خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و ششم

    بخش اول



    گفتم : یلدا جونم می دونستی آقا مصطفی هم تو حیاط داره آبپاشی می کنه ؟
     گفت : آره مامان هر روز میاد دیدمش آخه صبح باید بره رستوران اول باغچه رو آب میده .....

    گفتم : نکنه دم بریده تو همون طور که خوندن و نوشتن رو زود یاد گرفتی این کارا رو هم زود شروع کردی ؟
     گفت : چه کاری ؟
    گفتم : راستشو بگو من ناراحت نمیشم فقط جلوتو می گیرم ....
    گفت : راست چیو بگم مامان جان ؟
     گفتم : تو به خاطر مصطفی صبح کله ی سحر داری ناهار درست می کنی ؟
     گفت : وا مامان ؟ چی میگی اونا خودشون ناهار دارن من چرا درست کنم ؟
    گفتم : داری خودتو می زنی به اون راه ؟ منظورم اینه که .... یلدا چرا مصطفی هر روز میاد باغچه رو آب میده ؟
     گفت : آهان منظورت اینه که من عاشق مصطفی شدم ؟ نه مامان جون این خبرا نیست ولی براش احترام قائلم و دوست دارم با اونا باشم ولی به جون مامان اون طوری که شما فکر می کنین نیست اون دفعه هم پرسیدی بهت گفتم اگر چیزی باشه خوب به شما میگم ... چرا دروغ بگم ؟ .....
    گفتم : یلدا فردا یک سال میشه ما اومدیم مشهد ... یادته ... چقدر ترسیده بودیم ؟
     گفت : مامان بیا برگردیم تهران ... من دلم خیلی تنگ شده برای مامان زری ، اون که گناهی نداره ...
    گفتم : ولی دیدی که اون دفعه پیدامون کردن . نمیشه دوباره تو دردسر میفتیم ...
    خانجان اگر منو گیر بیاره تیکه تیکه ام می کنه ......
    همین طور که حاضر می شدم برم بیرون گفتم : یلدا مامان جان یک وقت کاری نکنی برای مصطفی سوءتفاهم بشه ... خودتو بکش کنار ... ما تو وضعیتی نیستیم که برای خودمون دردسر درست کنیم ....
    گفت : چشم خاطرت جمع باشه ...
    خوب من واقعا از بابت یلدا خاطرم جمع بود اون صادق ترین و راحت ترین آدم روی زمین بود و هر وقت نگاهش می کردم می دیدم که واقعا با بقیه ی آدمها فرق داره ...
    با همه ی استرسی که به اون وارد میشد همیشه یک آرامش خاصی به من می داد که دلم قرار می گرفت ....

    اون روز من رفتم و اول اسم یلدا رو دبیرستان نوشتم و امیر رو کلاس اول و علی رو هم توی همون مدرسه ی امیر کودکستان گذاشتم تا همه با هم بریم بیرون و با هم برگردیم تا من بتونم بیشتر با بچه هام باشم ....
    اولین روزی که یلدا می خواست بره مدرسه مصطفی اومد و گفت : بهاره خانم من بچه ها رو می برم ...
    قبول نکردم .....

    و گفتم : نه مرسی بذار خودم ببرم ....این طوری باعث زحمت شما میشه نمی خوام ممنون .... و خودم اونا بردم .
    ولی ساعت تعطیلی بچه ها با من یکی نبود .... باید یک فکری می کردم ...

    و نمی تونستم به یلدا اجازه بدم خودش بیاد . با اینکه مسیرش یک کوچه بیشتر تا خونه فاصله نداشت .... اون روز رو اجازه گرفتم و پیش خودم گفتم : ولش کن به مصطفی میگم بچه ها رو از فردا اون برگردونه خونه  ....



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان