خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هفتم

    بخش دوم



    گفت : مدیر مدرسه ی دختر شما ......
    باید حدس می زدم که این مسئله به این راحتی تموم نمیشه اونا ...... ما رو پیدا کرده بودن ....
    گفتم : چیکار می تونم براتون بکنم ؟
     گفت : بذارین با دختر شما حرف بزنم ببینم دقیقا چی دیده و چه اتفاقی قراره بیفته ...
    گفتم : ببخشید دختر من نمی تونه حرفی بزنه الان حالش خوب نیست تازه اون خودشم درست نمی دونه این فقط یک هشدار بود که من دادم ,, همین ؛؛ ...

    یک حالت عصبی به خودش گرفت و با صدای بلند گفت : خانم یعنی چی زندگی من و  زنم رو بهم زدین اون وقت میگین نمی دونین ؟ اگر نمی دونستین چرا اومدین در خونه ی من و زن بدبخت منو بهم ریختین ....
    گفتم : خواهش می کنم صداتون رو نبرین بالا . حق با شماست ولی چون قبلا این اتفاق برای یلدا افتاده بود و من کاری نکرده بودم و بعد پشیمون شدم خواستم فقط یک هشدار بدم ,,,, من چی رو بهم ریختم ؟
    چه اشکال داره چند روز احتیاط کنین ؟ و مراقب باشین ؟ صدقه هم بدین ؛؛ این چه ضرری برای شما داره ؟
    دختر جوونی که همراهش بود با ناراحتی گفت : مامانم از ترس تب کرده ... تو رو خدا یک راهنمایی ما رو بکنین که چه وقت و چطور این اتفاق میفته ؟
    گفتم : به خدا نمی دونم یلدا هم نمی دونه همین که گفتم ؛؛ همین بود ....

    مرده شروع کرد داد زدن دستشو بهم می کوبید و می گفت : نمی فهمه اگر نمی دونی چرا به ما گفتی ؟ بذار دخترت رو ببینم نمی خورمش که ,, بذار ببینم جریان چیه ؟ این مزخرفا چی بود به خورد زن من دادین ... بیچاره داره سکته می کنه ......

    یک مرتبه دیدم حاج خانم اومد و دخالت کرد و گفت : این طوری نمیشه بفرمایید تو من براتون توضیح میدم ... بفرمایید اینجا دم در نمیشه ..... بهاره جان توام بیا .....
    بیچاره ها به امید اینکه چیز بیشتری بفهمن اومدن توی خونه ی حاج خانم ....
     همون موقع مصطفی هم از رستوران خودشو رسوند ...... فکر می کنم یلدا بهش زنگ زده بود .....
    حاج خانم با همون آرامشی که تو رفتارش داشت تونست اونا رو آروم کنه و نشست و گفت : ببینین این بچه خودشم نمی دونه گاهی یک چیزایی میاد جلوی چشمش ... ولی موقتیه .....

    چند مورد بوده که این طوری دیده و برای اون شخص یک اتفاقی افتاده

    حالا ما هم احتیاطا به شما گفتیم که حواستون جمع باشه وگرنه همین طوری اون بچه نمی تونه چیزی ببینه یا بفهمه که چه اتفاقی می خواد بیفته ... برای همین به شما میگیم که خودشم نمی دونه ...

    همین حرف ما رو باور کنین اگر چیز دیگه ای بود حتما به شما می گفتیم ؛؛؛ دریغ نمی کردیم که ؛؛؛ پای زندگی یک آدم در میونه می گفتیم ......




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان