خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و پنجم

    بخش پنجم



    دیگه نمی تونستم به ملاحظه ی یلدا خودمو کنترل کنم تا رسیدیم خونه ، رفتم توی اتاق خواب و تا می تونستم با صدای بلند گریه کردم و بین صدای خودم هم صدای یلدا رو می شنیدم که گریه می کرد و حامد سعی می کرد اونو آروم کنه ولی سراغ من نیومد ........
    وقتی تونست یلدا رو ساکت کنه و اونو بخوابونه ...  زنگ زد به مامان من و گفت : اگر مهمون ندارین بیاین خونه ی ما بهاره حالش بده .......
    من نمی دونم مامانم چی گفت !!! ولی احساس می کردم بهش احتیاج دارم و منم دلم می خواست که اون بیاد .....
    ساعتی بعد مامان و بهروز که حالا یک پای مصنوعی داشت و یک دستش خوب کار نمی کرد با هم اومدن ...
    مامان با ترس از اینکه برای بچه ای که توی شکمم داشتم اتفاقی افتاده باشه خودشو زود رسوند ....
    چون اون هیچ وقت شکایتی از من نشنیده بود فکر دیگه ای نکرده بود ....
    به محض این که رسید حامد اونا رو نشوند و اومد دنبال من و گفت : حالا وقتشه رو در رو حرف بزنیم تا تکلیف این کار روشن بشه ...

    من فکر کرده بودم که حامد دلش برای من سوخته ولی دیدم اون به دنبال حرف خانجان می خواست شریک جرم برای خودش پیدا کنه .....

    برای همین فورا رفتم بیرون ، صورتم در اثر گریه ی زیاد بهم ریخته بود و باعث ناراحتی مامان و بهروز شد و نگران منتظر بودن حامد حرف بزنه .....



    یک مرتبه بیدار شدم و دیدم یلدا داره با خودش زمزمه می کنه و خوشحال ظرف می شوره ... از دور نگاهش کردم مثل گلی بود که داشت می شکفت .....
    صبحانه آماده کرده بود لباسهای منو حاضر گذاشته بود و داشت ناهار درست می کرد ...
    گفتم : صبح به خیر عزیز دل مادر داری منو لوس می کنی ؟ چرا صبح به این زودی بلند شدی؟
    گفت : مامان خانم دیرت میشه شما که صبح اگر من بیدار نشم خواب میمونی ........
    با خنده پرسیدم ناهار چی داریم حالا ؟
     گفت : خودم خیلی هوس خورشت بادمجون کردم ... دارم درست می کنم

    پرسیدم : چرا به این زودی داری ناهار درست می کنی ؟ دیر نمیشه که حالا ...
    گفت : زودتر حاضر میشه راحت ترم ...

    رفتم تو آشپز خونه تا ببینم چیکار کرده ؛؛؛؛؛ از پنجره چشمم افتاد به حیاط مصطفی رو دیدم که داره اون یک ذره باغچه رو آب میده .....

    نمی دونم یلدا هیچ وقت به من دروغ نمی گفت ...

    واقعا اون صبح ها برای اینکه مصطفی رو ببینه بیدار می شد ؟ ........




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان