خوب شد حالا ؟
با خونسردی گفت : اون باید بدونه که مادرش داره در حقش کوتاهی می کنه ... یلدا از تو بیشتر می فهمه برای همین باید بهش بگم که تو رو راضی کنه ببریمش پیش جن گیر تا این کارو نکنیم اون بچه خوب نمیشه .......
بعدم اون غلط زیادی که کردی جوابش اینه ، اگر یک روز تو می تونی بچه ت رو ول کنی منم می تونم برو با خودت فکر کن که داری هم زندگی حامد رو نابود می کنی هم یلدا رو ، حالا خیلی شیرین کاشتی می خوای دوباره دُل دُل حسن کبابی بیاری ...
اون پسر احمق منم خوشحاله نمیگه دوباره یک جنی تحویلش میدی ...... و گوشی رو گذاشت .....
ناهید گلکار